692
آخر هفته یِ قبلی کِ شنبه هَم تعطیل بود رفتیـم خونه .. خواهرزاده و tv و خوراکی و این چیـزا .. سخت بود کِ نمیتونستـم تنهآیی برم بیـرون . اونجا شبیه ِ زنـدان ِ ..
هفته یِ پیش کِ رفته بودم قدم زنی ، مغازه دار رو دیدم موقع برگشتــ .. تویِ پیاده رو با گوشی صحبـت میکرد . همُ دیدیم ، تحویل گرفتــ ! کنار هَم وسط پیاده رو ایستادیـم :| تلفنش تموم شُد ، کلا مشکی پوشیـده بود . سلام احوالپرسی کردیم . فکر کنـم دوستش دیـد ما رو از داخل ِ مغازهـ .. رفتیـم کنارِ کوچـه ایستآدیم . چِ خبر ؟ چِ میکنی .. گفت کَم پیدایی ؟ گفتم مَن یا شما .. اون - ما کِ هستیم هَمیشه ! مَن - بله از جواب دادنتون مَعلومه (pm) ... اَدا در آورد :)) گفت کجآ بودی و اینآ .. گفتـم - تفریح ، گردش ، قدم زنی .. ! اون - همچنان بیکار ؟ آره ؟ خیلی هَم خوبه .. نمیدونستیم چی بگیم .. دوباره مثِ دفعه هایِ قبل گفت - موهات هَم کِ سفیـد شدهـ .. - آره دیگه یادتِ کِ .. - آره پیـر شُدی دیگه کسی نمیاد بگیرتـت .. - بهتـر .. ( خَندیدیـم ) یِ برانداز کرد مـنُ .. گفت دُختری با کفش هایِ کتانی .. دیدم حرفِ خاصی نیست گفتم خُب .. - خُب ، میری خونه ؟ - آره ! خوشحال شدم و دست دادیم و مُراقب باش .. خُدافس ! خوشحال شدم همکلام شدیم .. با اینکه تو چت اصلا محل نمیذارهـ اما وقتی رو در رو میشیم سلام میکنه تحویل میگیرهـ .. فکر کنم معرفتِ دهه 60 ـی داره هنـوز :))
زمانِ صحبت با مغازه دار یکی از دوستام پیام داده بود . مُجتمع خوش بگذرهـ .. منُ زودتـر دیده بود دیـر پیام داد .. کلا روز ، روزِ دیدن بودن انگار . خوشم میاد از این اتفـاق هآ ..
دیروز عصر با این دوستِ جدید ِ فوتسالیست قرار گذاشتیم بریم مُجتمع .. هوا هَم ابری بود .. خوب بود .. یکم استرس داشتم . من زودتـر رسیـدم . دمِ در ایستآدم تآ بیآد . رسیـد ، دست دادیم و سلام احوالپـرسی .. قدش متـوسط بـود . از اینآس کِ تیشرت میپوشه و یِ پیراهَن دکمه باز روش ! رفتیم مجتمـع گشتیـم . هِی دور زدیـم . یِ جا گفتـم بشینیم .. خسته شده بودَم . موقعی کِ نشسته بودیم سعید رفیق قدیمی پیام داد . عکسِ گل واسه خواستگآری ، نظـر میخواست . از ایـن دوستم هَم نظر گرفتـم . هرسه نظرمـون دومی بـود :)) . وقتی بلنـد شدیم ، من یکم سرم گیـج رفتــ .. عکس العملش معمولی بـود ، گفت سرتــ گیـج رفـت ؟ انتظآر داشتـم یکم بیشتـر اهمیـت بده .. :| رفتیـم بیـرون قدم زدیم عفیـف آبـاد . ترافیک بود . صحبت کردیم ، یکم خندیـدیم . از حرفآیی کِ مردمِ رهگـذر میزدن به هَم .. بعد هَم دست دادیـم و خوشحـال شدم و مراقـب باش و خدافس :) زیـاد سختـم نبـود باهآش راحـت بودم . آدمِ پُرحرفی نیست . یِ جآهایی تو سکوت بودیم هَـر دو ..
اِمروز عصـر هَم هَردو حوصلـمون سَر رفته بود . گفتیـم بریـم پآرامونـت .. مَن یکـم دیـر رسیـدَم . دست و سلام احوالپرسی .. عُذرخواهی کردم .. گفتم خیلی معطل شُدی ؟ ... رفتیم خیابونِ شلوغ قدم زنی .. صَف گرفته بودن واسه بلیط سینمـآآ .. به سختی رَد شدیـم .. گفتم بـوق بزن :)) قدم زدیم باز .. نیمکت خالی دیدم . گفتم بشینیـم . نشستیم گفتم آخـِـیـش .. خَندیدیـم .. یکم صُحبـت کردیم .. وسط هآش سکوت .. دوباره مسیـرُ برگشتیـم . از مَن کِ نظر میخواست ، منم نظرِ اونُ میپرسیدم . سعی میکردم رفتآرام خوب باشهـ .. تو راه زنگ زدم خواهرم کِ نگران نشه .. گفت انجیـر بخر . گفتم چی بخرم ؟ خوشم نمیـاد .. دوستم متوجه شُد بعد گفت : گفت چی بخَـر ؟ - انجیـر :)) ولی میوه فروشی خوشم نمیاد .. خندیدیـم :)) تا ایستگاه همراهَم اومَد .. گفتم با خط میرَم ، گفت بریم بشینیـم .. گفتم دیـرت نشه یِ موقع ! - نَ . - مطمئن ؟ - آرهـ .. گفتم تشنم شُد .. گفت آب بگیرم گفتم نَ ، کِ دیدم بلند شد .. گفتم نَ ولش کُن ... نمیخواستم بگیـرهـ .. دو تا گرفتــ اومَد . باز کرد گفت به سلامتی :))) خندیدیـم .. خط اومَد دست دادیم و مواظبِ خودت باش و خدافظی ♥
یِ دوستِ قدیمی داشتم تآنگو با فحش و دعوا تموم شُد . یِ عکسشُ اینستآ لایک کرده بودم . اومدهـ بود تلگرام میگفت مَن شمارو تو خیابون دیدم و فلان . کوتاه بگم .. درخواست داد باز هَم ُ ببینیم .. یکم میترسم فعلا .. عکساش ترسناکن و یکم شیطانی . بهش گفتم میگه نَ .
حسام چنـد روز 2-3 تا پیامشُ نخوندَم .. موفق شدم :) امروز Read کردم اما جواب ندادم . منتظـر واکنش ـَم .. :)
خستـم ، خواب ـَم میاد . چیزی از قلم ننـداختـم ؟ شب بخیـر ..
- ۹۵/۰۵/۱۲
تا حالا شیراز نیومدم ، اگه یه روزی بیام حتما جاهایی رو که تو پستات گفتی حداقل بعضیاشون رو میرم ؛ مخصوصا ارم و پارامونت که فک میکنم از همشون بیشتره . :)