:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

695

دوشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۳۱ ب.ظ

امـروز اول شهریـور .. آخرین ماهِ تابستـون 95 .شهریـور هیچوقت واسَم حسِ تابستونه نداشت .. خودشم نمیدونه اینوریِ یا اونوری .. تابستون یا پآییـز .. دلگیرِ واسَم .. دیگه نَ مَدرسه ای هَست نَ انتخاب واحِدی .. دیگه روزشماری ندارم واسه هیچی .. ! #:(

سه شنبه هفته یِ قبل با " ع " رفتیـم ارم .. قدم زدیـم ، نشستیـم ، حرفـ زدیم ، سکوت کردیم . اصـرار کرد بریم داخلِ باغ . قبـول کردم . صبحونه نخورده بودم . نشستیـم . دستمُ گرفته بود . یِ دخـتره اومَد گفت پیشنهآد میدم بلنـد شیـد بریـد خانم ارشاد داره میآد . دستمُ ول کرد ساکت نشستیـم رَد شُد رفت . ترسیـده بودم یکم . داشت دیـر میشُد 12:30 بلنـد شدیم کِ برگردیـم . خیلی خسته بودم کلی راه رفتـه بودیـم .. عصرش هَم با خواهرم رفتیـم بیـرون .. صبح و عصـر بیـرون .. روزایِ اینجوری رو دوس دارم ..

دیـروز فقط کرانچی و ویفـر خوردم .. عصرش بیـرون با " ع " .. روزِ خوبی نبود ، حالم بَد شُده بود . جوون نمونـده بود واسم . بدنم درد میکرد ؛ ضعف داشتم .. یِ چیزی گفت ناراحت شُدم ، دستمُ کشیـدم .. حوصله نداشتـم شآیـد .. تویِ پآرک کِ نشسته بودیـم یِ خانم نشست کنارمون بغض کرده بود و میگفت نقطـه ضعف ـتون رو به هیچکس نگیـد .. صداش میلرزیـد .. دلم سوخـت .. قرار شُد یِ روز بریم بآم .. دلم بام میخواد ..

میل به غذا ندارم .. ماکارونی پختـم ، بدشکل ، بی مزه ، بی حوصله ! چند تا قاشق بیشتـر نخوردم . تازه میخوام رژیـم هَم بگیرم ، قبلا استخون هآیِ مچم زده بود بیـرون ، الان نَ :| !!

حسام گفت میخواد زن بگیـره ، گفتـم تو هَنوز مونده بزرگ بشی .. هنوز بچه ای .. گفت یِ دخترِ خوب و پآک ، از اقوام ـشون . گفتم تو برو سراغِ همون داف هآت .. (: گفت دلش هَم واسه عشقش تنگ شُدهـ .. با خودم گفتـم فکرِ همه هَست اِلـا مَن .. منی کِ همیشه باهاش خوب بودم با اینکه قلبـم و غُرورم خاک شُد جلوش .. با اینکه هق هق گریـه کردم .. / مَن تویِ شکست ـهام هر وقـت میرفتـم سراغِ بعدی ، یادم میرفـت ، فراموش میکردم ، میشُد یِ خاطره یِ دووور .. امـآ .. چرا حسام فرامـوش نمیشه ؟ چرا کمرنـگ نمیشه ؟ چرا هیچکس واسَم اون نمیشه ؟ تـآ کِی قراره اینطوری بمونه نمیدونـم ... با هرکسی هستـم با خودم میگم حسام اینجوری نبـود ، حسام کاش بود .. چشام تر میشه . آهنگ هآیی کِ گوش میـدم یادش می افتـم .. فلان بیسآر .. شآیـد یِ روزایی برسَن کِ تـویِ شلوغی هایِ زنـدگی ـم فقط یِ یاد و خاطـره ازت بمونـه .. نمیدونـم .. شآیـد .. بایـد آرزویِ دیدن ـت رو به گوور ببـرم .. و تو به حرفایِ مَن میخندی و میگی فیلمِ هنـدی .. :) بدون یِ آه تا همیشه پشتت هَست .. دوست داشتنم جایِ خود تقاص ـِش هَم جآیِ خود ..

دیشب حسام فهمیـد سیگار میکشم . میدونم خیلی بدش میآد . گفت حیف دُختری .. رفیق هایِ پسرم جرات ندارن جلو مَن سیگار بکشن ! جَنَم نداشتم .. گفتم جَنَم ؟ اگه داشتی اینجوری خُردم نمیکردی بعد بگی این اَداهآ چیِ .. بای دادیـم ..

   خوش به حالِ اون دُخترایی کِ شبا اجازه دارن بیشتر بیرون بمونَن .. (:

   چهارشنبه عصر میریم سینمآ بارکـُد ببینیـم .. دختـر هَم دوس دارم ببینـم ..

   از این عکس هآ .. " کلیک

   المپیک هَم تموم شُد .. ایـران با 8 مدال 25 ـُم شُد .

  • Setare

نظرات  (۴)

عجب روز پر ماجرایی داشتید با دوست پسر هاتون :))
فِک کنم اون دختر رو خدا رسوند ، معلوم نبود که اگه گیر بده با یه کاغذ بازی و اینا حل شه یا کار بکشه به زنگ و اینا .
ویفرِ موز من خیلی دوس دارم ولی وقتی میخوری همه جا کثیف میشه :| یا من نمیتونم درست بخورم :/
پاسخ:
هوم .. شآیـد ..
نَ ویفر کلا نمیشه تمیـز خورد !
منم از اون عکسا دوست ! 
میگیرمآ ، هنری نمیشه ! خاص میشه :دی !
پاسخ:
هووم . خاص خوبه کِ .. ♥
  • آقای سر به هوا ...
  • بارکد رو دیدم دختر رو هم دیدم .
    دختر خوب بود ...
    حسام هم همچنان میخوام بزنم -_- بگو برو ازدواج کن به من چه اصلا :/
    پاسخ:
    یعنی بارکُد خوب نبود ؟ دختر هَم شآید ببینم ..
    شما مسلسل باش :دی

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">