:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

697

يكشنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۱۷ ب.ظ

هوا این روزا بهتر شده ، صُبح هآ خُنک ، نسیم ، شب هآ هَم هَمینطور .. پَنجره ها باز ، باد میاد .. یِ عنکبوت بزرگ تو گلدون هآ دیدم ، فشارم میاد پایین ، تپش قلب میگیـرم :| حشره کُش زدم . نفهمیـدم کجآ رفت ، کجآ مُـرد .. :|

آخر هفته کِ رفتیم خونه ، فهمیدیم مامان و بابا یِ هفته ـست قهر هستن ، سَرِ چی نفهمیـدیـم .. ! مامان ـَم میخواست بیآد پیشِ ما بمونه یِ مُدت ، اما چون خواهَرم میخواست بره عروسی و بچه ـش رو بده بهشون ، نیومَـد . بابا میگفـت منم بیام یِ مُدت پیشِ شما . میدونه مَن بدم میآد . اگه بیاد مَن هیچ جآ نمیتونـم بـرم . میگفت بیام بریـم دو تایی بگردیـم . هیچ علاقه ای ندارم باهاش برم بگردم !! گفتم مَن تنهایی هَم دوس دارم برم .. هَم با شما هَم تنهایی ! گفت خُب منم میام تو جلوتـر برو :| همونجآ آتیش گرفتـم از این نوع حرف زدنش .. دلم میخواست بابام نبود و بهش میگفتم خفه شو . وِر نزن . تا کِی میخوای وقتی کنارمون هستی دنبالـمون راه بیفتی ؟ بسِ ، شورشُ در نیـآر .. میفهمی ؟ این شر ورا چیِ میگی ؟ امـآ .. فقط گفتم : وآاا خُب کِ چی بشه .. بعد از اون روز ریختـم بهم ! کِ اگه بابا بیآد پیشمـون ، اگه باز کنارِ هَم باشیم چی میشه ؟ امیـدوارم این هفته با هَم آشتی کنَن .. بعد از اون روز ترس دارم ، ترسِ اینکه بیرون رفتن هآم ُ از دست بدم . ترس ، عصبی ، استرس ، از درون خودمو دارم میخورم و هیچی نمیتونـم بگم ..

شنبه صُبـح با هَمیـن ترس هآ زدم بیـرون ، رفتم ارم .. رو نیمکت هآ نشستم ، گفتم از ذره ذره لَحظات لذت ببـر .. دلـم میخواست همه چی رو قورت بدم ، همه چی رو ذره ذره ، با کوچک ترین ذرات بذارم تو مغـزم .. " ع " پیام داد گفت منم دارم میآم . رسیـد ، در مورد اتفاقات واسَش گفتم .. میگفت ترس هآت الکی ِ .. میبینی کِ هنوز هیچی نشده ، نیومدهـ .. ساکت میشدیـم ، مَـن تو فکر بودم یهـو یِ چی میپرونـدَم .. مثلا : " چرت و چرت میگه همش " یا " مسخره " .. خنـدش گرفته بود :)) میگفت با خودت چی فکر میکنی یهو یِ چی میپرونی ... تا آخر کِ از هَم خدافظی کنم 3-4 بار یادش می اومَد و به این حرکـت میخندیـد . قدم زدیـم .. برگشتیـم ..

با هآنی خیلی بـرنامه هآ ریختیـم .. میگفت سوغاتی فهمیدم چی بیارم .. لوازم آرایشی سری کامل ، گفتم نَ زیاد اهلش نیستم ، لاک و رُژ کافی ِ .. میگفت اونجا بـرف میآد ؟ یِ بوتِ خوشگل بخـرم بَـرآت . گفتم نَ مَن سوییشرت دوس دارم  ، یِ نمونه نشون دادم ، گفتم قرمـز ، گفت باشه .. گفت صُبح هآ بیآ هـتـل با هَم صُبحـآنـه بخوریـم .. خل شده کلا ! گفتم ماشیـن باس تمیـز باشه ، گفت میریـم کآرواش .. بریـم ارم .. بریـم پیتـزا ، گفت دیگه .. گفتم آیفـون و 206 .. اون - آیفون دوست داری ؟ - اوهوم   - میخَرم بـرات .  - از اون حَرفآ بودآآ .. - نمیتونی ببـری خونه ؟ - نَ  !  - آها اُکی . میرم انگلیس واست میفرستـم بگو پیـداش کردم .  - باشه :))

امروز صُبح رفتـم قدم بزنـم ، به " ع " گفتم میخوام تنها باشم . بهش برخوردهـ .. مَن گفتم رو هَم حَساس نشیم واسِه همینآ بود :)

   فیلم بارکُـد هَم خوب بود مَخصوصا میلاد :)) .. فیلم دُختـر هَم دوست دارم ببینـم  ..

   موزیک .. " دانلود "

  • Setare

نظرات  (۱)

بسی لایک
پاسخ:
اسپم ..

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">