:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

699

دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۳۱ ب.ظ

شهریـور .. داره حس و حالِ پایـیـز رو میاره .. یکم برگ ها رو زمینـن به این زودی .. خوش به حالِ اونایی کِ انتخآب واحِد دارن .

چند روز پیش صدا و سیما برنامه بـود . با خواهـرم میخواستیـم بریـم .. میدونستم منُ با این حجاب راه نمیـدن . رفتیـم 8:30 ، گفتن شروعش 10 شب ِ . نگهبآن گفـت این خانم با این حجآب نمیتـونـن برن داخل .. ما هَم از جمهـوری پیآده رفتیـم تآ پآیـانـه .. آب نبـآت چوبی میخوردم . یِ حسِ خوش گذرونی و خوبی داشتـم .. کنار پیـاده رو بلالی بود . نمیدونم چـرا اون لحظه دلَـم نخواست :| !! عجیـب بود .. رسیـدیـم ایستگاه یِ پسره گفـت مگه بچه ای آبنبآت چوبی میخوری .. هیچی نگفتیـم . دوباره رَد شدیم باز گفـت ، خواهـرم وایستآد جلوش گفـت ، خُب دلش میخواد .. چیه میگه . آخرش پسره گفت اصَن به مَن چِه . نشستیـم تو خط اومـد از بیرون باز یه چیزی پـرونـد .. خلاصه کِ فقط ادعآمون میشه کشورمون قدمـت داره و فرهنگ .. هنـوز خیلی مونـده ، خیلی ـآ .. هنوز خیلی جآ داره کِ آدم بشن .. #بی_فرهنگ

اون روز بآ " ع " بیـرون بودیـم ، گشت اخلاقی اومـد. دستمُ ول کرد .. 3-4 تا خآنم جلوی مآ بودن .. فاطی کمانـدو رفـت سمتِ اونآ ، احتمالا واسه تیپ و مآنتـو باز .. ( گاهی فکر میکنم این مانتـو باز هآ حقشونه خیلی عقده ای نشون میدن خودشونـو ، نرمال نیستـن !! ) خلاصه .. مَن ترسیـده بودم .. رد شدیـم از کنآرشـون ! بهشـون میگفت چِ نسبتی با هَم داریـن :))) بایـد میگفتـن هَم ج.ن.س بازیـم :)) متنفـرم ازشـون .. f u c k ..

پدر و مآدرم هنـوز قهـرن .. این رویِ منم اثـر گذاشته . جدا از این .. عصبی ام 3 - 4 روزه .. ی شَب هَم خواب بَد دیدم . صَحنه ی آخر رو یادمه ، موزیک گذاشته بودیـم .. بابام اومَـد لـپ تـآپِ منُ کنـد ، مُحکم کوبونـد زمیـن ، منم کِ حساس تـر از اینآم رو وسایلام .. نفس نفس از خواب پریـدم .. چند دقیقه مآنده به 5 بود ..

" ع " منُ ترسونـد با اون دوستِ تهرانی برم بیـرون . خیلی عَصبی شده بودم . اونم یِ شب حالش بَـد بود ، مَست بود .. گفتم تـو قابل اعتمآدی ؟ گفت آره میخوام باهات چیکار کنم دختـر ، وسطِ خیآبـون ، شیـراز .. مـن تآ کسی نخواد باهام باشه ، من ـَم نمیخـوام .. گفتم من دُختـرم بهم حق بده .. گفت 100 % . تو دوستِ مَنی ، ما فقط دوستیـم و مَن بهت احتـرام میذارم .

غذا نبـود ؛ سرِ این هَم به شدت عَصبی بودم .. کلا عَصبی .. تمامِ روز .. از یکی از دوستام قرص گرفتـم . ظهر اومَد ، لبخنـد تَصنُعی ِ کِش دار میزد . سلام و احولپرسی .. قرص ِ xanax  ، گفـت نصفش کن بخـور .. توضیح میداد .. دو تا دونه آورده بود .. دست داد و خدافظی ..

واسه فـردا بلیت گرفـتـم . فروشنـده . 10:30 صُبـح . کنار خودم رو 1000 بار رزرو کردم هر 10 دقیقه کِ شآیـد " ع " بیآد اما نشـُد .. هیچ پایه ای پیـدا نکردم . هیــچ .. استـرس دارم . امیـدوارم آدمایِ تو سینمآ تنهایی ـمُ به رخ ـَم نکشـن .. :)

   حسام گفت تا قبلِ عیـد قربان میام ببینمـت ؛ شآید باز هَم دُروغ .. یا بی خیـال ..

   ی سری ـآ هستـن هَم تو اینستآ هَم بلاگ ازم ایده میدزدن .. بابا خودتون خلاق باشیـن :|

   امروز بعد از مُـدت ها و بعد تَعطیلی دانشگاهمـون ( کمتر از 1 سال ) . یکی از دوستام زنگ زَد ؛ نَ واسِه احوالپرسی ، دَر مورد کاغذ امضاهایِ پایآنیِ مدرک .. اما بازم بهتـر از هیچی :(( #Alone

  • Setare

نظرات  (۲)

  • آقای سر به هوا ...
  • فاطی کماندو :))
    نمیشدونم چرا شیراز بیشتر از اینجا گیر میدن !
    مخصوصا جلو زیتون تو پارامونت !
    پاسخ:
    نمیدونم یِ مدت نبود خبری ازشون !
    اونجا ؟ اونجا بد نیست .. خیلی وقتِ ندیدمشون پآرامونت ..
    بیشتر بالا شهر گیـر میدن ..
    هوم! من گفتم تاثیر میزاری :) (الگو گرفتن و اینا!)
    پاسخ:
    آها .. نَ خُب بستگی داره ..
    آخه اونا خیلی ضایع هستَن ..

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">