699
شهریـور .. داره حس و حالِ پایـیـز رو میاره .. یکم برگ ها رو زمینـن به این زودی .. خوش به حالِ اونایی کِ انتخآب واحِد دارن .
چند روز پیش صدا و سیما برنامه بـود . با خواهـرم میخواستیـم بریـم .. میدونستم منُ با این حجاب راه نمیـدن . رفتیـم 8:30 ، گفتن شروعش 10 شب ِ . نگهبآن گفـت این خانم با این حجآب نمیتـونـن برن داخل .. ما هَم از جمهـوری پیآده رفتیـم تآ پآیـانـه .. آب نبـآت چوبی میخوردم . یِ حسِ خوش گذرونی و خوبی داشتـم .. کنار پیـاده رو بلالی بود . نمیدونم چـرا اون لحظه دلَـم نخواست :| !! عجیـب بود .. رسیـدیـم ایستگاه یِ پسره گفـت مگه بچه ای آبنبآت چوبی میخوری .. هیچی نگفتیـم . دوباره رَد شدیم باز گفـت ، خواهـرم وایستآد جلوش گفـت ، خُب دلش میخواد .. چیه میگه . آخرش پسره گفت اصَن به مَن چِه . نشستیـم تو خط اومـد از بیرون باز یه چیزی پـرونـد .. خلاصه کِ فقط ادعآمون میشه کشورمون قدمـت داره و فرهنگ .. هنـوز خیلی مونـده ، خیلی ـآ .. هنوز خیلی جآ داره کِ آدم بشن .. #بی_فرهنگ
اون روز بآ " ع " بیـرون بودیـم ، گشت اخلاقی اومـد. دستمُ ول کرد .. 3-4 تا خآنم جلوی مآ بودن .. فاطی کمانـدو رفـت سمتِ اونآ ، احتمالا واسه تیپ و مآنتـو باز .. ( گاهی فکر میکنم این مانتـو باز هآ حقشونه خیلی عقده ای نشون میدن خودشونـو ، نرمال نیستـن !! ) خلاصه .. مَن ترسیـده بودم .. رد شدیـم از کنآرشـون ! بهشـون میگفت چِ نسبتی با هَم داریـن :))) بایـد میگفتـن هَم ج.ن.س بازیـم :)) متنفـرم ازشـون .. f u c k ..
پدر و مآدرم هنـوز قهـرن .. این رویِ منم اثـر گذاشته . جدا از این .. عصبی ام 3 - 4 روزه .. ی شَب هَم خواب بَد دیدم . صَحنه ی آخر رو یادمه ، موزیک گذاشته بودیـم .. بابام اومَـد لـپ تـآپِ منُ کنـد ، مُحکم کوبونـد زمیـن ، منم کِ حساس تـر از اینآم رو وسایلام .. نفس نفس از خواب پریـدم .. چند دقیقه مآنده به 5 بود ..
" ع " منُ ترسونـد با اون دوستِ تهرانی برم بیـرون . خیلی عَصبی شده بودم . اونم یِ شب حالش بَـد بود ، مَست بود .. گفتم تـو قابل اعتمآدی ؟ گفت آره میخوام باهات چیکار کنم دختـر ، وسطِ خیآبـون ، شیـراز .. مـن تآ کسی نخواد باهام باشه ، من ـَم نمیخـوام .. گفتم من دُختـرم بهم حق بده .. گفت 100 % . تو دوستِ مَنی ، ما فقط دوستیـم و مَن بهت احتـرام میذارم .
غذا نبـود ؛ سرِ این هَم به شدت عَصبی بودم .. کلا عَصبی .. تمامِ روز .. از یکی از دوستام قرص گرفتـم . ظهر اومَد ، لبخنـد تَصنُعی ِ کِش دار میزد . سلام و احولپرسی .. قرص ِ xanax ، گفـت نصفش کن بخـور .. توضیح میداد .. دو تا دونه آورده بود .. دست داد و خدافظی ..
واسه فـردا بلیت گرفـتـم . فروشنـده . 10:30 صُبـح . کنار خودم رو 1000 بار رزرو کردم هر 10 دقیقه کِ شآیـد " ع " بیآد اما نشـُد .. هیچ پایه ای پیـدا نکردم . هیــچ .. استـرس دارم . امیـدوارم آدمایِ تو سینمآ تنهایی ـمُ به رخ ـَم نکشـن .. :)
حسام گفت تا قبلِ عیـد قربان میام ببینمـت ؛ شآید باز هَم دُروغ .. یا بی خیـال ..
ی سری ـآ هستـن هَم تو اینستآ هَم بلاگ ازم ایده میدزدن .. بابا خودتون خلاق باشیـن :|
امروز بعد از مُـدت ها و بعد تَعطیلی دانشگاهمـون ( کمتر از 1 سال ) . یکی از دوستام زنگ زَد ؛ نَ واسِه احوالپرسی ، دَر مورد کاغذ امضاهایِ پایآنیِ مدرک .. اما بازم بهتـر از هیچی :(( #Alone
- ۹۵/۰۶/۱۵
نمیشدونم چرا شیراز بیشتر از اینجا گیر میدن !
مخصوصا جلو زیتون تو پارامونت !