701 - عصبی
آخـر هفتـه کِ رفتیـم خونه دیدیـم مامان بابـا هنـوز آشتی نکـردن . مامـان همراهِ ما اومَـد که بمونـه .. فکر میکردم عیـد ، یعنی فـردا برمیگرده اما ظآهـرا اینطوری نیست . مَن 1 هفتـه ای هَسـت کِ عصبـی ـَم .. الان ـَم بدتـر .. راحـت نیستـم .. نمیتونـم صُبح هآ همینجوری بزنـم بیـرون ، 10 - 11 . بدونِ اجـازه ! میخواستیـم با " ع " بریـم سینمآ یهـویی .. ! وقتی چنیـن اتفاق هآیی می افتـه با خودم میگم بایـد بیشتر قدرِ موقعیت ـم ُ بدونم . وقتی مامان رفـت اصلا خونه نمون ـَم !! همه جـور فکـری تو سرمـِه .. دنبآلِ روانشنـاس ـَم .. میخوام بگم مَـن میخوام از حانواده ـَم جُـدا بشم .. کآش " طلاق " از خانواده هَم وجـود داشـت !! بالاخره ایـن زندگیِ نسبتـا مجـردی تآ اَبـد ادامه نـداره .. یِ روز بـاز جمع میشیـم دورِ هَم .. دوبآره تنفـر از بابا ، دوباره هر شب گریه ، دوبـاره افکارِ گنـدشون ، دوبآره حبسِ خونگـی .. دوباره فکرایِ منفی ـشون . تعقیب ـشون ، فوضولی ـشون .. و دوباره فکرای شدیـدِ خودکشی !
سه شنبـه بلیـت سینمآ گرفتیـم ، " نـآردون " مَن و خواهـر و مآمـآن .. . دیشب بـا مامـان اومدیـم از خیآبون رَد بشیم . رَد نمیشُد میگفت مَن نمیـام ، میترسَـم .. خلاصِه اوضاعی بود . موندم سه شنبـه چِ طوری رَدش کنم :|
تصمیـم گرفتیـم پاییـز بریـم بوشهـر . مَن نق زدم طبقِ معمول . هیچ علاقه ایِ به مسـافرـت با اینـا ندارم . رفتـم به خواهرم گفتم اغلـن بذار هفته دوم به بعدِ آبـان شاید بیآم شآید نَ . 50 - 50 .. نگرانِ اومدنِ دوسـت ِ تهرانی بودم .. شآیـد برنامه ـش عقب جلـو بشه .. !
خُدایـا اون یِ هَفته که دوستم میآد ، کلی روش حساب کردم .. خدا ، تو رو خُـدآا اون 1 هفته آزادم بـذار .. خواهش میکنم ، خیلی خواهـِش ! از بَدبختی هام جُداش کُن اون 1 هفته رو استثنآ ـَن !! بـذار بگم چِه روزایِ خوبی بود .. . ببیـن خدا دارم التمآس میکنمـآ .. :)
سیگار هَم نمیشه کشیـد .. دارم میپوکـم دقیقـآ .. دلم میخوام برم وسطِ خیآبـون داد بزنم جوری کِ خون بالا بیـارم .. انگار یِ نقطه گذاشتـن تهِ زندگیـم دیگه .. بعد بابام فکر میکنه مَن خوشم .. میخورم ، میخواب ـَم ، همش تو نـت ، همه چی عالی .. وای کِ اگه میتونستـم باهاش حرف بزنم .. زورم میگیره کِ اینجوری فکـر میکنه ..
راه هایی کِ دارم :
اینقـدر بشینم وَر دلِ مامان بابا ، تآ یِ روز پیـر شَن دیگه نتونن بهم امر و نهی کنن .. و اینجوری آزاد میشم ..
یا اینکه ازدواج کنم ، طلاق بگیـرم ، و بشم مالِ خودم .. ( طفلک پسره )
یا بابام بمیـره ( میدونم سختِ )
یا یِ روانشنآس پیدا بشه همه چی رو واسه خانواده ـَم شفاف کنِ ، یِ جوری حل بشه همه چیز ..
یا خودمُ بکشم ..
نمیتونم بـرم بیـرون .. پارسال مشکلِ wc داشتم ، انگار باز شروع شده از دیشب :| ترجیح میدم اصلا آب نخورم :|
- ۹۵/۰۶/۲۱