:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

703 - پاییز

پنجشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۳۶ ق.ظ

هَمه چیز خوب بود ، آهنگ گوش میدادم . بازی بارسلونـآ و اتلتیک نیم نگاهی داشتم .. آهنگِ جدید بنیامیـن ، تلپاتی ... خوشحال ، گفتم یعنی فردا کنسرت ، این رو هَم اجـرا میکنه .. یهـو یادم افتآد کِ 1 ساعت از شروعِ پآییـز گذشتِ .. مُبـارک باشه و ...

دلم هُری ریخـت ، گرفـت یا هرچیزی کِ نمیدونم چی بود .. ، چشام تَـر شُد ، بُغض کردم .. پآییـزِ پآرسال کِ اینطوری نبـود . انتخآب واحِد کرده بودم برنامم رو مینوشتم رو کآغذ میزدم رو درِ کمُدم ، و با وجـودِ اینکه ترمِ آخر بـود هفته یِ اول میرفتـم دانشگاه . ، اینقدر مینشستـم تآ عَصـر بشه ، قدم زنـان می اومَدم خونه و کلِ شهر و نگاه میکردم . چون میدونستـم آخریـن ترمِ دانشگاهمِه و میگفتم گـورِ پدرِ اینکه بگن ایـنُ ! هفته اول رفتـه دانشگاه . اونا چِ میدونستـن سالِ دیگه این موقع ، مثِ الان چِ حالی دارم .. :( اونا نمیدونستـن دانشگاه تنها هدف و آزادیِ منه کِ منت ـی توش نیست .. کِ تنها چیزیِ کِ دارم و الان .. هیچی ندارم .. میدونم پآییـزِ امسال چقدر هوایی میشم و چقدر قراره زجر بکشم و اشک بریـزَم  به یادِ اون روزا ، دوستام ، کلاس ـآ ، کوله پشتی ، مسیرِ راه .. مغازه دار ، آزادی هآم ، وقتی مجبـور بودن قبول کنن کِ من 8 شب میرسم خونه .. کِ بیام خونه لذت ببـرم از پآک نویس کردن جزوه هآم ، تمیزیِ جزوه هآم .. و قهوه ـمُ سَر میکشیـدم ..

چطـور ازم انتظار دارن ، آروم باشم و ازش بگذرم و اشک نریزَم .. کآش خانواده میفهمیدَن کِ دلتنگ ـَم .. کآش درک ـَم میکردن .. کآش یکی دَرکم میکرد .

کآش اونقدر پول داشتیم کِ حداقل 2 تا لیسآنسِ دیگه هَم میگرفتـم .. 2 سال .. کآش خُدا بهم فرصـت داده بود کِ تو سن 23 سالگی بازم دانشجو باشم ..

 یادِ مدرسه ـمون هَم بخیر . از همونا بودم کِ روزِ اول گریه میکنن :)

  • Setare

پاییز

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">