70
دیشب یکدفعه ای حالَم بد شُد ، یهو قلبم میزد ، تپش قلب گرفته بودم ، حسِ بی حآلی داشتم ، اولین اقدام هم خوردن نبات داغ بود .. گرمم شد یهو .. دوباره نبات داغ خوردم ، کم کم بهتر شدم .. احتمالا سردیم شده بود ! ترسیده بودم .. شب هم مُدام از خواب بیدار میشدَم .. خُب دلم یه خوابِ عمیق و آروم میخواد تا خودِ صُبح ! صُبح ظرف ها رو شستَم مثِ همیشه ، آشپزخونه رو تمیز کردم . بدترین قسمت زندگی بدون خانواده نداشتن غذاست :| از صُبح به خودم میگفتم امروز عصر دیگه میرم بیرون و پیشِ مغازه دار .. عصر کِ شُد هوا عآلی بود ، بآرون زَد ، بویِ بآرون بلند شد .. میرفتی لب پنجره فقط باید نفس میکشیدی ! ولی نمیدونم چرآ نرفتَم .. حوصله یِ چتر نداشتَم ، دستگیرست ! با اینکه بعدش دیگه اصلا بارون نزد ! شآنسِ من بود .. ظاهرا فردا هَم همینطوره ..
واسِه خودت تنها چآیی دَم کُنی ، با زنجبیل و دارچین ! فوتبال ببینی . رئال و آرسنال ببرن .. لیورپول ببازه ): امشب احساسِ بیقراری میکنم .. آدم باید یکیو داشته باشِه هَر شب واسَش قصه بگه .. به خصوص کِ یه قصه ی آروم کِ آرامش توش باشه .. از زمانی کِ حالم بد شد ، فیلم هایِ اکشن زیاد نمیتونم تحمل کنم :| شکنجه ، خون ، بکش بکش ! فیلم هایی کِ در مورد بیماری و دکتر باشه هَم نمیتونم .. حالمُ گاهی بد میکنه ! خیلی بد شده :| این چند وقت خیلی یآدِ " و " می افتم ، به بودنش ، به قبل ها ، فکر کنم دلیلش تغییراتِ هواست ! بعضی وقتآ لازمه یه غریبه رو پیدا کنی ، کلی غُر بزنی ، درد و دل کُنی ، گریه کُنی ، بعد کِ آروم شُدی ، خدافظی و تموم ..
خوابم میاد :| چِ زود ..