717 - دیدار
امروز قرار داشتم با Dj . زیاد نگران نبودم انگار بهش اعتماد داشتم !! گفته بود صُبح حدودای 10 اینورآ .. شبا بد خواب ـَم .. بیدار میشم وول میخورم هَمش .. صُبح حدودایِ 8 بیدار شُدم ، قرار بود لباسشویی روشن کنم . روشن کردم باز رفتم تـو تخت . لباس ها رو انداختـم رو بند ، ظرف هآ رو باید میشستم . منتظر بودم خبر بده .. صبحونه خوردم یکم . همینآ کِ میریزن تو شیر میخورن اسمشم نمیدونم :)) . خبر داد تو راهم .. آماده میشدم اما همه چیز ریخته بود بهم .. مداد چشم میزدم ، باز میگشتم نمیدیدمش :| بعد یهو میدیدمش . هول هَم بودم .. ! مونده بودم چی بپوشم واسه هوآ ! سوییشرت پوشیدم تقریبا آمآده بودم . دیدم لباسم اُکی نیس . دوباره از اول :| اومدم کفش بپوشم . مقوا پشتش اذیت میکرد ، گیر بودم :)) اوضاعی بود . زنگ زد کِ بیا مَن منتظرم 1 ساعته :| خُب من از کجا باید میدونستم رسیدی :| رسیدم .. 206 سفید ، تمیز بود انگاری .. سوار شُدم برخوردش خوب بود .. میدونی یعنی .. واکنشی نشون نداد کِ ازت بدش اومده باشه :) یا خنثی بشه .. ! موزیک صداش کم بود . دست داد و سلام احوالپـرسی ، منم دیگه عذرخواهی کردم کِ معطل شده ، اما بآیـد خبر میداد .. قیافش یکم شبیه مغازه دار بود کِ تو مسیر یونی ـم بود ..
مَن اغلب ساکت بودم مثِ همیشه اما اون صُحبت میکرد .. یِ لحظه تصور کردم مثلا ه . ا ن . ی باشه . به خودَم گفتـم اگه با اون هَم اینقدر ساکت باشی بهش خوش نمیگذره و خوشآیند نیست . [ با اینکه بهش گفتم و اونم گفت من اهلِ نگاه و سکوت ـَم خودم ! ] .. یکی دو باز موزیکشُ زیاد کرد ، خوب بود ، سیستمش هَم خوب بود :) حوالیِ شهر تو ماشین میگشتیم . تو شهر میگفت ترافیک ِ و دوست ندارهـ .. تا شهرکِ گلستآن و اینورا رفتیـم .. در مورد اونی کِ با هَم دوس بودن و چه طوری خراب شُد ، توضیح میداد ، اینکه بعدِ اون اتفاق یِ روزی تو ماشین آهنگی پخش میشه کِ ، با هَم گوش میدادن .. سُرعتش زیاد بوده ، شاید 170 . تصادف میکنه ، میشکنه ، کما میره و .. کلا پوکیده بوده بعد اون اتفاق ! میخواست بگه کِ الان اُکی هست و تو هَم دپ نباش ارزششُ نداره .. من هَم همش ساکت :| انگار دیوار :))) از قضا طرف هَم ، هَم اسمِ من بود :) ..
من گرمم شده بود ، نمیدونستم اینقدر گرم میشه هَوآ و آفتاب ! زیاد هَم راحت نبودم واسه حرفـ زدن .. سیگار بهم تعآرف کرد ، رَد کردم .. گفت واقعا نمیکشی ، بگو اگه میخوای ـآ .. تشنه ـَش شد ، هرچی گفت چی میخوری گفتم هیچی ! نوشیدنی گرفت واسِه هر دومون :)) میگفت تا همشُ نخوری نمیشه بری ! میگفت هر کی اینجا بشینه ساکت باشه میزنم رو پآش بپره هوا :| :)) یکم هَم گفتم مشکل با خانواده و این چیزا ، اینکه به خواهرزادم حسودی میکنم :)) میخندید .. میگفت پس خودتم مشکل داری .. :)) خلاصه بعد حدود 2 ساعت نشستن تو ماشین و .. منو تا جایی رسوند . گفت فردا هَم نمیتونی بیای نَ ؟ گفتم نَ .. بعدم مثِ dj هآ میگفت تا دیداری دیگر و صُحبت دیگر .. / - الان مثِ dj هآ گفتی ـآ :)) دست دادم و خدافظی :)
امروز : سُقوط هواپیمایِ تیم فینالیست جام باشگاه های آمریکای جُنوبی ؛ فقط پنج نفر زنـده مانـدنـد ! فیلیپه ماچادو هَم بود کِ تو صَبا بازی میکرد قبلن ..
این دوستِ تهرانی باهام صُحبت نمیکنه زیاد ؛ دلم واسِه گذشتمون تنگ شُده !
فردا میریم خونهـ .. شنبه الکلاسیکو داره ♥
- ۹۵/۰۹/۱۰