719
دیروز صُبح رفتم سینما سلام بمبئی ببینَم . ساعت 11 بود ، همش استرس داشتم کِ دیر برسم . کلا شلوغ بود سینما ، به موقع رسیدم . اولایِ فیلم خوب بود ، اصَن بنیامین رو کِ دیدم نیشم باز شد :)) خوشتیپ شده بود ، خُب کاش شیراز کِ اومده بودی هَم ریش نمیذاشتی .. ! اما از وسط هایِ فیلم ، گریه هایِ دختره ، جیگرم کباب شده بود ، آخرش هَم کِ غم انگیز تموم شُد . کلا ریختـم به هَم ، دیگه تو اتوبوس موقع برگشت یکم گریه کردم سبک شم :| ولی انصاف نبودآ ، تو تبلیغاشون اصَن غمگین ـآش ُ نشون نداده بودن :|
باید بریم خونه ، فردا صُبح ، اصلا دلم نمیخواد ، مَن حتی دلم هَم تنگ نمیشه واسه خانواده ـَم .. این 2 هفته نَ مَن زنگ زدم نَ اونآ ! البته وقتی بابام زنگ نمیزنه ، یکم حسِ بد دارم .. خونمون کِ هستم اغلب عصبی ـَم ، همش لبم ُ میکنم ، همش نگران ـَم . میگم اینجوری نمیشه حتما میرم پیشِ مشاور . وقتی میام اینجا بی خیالِ مشاور میشم. همش حس میکنم خونمون قراره دعوا بشه . بعضی موقع ها کِ بابام صدام میزنه ، استرس میگیرم .. میدونی .. خیلی سخته کِ کنارِ خانوادت دلت آشوب باشهـ :) ترس از آینده کِ ممکنه دوباره بشیم یِ خانواده کنارِ هَم .. خونمون یِ چیزی شبیه ِ پاسگاه ِ و بابام یِ چیزی شبیه ِ رئیسِ نظامی .. شاید اینقدرآ هَم بَد نباشه و یِ موقع هایی خوب .. اما .. مَن سکوت ـَم همیشه از ترس بوده و اینکه دلم به حالش میسوزهـ .. پدر ِ مَن باعثِ تمامِ این فاصله هایی کِ ازشون گله داری خودتی و خودت :) کاش میترسیدی از اون روزی کِ برم و دیگه بر نگردم و نوه هآت هَم نبینی :) بگذریـم ...
ه . ا . ن . ی گفت دارم میام دیگه ، منظورش این بود کِ میام به زودی .. هوا سَرد شُده . حالِ روحیم تعریفی ندارهـ . یِ زندگیِ سَرد .. شاید اگه پولدار بودیـم میرفتم کلاسِ عکاسی ، کلاسِ نقاشی ، .. یِ طوری کِ منت ـش سَرم نباشه .. دلم میخواست یِ دختر با اعتماد به نفسِ بالا می بودم . از همونا کِ خیلی خوب هَم صُحبت میکنن . از همونا کِ همه تعریفشُ میکنن .. اینم مدیونِ خانواده ـَم ..
دلم یِ گریه یِ حسابی میخواد .. دلَم میخواد بذارم برم از این زندگی کلا ..
- ۹۵/۰۹/۲۴