725 - دیدار دوستانه
دیروز صُبح یِ اتفاقی افتاد کِ یِ ذره حالِ روحیم بهتر شُد . یکم فکرم از تمرکز رویِ یِ موضوع اومَد بیرون . یِ دوستی داشتم بیتالک کِ چت نمیکردیم اما بعد از فیلتر شدنِ اونجا ، آیدی دادیم به هَم و رفتیم تلگرام . صحبت کردیم ، آشنا شدیم . ساز میزد ، نقاشی ، خط ، طرح و اینجور چیزا . یِ بارم بای دادیم و دوباره .
یِ روز گفت کِ نمایندگی یِ نمایشگاه اتومبیل بهش دادن . مَن بیرون بودم و ازم خواست تو راه بهش سر بزنم . آدرس رو خوب نداد ، مَن خیلی جلوتر پیاده شُدم ، قدم زدم ، رسیدم و تازه فهمیدم یکم بالاتر از کوچه یِ ماست . سوتی دادم چون ننوشته بود در را بکشید ، یا هُل دهید یا هر چی :| خودش اومَد درو باز کرد با خنده و نیشِ باز رفتم تو . هنوز ماشین نداشتن و خالی بود . سمتِ چپ مبل و میز . سلام و احوالپرسی . بیسکوییت و اینا بود اما رفت مغازه خرید . با تنقلات و یِ گلِ رزِ آبی اومَد . انتظار گُل نداشتم اصلَن . زیادی منُ تحویل گرفت . آخرش گلُ به بهانه اینکه نمیشه نیاوردم با خودم خونه . پذیراییِ خوبی کرد ، آبِ جوش ریخت ، نسکافه باز کردم ریختم . خوردیم ، صُحبت کردیم ، خندیدیم . تشکر کرد که قابل دونستم و بهش سَر زدم . اصرار کرد یکم تخمه خوردم ، کلی از خودم تعریف کرد ، باوقار و متین و میگفت سبک نیستی و گفتم بابام برعکس میگه کِ :)) خیلی ازم تعریف کرد !! کفِ دستم جغد کشید ، رو کاغذ اسممُ به صورت گرافیتی کشید . شعر نوشت .. یِ پراید داشت داغون ، ضبطش رو دزدیدن ، درش خراب بود . بهش ماشین دادن اما ازش استفاده نمیکنهـ . اومدیم بریم جآیِ تصادف رو نشون بدیم ، دستم ُ گرفت گفت مثلا نامزدیم :)) از این شوخی ها زیاد میکرد ، اصرار میکرد کِ واسه ولنتاین واسم کادو بگیره بی منظور . و میگفت چون کسی ُ ندارم . اما من رَد کردم :) از مشکلاتم میپرسید اما نمیخواستم چیزِ خاصی بگم . یهو دیدیم ساعت 12 و خُورده ای شُدهـ . حدود 1 آماده شدیم بریم . پالتوشُ میپوشید گیر کرده بود کمک کردم :)) گفت انگار این زن و شوهرا :)) تنقلات رو اصرار کرد ببر . با ماشین تا سرِ کوچه من ُ رسوند ، درش باز نمیشُد ، پیاده شُد واسم باز کرد :)) بعد pm داد کِ خیلی با وقار و متین و خانوم و زیبا و دلنشین و فلان :|||
روحیم یکم بهتر شُد .. ظاهِرا بهم علاقه مَند شُده ..
امروز ، روانشناس ، از اون خنگ هایِ قبلی کِ بهتر بود . در مورد خانواده و پدر و اینکه نمیخوام با اونا باشم و زندانی میشم گفتم . در مورد خودکشی . گفت نامه بنویسم فلان دکتر واست دارو بنویسه ک دست به کارِ خطرناکی نزنی . یکم افسردگی داری . گفت اگه بابات ُ راضی کُنی بیاد من حرف میزنم باهاش :) هیچوقت نمیگن دُرستش میکنیم یا دُرستش میکنم برات !!
بازم من اِس دادم ه . ا . ن . ی ، گفت سرما خورده شدید ، گفت حوصله ندارم جدی و 1 ماه میخوام بخوابم . یِ لحظه حالم بد شُد . بعد گفت کِ یکم بهتر شم گوشی میخرم مامانم هَم سرم غُر زد ، باید بخرم . گفتم : حتما اون باس غُر میزد ؟ التماس ها من مهم نبود ؟ ( البته التماس هَم نبودآ ) حتی زنگ هم نزدی. حالا فهمیدی چرا دپ بودم ، آدمایِ دنیای من اینجوری ـَن . شروع کرد بهانه آوردن ، کِ دلیل داشتم ، به این فکر نمیکنی آخه شآید پول نداشتم . گفتم اما زنگ هَم نزدی ، اِس رو ببین همش مَن دادم :) . گفت : زود میام منم جُز تو دوستی ندارم !! دلمم واست تنگ شده .. هیچی نگفتم یکم گذشت اِس دادم کِ : فکر نکنم تا آخر سال وقت کنی بیای شیراز و منم لابد رفتم پیش خانواده :( رویا بود .. جواب داد : حالا صبر کن قول نمیدم ولی یِ کارایی میکنم نگران نباش . بغضم گرفت ، فهمیدم دیگه قولی کِ داد براش مُهم نیس .. گفتم باشه اما تو قبلن قول هاتُ دادی ! و تآ آخر عمرم یادم نمیره ...
هنوز واسم همه چیز تاریک و سیاه ِ . و دوباره شآید این دوستِ جدید یِ چاره ـَست . اما چیزی کِ مُهم بود این بود کِ من نباید دوباره میباختم . نباید دوباره اینجوری میشُد . واسه همین میخوام اینقدر صبر کنم ، اینقدر سیاه بمونم تا شآید همه چیز درست بشه :(
+ منچستربونایتد 1 - 1 لیورپول
- ۹۵/۱۰/۲۶