:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

725 - دیدار دوستانه

يكشنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۵۷ ب.ظ

دیروز صُبح یِ اتفاقی افتاد کِ یِ ذره حالِ روحیم بهتر شُد . یکم فکرم از تمرکز رویِ یِ موضوع اومَد بیرون . یِ دوستی داشتم بیتالک کِ چت نمیکردیم اما بعد از فیلتر شدنِ اونجا ، آیدی دادیم به هَم و رفتیم تلگرام . صحبت کردیم ، آشنا شدیم . ساز میزد ، نقاشی ، خط ، طرح و اینجور چیزا . یِ بارم بای دادیم و دوباره .

یِ روز گفت کِ نمایندگی یِ نمایشگاه اتومبیل بهش دادن . مَن بیرون بودم و ازم خواست تو راه بهش سر بزنم . آدرس رو خوب نداد ، مَن خیلی جلوتر پیاده شُدم ، قدم زدم ، رسیدم و تازه فهمیدم یکم بالاتر از کوچه یِ ماست . سوتی دادم چون ننوشته بود در را بکشید ، یا هُل دهید یا هر چی :| خودش اومَد درو باز کرد با خنده و نیشِ باز رفتم تو . هنوز ماشین نداشتن و خالی بود . سمتِ چپ مبل و میز . سلام و احوالپرسی . بیسکوییت و اینا بود اما رفت مغازه خرید . با تنقلات و یِ گلِ رزِ آبی اومَد . انتظار گُل نداشتم اصلَن . زیادی منُ تحویل گرفت . آخرش گلُ به بهانه اینکه نمیشه نیاوردم با خودم خونه . پذیراییِ خوبی کرد ، آبِ جوش ریخت ، نسکافه باز کردم ریختم . خوردیم ، صُحبت کردیم ، خندیدیم . تشکر کرد که قابل دونستم و بهش سَر زدم . اصرار کرد یکم تخمه خوردم ، کلی از خودم تعریف کرد ، باوقار و متین و میگفت سبک نیستی و گفتم بابام برعکس میگه کِ :)) خیلی ازم تعریف کرد !! کفِ دستم جغد کشید ، رو کاغذ اسممُ به صورت گرافیتی کشید . شعر نوشت .. یِ پراید داشت داغون ، ضبطش رو دزدیدن ، درش خراب بود . بهش ماشین دادن اما ازش استفاده نمیکنهـ . اومدیم بریم جآیِ تصادف رو نشون بدیم ، دستم ُ گرفت گفت مثلا نامزدیم :)) از این شوخی ها زیاد میکرد ، اصرار میکرد کِ واسه ولنتاین واسم کادو بگیره بی منظور . و میگفت چون کسی ُ ندارم . اما من رَد کردم :) از مشکلاتم میپرسید اما نمیخواستم چیزِ خاصی بگم . یهو دیدیم ساعت 12 و خُورده ای شُدهـ . حدود 1 آماده شدیم بریم . پالتوشُ میپوشید گیر کرده بود کمک کردم :)) گفت انگار این زن و شوهرا :)) تنقلات رو اصرار کرد ببر . با ماشین تا سرِ کوچه من ُ رسوند ، درش باز نمیشُد ، پیاده شُد واسم باز کرد :)) بعد pm داد کِ خیلی با وقار و متین و خانوم و زیبا و دلنشین و فلان :|||

روحیم یکم بهتر شُد .. ظاهِرا بهم علاقه مَند شُده ..

امروز ، روانشناس ، از اون خنگ هایِ قبلی کِ بهتر بود . در مورد خانواده و پدر و اینکه نمیخوام با اونا باشم و زندانی میشم گفتم . در مورد خودکشی . گفت نامه بنویسم فلان دکتر واست دارو بنویسه ک دست به کارِ خطرناکی نزنی . یکم افسردگی داری . گفت اگه بابات ُ راضی کُنی بیاد من حرف میزنم باهاش :) هیچوقت نمیگن دُرستش میکنیم یا دُرستش میکنم برات !!

بازم من اِس دادم ه . ا . ن . ی ، گفت سرما خورده شدید ، گفت حوصله ندارم جدی و 1 ماه میخوام بخوابم . یِ لحظه حالم بد شُد .  بعد گفت کِ یکم بهتر شم گوشی میخرم مامانم هَم سرم غُر زد ، باید بخرم .  گفتم : حتما اون باس غُر میزد ؟ التماس ها من مهم نبود ؟ ( البته التماس هَم نبودآ ) حتی زنگ هم نزدی. حالا فهمیدی چرا دپ بودم ، آدمایِ دنیای من اینجوری ـَن .  شروع کرد بهانه آوردن ، کِ دلیل داشتم ، به این فکر نمیکنی آخه شآید پول نداشتم . گفتم اما زنگ هَم نزدی ، اِس رو ببین همش مَن دادم :) . گفت :  زود میام منم جُز تو دوستی ندارم !! دلمم واست تنگ شده .. هیچی نگفتم یکم گذشت اِس دادم کِ : فکر نکنم تا آخر سال وقت کنی بیای شیراز و منم لابد رفتم پیش خانواده :( رویا بود .. جواب داد : حالا صبر کن قول نمیدم ولی یِ کارایی میکنم نگران نباش . بغضم گرفت ، فهمیدم دیگه قولی کِ داد براش مُهم نیس .. گفتم باشه اما تو قبلن قول هاتُ دادی ! و تآ آخر عمرم یادم نمیره ...

هنوز واسم همه چیز تاریک و سیاه ِ . و دوباره شآید این دوستِ جدید یِ چاره ـَست . اما چیزی کِ مُهم بود این بود کِ من نباید دوباره میباختم . نباید دوباره اینجوری میشُد . واسه همین میخوام اینقدر صبر کنم ، اینقدر سیاه بمونم تا شآید همه چیز درست بشه :(

+ منچستربونایتد 1 - 1 لیورپول

  • Setare

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">