:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

734

چهارشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۵۹ ق.ظ

اِمروز خیلی بَد بود ، خیلی .. یه چیزی میگم یه چیزی میخونین (: از همون اول .. سرِ صُبح خواب دیدم آنلایـن شُده ، پایِ لپ تاپ بودم ، واقعی واقعی بود . خودتی واقعَن ؟ باور کرده بودم !! حالم خوب شُده بود . کِ یهو از خواب پریدم . هنوز باورم شُده بود کِ گفتم ولی مَن کِ پایِ لپ تاپ نیستم . کُپ کردم ، گوشی رو برداشتم چک کردم ، اما واقعا همش یِ خواب بود . خیلی ریختـم بهم ، خیلی .. رفتـم بیرون کلی قدم زدم .. آهنگی کِ خیلی دوستش دارم میخونـد ، " کلیک " . تو عالمِ خودم بودم ، بغض ، اشک ، مزدا3 هایی کِ میدیدَم و نمیدونم بگم چِ حسی بهم دست میداد . شآید قیافم دیدنی بوده :) اومدم خونهـ ، چیپس درست کنم نآهار بخورم ، فیلم لالا لنـد رو ببینم ، اون بهم گفته بود ببیـن .. :) از نصف بیشتر دیدم دیگه حوصلَم نشُد .. بدترین قسمتِ امروز بعدش بـود ، اِس میدادیم ، گفتم فلان تاریـخ میای ؟ کِ گفت نَ ، عید میتونم بیام و کلی حساب کتاب داریـم . عصبانی شُدم ، جوش آوردم . یهـو زنگ زدم بهش .. گفتم چرا همش دروغ میگی بهم ، یِ سکوتی کرد .. بعد گفت کار دارم الان فعلن . گفتم به درکـ و قطع کردم .. اِس دادم هیچوقت نمیبخشمت . گفت اُکی دیگه اِس و زنگ نزن جِدی گفتـم بهت . اینُ کِ گفت داغون شُدم ، باورم نمیشُد ، بحث کردیم میگفت بچه ای ، متوجه نیستی ، کارم زیآده هِی گیر میدی و .. الانم خیلی عصبانی ـَم بی خیآل شوو . بهش گفتم هِمه دلخوشیم اومدنش بوده و بهش اعتمآد کردم و اینکه خوردم نکُن اینجـوری . تا 1 ساعـت به شدت میلرزیـدم ، یکی میدید فکر میکرد تشنـج کردم ، رو ویبره بودم ، گوشیـم تکون میخورد تو دستم . سردَم بود ، انگار میخواستم سکته کنَم . حالـم واقعَن بَد بود و ایـن حقَم نبـود .. دوستآ آرومم میکردن ، شآیـد عصبانی بـوده اونجوری گفته . دوستی ـمونُ به این راحتی خراب میکرد ؟ قول داده بود همیشه بمونـه .. میگفتن درست میشه دعواس دیگهـ .. :) حتی اگع اگع عید می اومَد ، هفته اول قطعا نیستم و هفته دومم اصَن معلوم نیس . اصَن هتل گیرت نمیآد کِ . شلوغ هَم هست ، اصَن حال نمیده :( کاش الان کِ رئال داره یادم میکردی ، کاش یهو اِس میدادی اسممُ میگفتی ، منم مثِ احمقآ میگفتم جآن :)

این مدت خوب بودیـم . اِس میزدیم ، زنگ میزدَم ، حرف میزدیم .. اونجا کِ تو فکرش بودم طبقِ معمول ، عکساشو میدیدم یهو بهم زنگ زد . میگفت شیکموو . وقتی گفتم بریم بام قبول کرد ، وقتی بهم میگفت مهربـون .. اونجا کِ تِل حرف میزدیم و  یِ عاقا ازش آدرس میپرسید . میگفت پآساژ ، باید بری تا بالـا . بغل پیراشکی فروشکیـه . آقاءِ میگفت پیراشکی ؟ میگفت د ، ل  یـا رر ؟ این میگفت ررر ، پیـراشکی .. اینقدر خندیدیـم :)) زده بود زیرش باز و بعد گریم گرفته بود . یِ لَحنی داشت ، نمیدونم نگران ، یا شآید متعجب میگفت چی شُده ؟ چرا گریه میکنی ، گفتم ناراحت شُدم ازت .. با تعجب گفت از مَن ؟؟ واا .. واا چیکار کردم مگِه ؟؟ گفتم - هِی میگی میام نمیای .. یِ لحنِ خوبی گرفت گفت میــآم عزیزم میام قول میـدم ، چشم ، هِی گفت گریه نکن . گریه نکن :) شبش کِ گفت بهتری ؟ گریه نکن خیلی ناراحت میشم جدَن و این چیزا . بحث هم داشتیم اما مثِ امروز نبود و خوب تموم میشُد .

یِ شب بهش گفتم دلم واسه صدات تنگ شُده بود :) گفتم کِ صدا و خنده هآشُ دوس دارم و ذوق کرده بود .گفت ولی صدایِ تو خیلی بهتره ، لهجه و صداتُ خیلی میدوستم وقتی میگی تو خوبی خیلی باحاله . روز بعدش هی میگفتیم تو خوبی ؟ و میخندیدیم :) و مَن خوشحال بودم کِ اغلن صدامُ دوس داره و مزیت محسوب میشُد . اون روز زنگ زدم بهش . با داد گفت الو :)) منو میخواست بذاره سرِکار . خیلی جدی میگفت شما ؟ مَن بَرادرشم . من باورم نمیشُد صداش خودش بود فقط یِ ذره دو دل شُده بودم . میگفت گوشیش دستِ منه ، خوبی شما ؟ و قربانِ شما :)) گفت رفته تا جایی برگرده ، گفتم اومَد بهش بگو بهم زنگ بزنهـ .. کِ گفت خودمم بفرماییـن . کلی خندیدیـم :)) گفت تو خلِ خودمی ، خلِ مهربون ، مثِ خرسِ مهربون :) خنده هاش وقتی لحنش عادی میشُد و میگفت مراقب خودت باش عَیزم :) دو شب پیش حالش بَد بود ، مسموم شُده بود و به مَن پیام داده بود حسِ خوبی بود . وقتی گفتم همین کِ باشم خوب میشی و گفت مرسی عزیزم کِ هستی مهربون :) این پیام هایی کِ حسِ خوب میده به آدم ..

حیلی التماس خُدا کردم این چند وقت .. کِ بشه اما بازم نشُد . امیدم کم شُده ، شآید شُد .. :( همه دلخوشیِ مَن اومدنش و بودنش بود ..

+ الان اِس داد کِ قصدم اذیت کردنت نیست و این صحبتا ، اگه فکر میکنی اینطوره بگو حرف نزنم جدی حال و حوصله ندارم و .. ! جواب دادم ، بعدش اِس شب بخیر . - شب بخیر . و دارم فکر میکنم کِ پس اون حرف ُ از عصبانیت زَده بود . وقتی خودش اِس داد یعنی مُهم بوده براش ؟ همین کِ جواب شب بخیر داد ؟

داره بهار میشه و حسش نیس ، حسِ هیچی نیس .

   دلم زود زود تنگ میشهـ ..  / این روزا به جُز اون هیچی تو مغزم نیس . پس موضوع جدید واسه نوشتن هَم نیس ..

   کاش بتونی اغلن 1 روز پیام و زنگ نزنی .. اغلن نشون بده ناراحتی . بذار بهت فکر کنِه ..

  • Setare

عکس

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">