:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

738 - فراز و نشیب

چهارشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۶، ۰۴:۴۳ ب.ظ

خیلی وقت بود ننوشتـه بودم مگه نَ ؟ از اوایلِ عیـد . حسش نمی اومـَد ..هر بار میخواستـم بنویسم عصبی میشُدم ، یا خواب ـَم میومَد ، یا خسته بودم ، یِ بلاگفآ دارم . اونجا بودم اغلـب .شاید چون اینجا به تـخـم هیشکی نبـودم یا نظرات چرت میدیـدم اغلب .

خیلی اتفاقا افتـاد ، خیلی گریه هآ شُد ، خیلی حرفا زده شُد . یه روز هَم حالـم بَد شُد ، سِرُم زدم .. اینُ " کلیک " خریـدَم :) این روزهآ فقط میدونـم دیگه دلَم شآد نیست . هیچ شآدی رو حس نمیکنم . شآدی ای تداوم داشته باشه . وگرنه چیزایِ کوچیک پیش میـاد گاهی اما به چشم نمیآد .

شیـراز ، میـری بیـرون بویِ بهار نارنـج میآد، میخوابی بو بهـار نآرنـچ میآد ، کلا بویِ بهآر نآرنـج میآد . روزا بی حوصله ـَم و شبآ خسته . این خستگی نمیدونم از کجآ میآد . گاهی میرم قدم میزنـم . دیـروز بود ؟ رفته بودم سینمآ ، تنهآیی . خوب بد جلـف . خنده دار بود ، خوب بود ، توصیـه میشه . یه روزم رفتم ارم ، شلوغ بود ، خوب بود  ..کلی عکس دارم واسه گذاشتن :)

 

پدر و مادرم قَهر کردن . بابا سَری زد بهمـون، برامـون خوراکی آورد و میگفـت تو فکرم گاهی بیام 1 هفتـه ، 10 روز بمونـم و مَن از این حرفش آتیش گرفتـم . استرس ؛ حالت هآیِ عصبی :) مخصوصـا اونجایی کِ گفت بآهآت بیآم بریـم قدم بزنیـم .. واقعا چطور فکر کردی مَن علاقه دارم بـا تو قدم بزنم ؟ :) #تنفـر 

ناراحتیِ شدیدِ من اونجایی شروع شد و دلم میخواست سرمُ بکوبم تو دیوار تا خون بپاشه ، کِ من درگیرِ اومـدنِ " ه " بودَم . حالا بایـد همش دعا میکردم کِ تداخل پیدا نکنِه ، بدبختی هایِ جَـدید ... :) بعدش کِ زنگ زدم بهت .. گفتم زیآد خوب نیستم و مُشکلات خانوادگی .. گفتم جریان رو . گفتی بابات باشه میذاره .. گفتم نمیذاره .. همینجا گریم گرفت :) هِی گفتی گریه نکُن .. قـول بده ، گریه نداریم ، گریه کُنی قطع میکنم. - باشه  - داری گریه میکنی ؟  - نَ باشه :) گفتی موقعی کِ بابا رفت میآم . هر موقع رفـت بگو میام . قول میـدم . پروژه نمیگیرم تآ بیام شیـراز ، کِ هر موقع شُد بیام :) شکلات هآ رو میآرم برات . هِی میگفتی گریه نکن اینبار جدی :) گفتم گوشی چرا نمیخری ؟ گفتی خواستم سورپـرایـزت کُنم . موقع خدافظی گفتم قول دادیآ، گفتی قول و جونمُ قسم خوردی :)

اولش کِ گفتم مشکلاتِ خانوادگی و گفتی همِه دارن . گفتم تـو هَم داری ؟ گفتی آره بابا . مگِه من چی ـَم از زیرِ عـلَـف اومدم بالا ؟ گفتم نمیدونـم ( سوتی :| ) گفتی : نمیدونـی ؟؟ بی تربیـت ، تو یِ شیـرازیِ بی اَدبی و هِی اینو گوش میدم یا یادم میاد خنـدم میگیره :))

این مُدت خیلی فـراز و نشیب داشتیـم . یه مدت کلن ریخته بودم به هَم و هیچی نمینوشتـم هیـچ جآ :) فکر کردم دیگه درست نمیشه این رابطه . یا اون شبی کِ گفتی - من دیگه رفتم این گوشیَم فردا خاموش میشه بای من خیلی ترسیده بودم . وقتی تمامِ راهِ ارتباطت یه سیم کارت باشه ! اما به خیر گذشت ! روز مَرد و بهت تبریک گفتم و خوشحال شدی گفتی : مِرسی عشقم قربونِ معرفتـت .. یه روزایی خیلی خوب بودیـم و یه روزایی نه زیآد . ولی میدونی ؟ اون روزایی کِ تلگرام بودی خیلی بهتر بودی باهام :) سعی میکردیم همُ ناراحت نکنیم ../ گفتی تآ تولـدت شآید نیام اما برج ِ 2 حتما میـام :) بیشتر من زنگ میزنم بهش و بعضی وقت ها مکالمه هایِ خوبی داریـم ، خنده هاش ♥

اون شب کِ گفتی اگه مَن می اومَدم خواستگاریت چی جواب میدادی .. و من تعجب کرده بودَم .. گفتم اگه بَد قولی ـآت رو خوب کُنی تو دوران نآمزدی تصمیـم میگیرم :)) ، جدی شده بودی و گفتی - سوالـم جدی بود مَسخره بآزی در نیآر البتـه .. به فلان دلیـل نمیتونی زنِ مَن بشی :) و تو اس هآمون هِی میگی فردا کِ زنم شُدی، یآ آینده کِ زنَم شُدی :) یا اینکه میگی زن ، مَن میگم مَرد :)  

یِ شب خیلی عجیـب شُده بودی :) جدی جدی حرفتُ زدی . اشتباه از من بود کِ باز اِس دادم خوابیدی ؟ البته اول دوستیمون هَم اینجوری بودی . اما دیگه حرفشُ نمیزدی . فکر کردم چون واسم احترام قائلی چیزی نمیگی . همینطورم بود . اعتمآدم خدشه دار شُد . #تجآوز ! چی بود گفتی اصَن :| اون شب خیلی ذهنم درگیـر شُد و یه سری ترس اومده بود سراغم . میترسیدم بگی در این صورت میام شیـراز ، یا بگی همینه کِ هس :) بشی نامرد ، بشی ل.شی .. گفتی م.شروب خوردم چرت و پرت میگم . مـن گذاشتم به حسابِ اینکـه تو حالِ خودت نبودی :) گفتی 1 چنـد وقت فاصله بگیـریم بهتـره . مَن بی قراری میکردم واسه اینکه پیامی زنگی بزنی . بعد حدود 2 روز زنگت ُ دیدم و کلی ذوق کردم :) تو اِس گفتی دلم تنگ شُده بود .. :)

بعضی اوقات کِ میگی بای و کاری با هَم نداریم خیلی مزخرف ِ و کاش میدونستی :) حتی شوخیش :)

امروزم حرف زدیـم ، خوب بود ، یکم خندیدیـم . آخرش کِ گفتم شما کِ وضعتون خوبه و گفتی آره وضعمون خوب بود گوشی میخریدیـم و من کلی ذهنم درگیـر شد .. کِ اصلا پس چه طوری میخوای بیای شیـراز و هتلِ خوب و بنزیـن و .. . و این جوابی کِ دادی به مزدا 3 و یه سری حرفات نمیخونـه . خیلی فکرا کردم . هَم به نفعِ تـو و هَم ضررِ تـو :) هَم منفی و هَم مثبـت . آخر مغزم گفت : لابـد الان دستش خالیـه دیگه و ترکیـد :|

امروز جشنِ قهرمانـیِ پرسپولیسِ . بهم گفت دارم میرم استآدیوم ، راست یا دروغش نمیدونم :) دیشب رئال 4-2 بایـرن رو تو وقتِ اضافه بُرد و صعود کرد . در حالی کِ هِی چشام بسته میشُد :|

تنهآ آرزویِ این روزهآم اومدنِ تـوءِ ، بدونِ تداخل ، بدونِ اتفاق خاصی .. :) تا نیای حتی دنبالِ کار نمیرم بگردم ، چون میخواستم با خیـالِ راحت بگردیـم شهر ُ با وجودِ کمی بدبینی !  :)

  • Setare

عکس

نظرات  (۳)

شیراز این روزا خیلی خوبه! :)
  • آقای سر به هوا ...
  • این دوستمون که نوشته شیراز این روزا خیلی خوبه فکر کنم فقط عکس پستو دیده :دی

    پاسخ:
    آره احتمالا :دی
  • آقای سر به هوا ...
  • چقدر اتفاق ها افتاده و ما بی خبر بودیم ستاره !
    کلا راه دوری یکم سخته :( سرد میکنه آدمو ...
    پاسخ:
    ای بابا ، آره . خیلی چیزا بوده ..
    آره ولی چیزی کِ بدترِ ، عوض شدنِ بعضی چیزاس .

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">