:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

74

دوشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۴۵ ب.ظ

دیشب بهتر خوابیدَم . صُبح کیک و چآیِ دارچیـن . صُبح مامانم زنگ زد ، البته دقیقا کاری با من نداشت اما در مورد دانشگاه و کلاس ها هم پُرسید ! اینکه کلاس تا شبِ و نگران میشه ! بهش گفتم به خاطر wc نمیخوام برم دانشگاه ! گفت نَ واسه 3 مآه ! حیفِ ترم آخری ، ببینم چی واست خوبه و اینآ ! اصلا نگفت به بابات میگم ؛ دکتری چیزی ! ظهر باید برای خواهرم انتخآب واحد میکردم . سایت چقدر کند بود . به جز دوتا بقیه اش اُکی شُد .

دیروز به دوستِ دورانِ کاردانی ام پیام دادم . " ف " رو منظورمه ! کسی کِ خوب بودیم با هَم . مثِ همیشه کِ هیچوقت بهم پیام نمیده ، مَن پیام دادم :( بعد متوجه شدم کِ برایِ یکی از درساش میخواد مهمان بشه . گفت میخوام فردا ( یعنی امروز ) بیام دانشگاه شما ، ببینم میشه یآ نَ ! گفتم : منم بیام ؟ گفت اگه دوست داری بیآ . تو دلم گفتم چِ خوب .. بعد پرسیدم چه ساعتی و تآ کی ؟ بعد از این پیام دیدم ج نداد .. با اینکه پیامُ خونده بود . خیلی ناراحت شدم . حتی امروز کِ یادم اومد گریه کردم . یعنی نمیخواست ؟ من دارم سعی ـمُ میکنم دوستِ خوبی باشم . واسه اینکه " ف " رو نگه دارم واسه خودم ، دوستیمون بازم یه طرفه ـست با اینکه بَد نیستیم با هَم اما هیچکس منُ نمیخواد . دارم میبینم ، میفهمم .. نمیخوام کسی دروغ تحویل ام بده .. تمام ِ طول زندگیم همین بوده و هست ! بعد از این اتفاق ها پر میشم از حسِ منفی .. منم حَساس ، زودرنج ، تنها .. دقیقا نمیدونم چرآ اما همین امروز فقط 3 بار گریه کردم . همه چیز یه طرف ، دلتنگیِ گذشته و خاطرات هَم یک طرف . مثلا یکیش خاطرات دورانِ کآردانی ـم .. یعنی زندگی داره هی بدتر میشه کِ دلمون میخواد گذشته برگرده ؟ ):

دلیلش چیِ که همش به خاطراتِ خودم و " و " فکر میکنم ، شاید دلم میخواست بود ، دوباره مثِ قدیمآ زنگ میزد . خیلی چیزا یهویی یادم میاد و حالم گرفته میشه . اینکه ترم آخره و بعدش همه چیز نامعلومه هَم عذابم میده . این روزا خیلی چیزا میاد تو ذهنم ، از گذشته تآ آینده .. هم افسرده ام میکنه و هم گیج !

پی نوشت : اگه فکر می کنید چیزایی کِ مینویسم سَطحی و یا به درد نخور هست واسه اینه که من واسه خودم مینویسم نه هیچکس دیگه . مطالب کاملا به خودم مربوطه . اینجا به جز خاطرات شخصی چیزی نیست و شمایی ک میای بخونی ممکنه فقط یه اتفاق باشه .. پس ممکنه مطالبم واسه شما بی ارزش باشه و واسه من تمام نکات مهم . یه چیز طبیعیِ .. گفتم در جریان باشید .

  • Setare

دوست

نظرات  (۸)

  • مهیار کامرانفر
  • در جریانم .
    بله :)

    جالب بود.
    پاسخ:
    :گل
    من از همین هِی بدتر شدن میترسم .. :(
    پاسخ:
    یعنی واقعن اینطوره ؟ واسِه تو هم اینجوری ِ ؟
    کآش زندگیمون هر روز بهتر بشه ):
  • عرفـــــ ـــان
  • مطالب به این با ارزشی :پی
    منم همین حسارو خیلی وقتا دارم ...
    مثلا یه روز به یک دوستِ قدیمی که با هم پینگ پنگ بازی میکردیم این پیام رو دادم : سلام داداش خوبی ؟ امروز میای پارک ؟
    جواب : ن
    یعنی زحمت نداده بود به خودش بگه نه نمیام ! شایدم شارژشو نمیخواست مصرف کنه ...
    بهتر که با همچین آدمایی دوست نباشیم ! ازش ندارن اصلا ...
    پاسخ:
    بله (:
    اصَن رو اعصابن اینایی کِ همیشه اینجوری ج میدن ..
    آره ولی خُب من و این دوستم خوب بودیم با هَم ..
    دوس داشتم باشه هنوزم ..
    این اواخر.. آره.. دلم میخواد برگردم به گذشته.. یکسال شایدم دوسال قبل
    امیدوارم....
    پاسخ:
    اوهوم ..
    ایشالا بهتر بشه واست :*
    ای بابا
    چه روز سختی داری
    یه روز از درد و حالت تهوع آرامش نداری
    یه روزم از درد بی کسی

    اون " ف " عجب آدمی بوده که جواب نداده
    حرکت عجیبی زده
    خب میتونست بپیچونه،بهتر از جواب ندادنه
    پاسخ:
    آره میبینی :|
    اینم از دوستآیِ مآ :/
    میکس آهنگ بالایی خعلی خوب بود
    عالــــــــــــــــــی
    پاسخ:
    اوهوم :)
    تو تا ابد ضربه میخوری چون از دیگران انتظار داری! محبت کن ولی انتظاری نداشته باش! به خودت احترام بذار!
    پاسخ:
    لابد نظر شما اینِ ..
    باشه !
  • آقای سر به هوا ...
  • جالب مینویسی اتفاقا دوست دارم روزنوشتهای بقیه رو بخونم !
    پر از تجربه های خوبه :)
    ادامه بده ...
    پاسخ:
    البته گمون نکنم مالِ من تجربه ای توش باشه :))
    مِرسی اَ شُما .. :گُل

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">