:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

744

شنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۳۱ ب.ظ

شب بود ، شبِ بعدش ، بعد از اون بحث پیام نداده بودیـم . زیاد نگذشته بود . 1 روز ؟ برای ِ من طولانی بود . میخواستم بخواب ـَم ، نمیتونستم . داشتم تو تخت ـَم جون میدادم . داشتم میمُردم . نمیتونستم تحمل کنم . 2 و خُرده ای شُده بود . صِداش زدم .. گفت جانـم .. گفتم هیچی . گفت چطوری ؟ گفتم خوبی ؟ گفت نَ ، بیمارستانـم و مامان بزرگم حالش بد شده  :) گفت صُبـح حرف میزنیـم . گفتم عیب نداره pm دادم ؟ - نَ ساری واسِه حرفَم . عَصبی بودَم یِ چی گفتم . تو ببخش . بازم ساری . صُبح حَرف میزنیـم و شب بخیـر. - شبت بخیـرر .. و مَن زنـده موندَم :) ولی هنوز نتونستم ببخشَم این بار ! دیـر وقت بود کِ تونستم بخواب ـَم ..

دیروز و اِمروز بهتـر بود اوضاع . pm میدادیـم و میخندیدیم . مثِ سایق کِ نَع اما بهتـر بود .عکس میده میگه خوبه ؟ از این حرکتش خوشم میآد . نقش بازی کردیم . مختُ بزنم آقا ؟ من از شما خوشم اومَده :)

امروز بَد بود . جوجه هایی کِ جدیدا خریدیـم . خیلی صدا میدادن . عصبی بودم . فحش میدادم . نمیذاشتن بخواب ـَم . پنبه گذاشتم . نشُد ، زیرِ بالش نشُد . فحش دادم و رفتم باز غذا دادم بهشون .. آخِه با دست میخورن :) افسردگی داشتم .. گوشه آشپزخونه نشسته بودم گریه میکردم و میگفتم اون نمیـآد ، میگفتم اون مالِ مَن نیست .. اون بالاخره میرهـ . اون سهمِ تو نیس .. صورتم خیسِ اشک بود :) گفتم جوجه ها دعا کنید کِ بیاد :)

میرفت یع گوشه دِنـچ هی گریه میکـرد و گریه میکـرد و خودشو خفه میکرد .. #سیگار و ناخون هایش را تآ ته کوتاه کرد :)

گفتم بهش و زنگ زدم بهش . گفت میخوای باز کارت به سُرم بکشه برو غذا بخورر . پاشو الان ، شیرازیِ تنبل :) آخراش .. عزیزم هوا گرمِه دیگه ، هوا گرم میشِه آدم بَـداخلاق میشه :) تو سُلطانِ غُری .. "..ی" غُرغرووو . (2) غذا خوردی خَبـر بده ، غَذا نخوری کتک میخوری ، باز کتک زدنت گل کرد . خنده ـش :) . خنده هایِ کوچیک ـِش :) حالم یکم بهتر شُد بعدش .. یع جاهایی کِ بازم از اون شوخی هایِ خودشُ میکنه ، حسِ بهتری دارم . 

چرا مَن هرچی میبینم یادِ تو می افتَم .. ولی تو یادم نمی افتی با هیچی .. چرا اینقدر دلتنگت میشم اما تو نمیشی .. چرا مَن دوسِت دارم اما تو .. کاش دل به دل راه داشتـ :) اما .. دروغ میگه ..! مگه میشه آدم با کسی کع دوستش نداره یا هیچ حسی نداره ، بمونه ؟؟ :)

پیام دادم به دکتر روانشناس ـَم گفتم مَن دیگه نمیام تماس هَم نگیریـد . اما زنگ زد . پیام داد کع ما قراره با هَم حرف بزنیم من کع نمیذارم نیای وقتتُ به کسی نمیدم برات نگهش میدارم. بعد هِی اصرار از اون ، انکار از مَن . 3 بار زنگ زد . در نهایـت گفت اوکی بازم خواستی بیای خبرم کُن . مثلا اینقدر مسئولیـت پذیر :) :| شاید کیسِ روانیِ خوبی بودم براش !!

وسطِ این زندگیِ پُر درد و گریه و افسُرده . دلم یِ اتفاق خوب میخواد . کاش بعدِ رمضان می اومَدی شیـراز . کاش تو فصلِ بلال بیای . آخه یادتِ میگفتیم بریـم بلال ؟ میگفتم مَن کِ روم نمیشه ؟؟ اما بعیده فعلا چون سرت خیلی شلوغه و خیلی هَم گرمـه .. :) 

دلَـم میخواد آرزو کنم که کاش تو هَم دوستم داشته باشی و دلتنگَم بشی . دلم میخواد مثه اون شبایی کِ با گریه بودم اما تو بودی و آروم میخوابیدم می بود . دلم میخواست بازم مثه همیشه آرومم میکردی . یادتِ که ؟ چقدر دلداریم میدادی ؟ اما نشد دیگع  :)

یکی میگفت ما هَـر حرفی میزنیـم تهش مُنتهی میشه به اون :| :))

یادم رفـت بگم ایـران رفت جام جهانی روسیه به قولا با اقتـدار . اما مَن ترجیح میدادم با استرس بریم جامِ جهانی :)

  • Setare

نظرات  (۱)

نبودم اتفاقاتِ زیادی افتاده انگااار :)))

چه خوب که آنلاین شد بالاخره :) ولی اونجوری که مینوشتی منم فک میکردم آنلاین بشه بهتر میشه ، نشد که آخه :(

جوجه هایِ جدید رو هم بده ببرن ، یا مثلا یکی شو نگه دار ، ساکت تره رو .. شاید بهتر بشه .

و اینکه قالبت چقدر قشنگه =) مبارکه :)
پاسخ:
آره ،
هِی ...
میگن تک باشن افسُرده میشن آخِه . بعدم گنآه دارهـ ..
مِرسی ^^

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">