752
من بیشتر بلاگفآ هستم . اینجا خیلی بی روحِ . خیلی اتفاقات افتآد .. یِ مدت مامانم مریض بود . جسمی نبود البتـه . خیلی روزایِ بدی بود . من تحمل نداشتـم . اون دو شبی کِ اونجا بودیـم یِ جوری شُده بودم . گاهی تهوع خفیف . بعد از اون تا 1 هفتـه خواب نداشتـم . الان به مُرور داره بهتـر میشه . مامان ـَم هم یکم بهتره . فقط ظاهرا گوشِش گرفتـه .. اما خداروشکر بهتـره :)
با اونم هَمش دعوا و آشتی .. دوستیمون کلا روالِ قبل نیس . بداخلاق و عصبیه . زود جوش میآره . منم از طرفی دلم محبت هآشُ میخواد . از اونور قبول نداره عوض شُده .. حتی سرِ اینکه پیشِ مامانم نموندم دعوا راه انداخـت ! هر دو سه شب در میـون اینجوره اوضاع و مَن تا صُبح گریـه . بعد دوباره بهتر میشیم با هَم و دوباره .. این مدت منتظر بودم بگه عزیزم ، 3-4 باری گفـت .. میدونم یکم بچه گونه به نظر میآد حرف ـَم .. اما غیرِ طبیعی نیس کِ دلم بخواد مثِ پارسال بهم مُحبت داشته باشه ..
راستی این بیـن یِ روز دوباره عکس لیوانی کِ بهش داده بودم رو داد و گفت مَن و لیوان ـَم سرِ کار . کلی ذوق کردم . یکم بعد عکسِ لیوانُ گذاشت story اینستآ . و اون استـوری اولین استوری بود کع گذاشت اینستآ و رویِ عکس نوشته بود : best gift i love it :* . ذوق کرده بودَم . :)
سرِ این قضیه کِ #هاسکی داره . منم خیلی علاقه مَند شُدم . کلا بعد از جوجه رنگیآ شدیدا حیوون دوست شُدم .. اگه شُدنی بود یِ توله هاسکی میخریدم اما نَ جا هس . نه اجازه میدن و نه حوصله مراقبت دارم .. اگه یکی داشت هر از گاهی میرفتـم دیدنش خوب بود ..
مُرداد تولـد داداشِش بود . پسرِ همسایـمون هَم عروسی کرد .. /
رفتـم دکتر روانشنآس تست گرفت ، افسردگی شدید . گفت برو پیشِ فلانی . باز تست و تاییـدِ افسردگیِ شدید . خشم ، اضطراب و .. دو جلسه رفتـم و خوشم نیومَد و این هفتـه دیگه نمیـرم .. همشـون مثِ همَن .. نمیدونم کِی یِ خوب پیدا میکنـم .. به نظرم تازه کارایِ جوون بهتـرن ..
این ُ کشیدم واسش ، گلِ آفتاب گردون دوست داره :
گفت بایـد اینآرو بدی اومَدم شیـراز با خودم ببـرم ، تو اونور بزنم دیـوار ، ..
یِ روز گفتـم کاش پآییز بشه بآرون بیآد ، فرداش زد و بارون اومَد . ذوق زده زیرِ بارون بودم . خیس ، نیشَم بآزز .. وسطِ تابستـون ..
پنچ شنبه کلاسِ تشریفآت بود ، با خواهرم رفتیـم . سروِ غذا ، از چپ ، راست ، چیدمان بین المللی میـز ، هتل هآ ، چایی ، آب .. لیوان هآ .. همه چیـز . استادش هَم خوب بود . چایی و کیک دادن ، بعد ناهار . بعدشم چآیـی .. دوس داشتـم در کل . بعدشَم با خواهرم رفتیـم پیتـزا صوفی . اما پیتزاش خوشمره نبـود ..
آها راستی اون حرفایِ خاک بر سریت ، به اون صراحت و رُکی :)
یکم سَرم درده .. فعلا همینآ ..
- ۹۶/۰۵/۲۸