:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

756 - تهـران

جمعه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۸:۰۵ ب.ظ

چهارشنبـه 4:45 پروآز داشتیـم بریـم تهـران . شبش چون زود خوابیـدم اصـن خواب ـم نمی بـُرد . از طرفی هنـوز غصـه داشتـم کِ طرف گفتـه بود تهرآن نیست و میره سفـر . که همونم 50% مشکوک بـود و دُروغ . چراشـو نمیدونـم . مَن اولیـن بآرم بود سوآرِ هوآپیـمآ میشُدم . کنار پنجره ، آسمآن بود ، صبحآنـه ـش ای بـد نبـود . خداروشکـر چآیـی داشـت .. از بالا خیلـی قشنگ بود .. تآریـک بود . خطِ افـق هَم قشنگ بـود . رسیدیـم تهـران با متـرو رفتیـم تآ رسیدیـم جایی کِ کآر داشـت . منـم رفتـم بگردم واسـِه خودَم .. استـوری گذاشته بودم . اون بهم گفت ولکآم تهـران .. بیـن خیآبـون هایِ سپنـد و قـرنی و اینـا میرفتـم . با Map گوشـی .. خوب شُد 1 گیگ هدیـه داشتـم . رفتـم پآرکِ هنرمنـدان . نشستـم . پُـر از گربـه بود . گربه هایی کِ اصـن نمیترسـن دیگـه .. کلاغ هآ بودن .. کیک و در آوردم بهشـون کیک دادم . هرجا میرم حیـوون دوستیـم گل میکنـه . اما خُب گربـه نمیشُد و گربه هآ دیگه ول کـن نیستـن .. دور زدم تویِ پآرک . یکی از دوستآیِ دختر قدیمی ـم تهـران بود . همون کِ بهش میگفتـم جیگـرِ مَـن .. خیلی معرفـت گذاشت و اومَد تآ اونجـا . خیلی ـآ .. کآش اونم یآد میگرفـت ! تو پآرک گشتیـم .. رفتیـم بیـرون . یِ کافی شآپ دیدیـم رفتیـم .. "کآفه نام " تویِ خردمنـد . نشستیـم و لاتـه گرفتیـم .

بعد رفتیـم تآ متـرو هفـتِ تیـر . فروشگاه هآ رو یکم گشتیـم . یِ مانتـویی خوشم اومَد پآییزه بود . 95 اینـا . پول نداشتـم .. همونجآها خدافظی کردیـم . اونـم رفـت . بعد چنـد سال دوستـی همُ دیدیـم !! برگشتـم پآرک . زنگ زدم به اون . یکم حرف زدیـم . قطع و وصل شُد و گفـت آنتـن نداره و کجآیـی ؟ با خودم گفتـم حتمآ تفریحِ کِ آنتـن نداره .. اما اصن بهش اعتمآد نداشتـم :) یِ پسره میخواست مزاحم بشه کِ بالاخره گذاشت رفـت . چقـدر هَم مزدا3 داشـت اونجـا . برگشتـم تآ اونجآیی کِ کار داشت . ناهـار گرفتیـم . دنبالِ ساختمآن بازنشستگان میگشت . 5-6 بار اون 4 راهِ لعنتی رو بالا پاییـن کردیـم پیاده ، دیگه اصـن نمیتونستـم . عصبی شُده بودم . نشستـم لبـه یِ پآرک ورشـو  . ناهار خوردیـم . میخواستیـم بریـم نزدیکآ برجِ میلاد . کِ دیگه نشـد . مَـن دیگه نمیتونستـم . رفتیـم فرودگاه . اون میگفت واسه مانتـو میگفتی مَن بهـت میدادم . لوووس :) بعدش بقیه یِ ناهارم رو خوردم . تآ 19:45 اینـا . ایران ایـر بود . به قـدری خسته بودم کِ حَد نداشت . رسیدیـم خونـه . خوابیـدیـم . نصفـه شب ، دلپیجـه شـدیـد . لـرز ، نبات و اینـا خوردم و یِ قُرص . کِ دیگه بالا آوردم .. پآشد واسم گل گاو زبون درست کرد . فکر کنـم بالا آوردم یکم بهتـر شُدم .. خیلی بـد بود ..

زمانـی بدتـر شُد کِ همون موقـع اون باهام دعـوا کرد . اولش خوب بود . دید کِش میدم قضیـه رو . گفـت مگه اورژانس ـَم . ول کُـن منـو . به مَـن گیـر نده بابا . پیشِ دوستآمم . تقصیرِ خودمـه وابستـه شُدی . بیام تهران تمومـش میکنم ! مَن نمیخوام پیآم بدم . دیوونـم کردی . بچه بازی ـا چیـه .. چِ دوستی چِ کشکی . هم سن هایِ تو سرِ کارن ( هنگ کردم کِ ربطش چیه ) ! بـرو حوصلـه نـدارم . و مَـن فقط زنده بودم اون موقـع رو ... :)

دو سه روز پیش بهم پیام داده بود کِه : ساری بعضی موقع هآ باهات دعوا بداخلاقی میکنم به دل نگیـر ، تو دلـم چیـزی نیس ، زبـونـمِـه . وگرنـه تـو تنهـا دوستـمی ❤️️❤️️ جدی میگم . گفت نَ تو کِ بابا کاری نداری . مَن دیوونـم 😂😂 همه میگـن حتی مامان ـَم .

و مَن شک داشتـم اینـا فقط زبـون بآشـِه .. روز بعدش پیام دادم . گفـت بیخیـال حوصلـه نـدارم . که دیگه گفتـم مَن واسه همیشِه میـرم ولی نمیبخشمـت . خندیـد گفت نمیبخشی ؟ تـو منـو ؟ .. اوکی مراقب بآش لطف کُن دیگه به مَن پیـام نـده مِرسی ، زنگـم نزن ، ممنـون ـَم. نمیخوام بذارمـت بلاک . یِ دوستی بود تموم شـد .. مَن اهلِ این داستآنآ نیستم . تلگـرام و زنگـو .. مراقب باش خدافظ . کلی پیام تآیپ کردم واسـش .. کِ خرابش کردی . کِ قـول داده بـودی .. بازیچـه بـودم ؟ گفتم قولِ شیـراز یآدت نره جونِ مآمآنـت قسم خوردی .. گفـت .. مَن شیـراز نمیآم . جون مامان ـَم هَم اوکی ِ . مگه دستِ تـو کِ میگی اوکیِ ؟ مگه تـو خُـدایــی ؟ دستِ مَن ِ .. گفت مَن چیزی رو خراب نکـردم . به عنـوان دوست میگفتـم یِ فکری واسه خودت بکـن . ما رفیقِ مجآزی هستیـم از مَـن انتظـار بیشتـری نداشته بآش .. مَن با ایـن اخلاقـم دوست دختـر ندارم و .. و .. مَن میخوام ایـن رابطـه تموم بشـِه .. پیام دادم نمیـای شیـراز ؟ گفـت نمیدونم الان عصبی ـَم . چنـد روز تنهآم بـذار .. از خدافظ رسیـد به چنـد روز و از نمیآم رسیـد به نمیدونـم .

طبقِ چیزی کِ میدونستـم . به مَن شب گفته بود پیشِ دوستآمم . سفرم . فرداش به F گفته بود بیـا پآساژ ببینمـت .. یِ غریبـه کِ فقط sx بود . چرا عقلـم نرسیـد روزی کِ تهران بودم زنگ بزنم پآسـاژ . چرا به دوستـم نگفتـم بریـم اونجـا .. یه روز ازش میپرسـم کِ چرا نخواست منـو ببینـه . 1 ساعت فقط ! همش یا خودم میگم چـرا ؟ چـرا اینجوری شُد اوضـاع .. " ... " مَن صادقـآنـه دوسـت داشتـم . بدونِ هیچ منتی ، پولـی . چیـزی .. مطمئن ـَم هیچکس اندازه مَن دوسِت نداره . به خصوص با اون اخلاقـت :)

حالـم اصن جالـب نیس . همش دروغ ، دعوا ، شل کُن سفت کُن .. دمدمی .. کآش پشیمـون بشی .. خیلی سوختـم وقتی به F گفتی بیآ ببینمـت .. وقتی یآدِ گذشته می افتـم کِ چقدر با ارزش بودم وآست . یادتِ گفتی غصـه نخـور گور پدرِ اونـایی کِ رفتـن ؟ لیـاقـت نداشتـن :)

  • Setare

تهران

عکس

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">