777
اِمروز صُبح که خواب بودم از آموزشگاه زنگ زده بودن، منم کِ خواب بود، شماره بابامُ هَم داده بودم . زنگ زدن به اون و گفتن تا 1 ماه کلاس یا آموزشگاه تعطیله ! دلیلش هَم نگفتن . منم شاید یکشنبه برم سر و گوشی آب بدم. بابام گفته بود نکنه کلاه بردارن. ولی مَن 2 ساله این آموزشگاه رو میشناسم.
من رو بگو چه ذوقی داشتم . واسه اولین بار تو عمرم یه کلاس میرفتم، 9 تا جسم کشیده بودم واسه یکشنبه. میخواستم زودتر دوره هایِ طراحی بگذره. میخواستم فکرم و ذهنم مشغول باشه، کم زجه بزنم . کم دلتنگیِ اون روزا رو کنم. یه بارم که مَن تلاش کردم اینجوری شُد. کاش خبر بدن اوکی شُده و بیاین ! خورد تو ذوقَم ..
دیشب پیام نداد. ایمیل زدم جواب داد بعدم خوابید. میدیدم تایمشُ تویِ واتس آپ با اون خطَم. یه رابطه یِ کاملا معمولی با چندتا دونه پیام. گفته بود داره کارایِ رفتنش رو میکنه. دو سال پیش قصد رفتن داشت. گفت تا آخرِ تابستون. و من مونده ام کادوهایِ کوچیک که واسه تولدش کنار گذاشته بودم بفرستم یا صبر کنم تا آذر. نمیدونم واقعا میره یا نمیره .. وقتی این خبرو بهم داد شروع کردم گریه کردن. ازم دوور میشُد و دیدنشو به گور میبردم. واسَم غم انگیز بود و تلخ. و کاری ازم بر نمی اومَد .
پی نوشت: فردا یعنی یکشنبه کلاسم برگزار میشه ^^
- ۹۷/۰۴/۲۸