779
کلاس ـَم با نقاشیِ اجسام ادامه داره ! دیروز عصر رفتم واسه خودم مقوایِ آبرنگ خریدم . کوچیکشون کردم و ذوقِ کشیدن داشتم. خُب من همیشه تفریحانه رو برگ معمولی میکشیدم . یک قلم باریک هم خریدم .. خریدایِ دیگه هَم کردم . تو راهِ برگشتِ کوچه، اون پسره که واسَم یه روز دلمه آورده بود رو دیدم . هُل شُدم و خجالت زده . گفتم تعجب کردم دیدمت. گفت دستت چی شُده .. تنقلات تعارف کردم و یکم بگو مگو کردیم و رفت ..
یه املاکی هست به نظرم رویِ اون پسره کراش دارم! که یه نگاه به دستش کردم و دیدم حلقه دستشه :|
اون روز بعد از اینکه از مربی خدافظی کردم، منشیِ خدافظی کرد و گفت چه دختر آرومی هستی و بهت میاد هنرمند باشی و همچین چیزی و منم یه جورایی کِیف کردم!
احساس میکنم وزنم داره زیاد میشه، نمیدونم فقط احساسه یا حقیقت ! عصرا عادت کردم به کیک و بیسکوییت و چایی .. هوا هَم طوری نیست که بشه راحت رفت قدم زنی . خیلی گرمه هوا .. شاید باید موادی که اشتها رو کم میکنه مصرف کنم ..
یه نقاشی کشیدم و نشونش دادم و گفت خیلی خوبه .. باهاش درد و دل کرده بودم و میگفت به مرور همون میشم. آنبلاک گفتم میگفت درست میشه اما الان نه ! بهم گفته بود اصلا من فردا بهت زنگ میزنم خوبه ؟ اما امروز شُد و نزد . میدونستم نمیزنه :)
- ۹۷/۰۵/۰۴