797
این روزها حِس میکنم که مُردم . واقعا حسش میکنم. مدام حوصله ام سر میرود و حوصله یِ کاری ندارم . از درون گریه میکنم و زجر میکشم. پست نیومَد و چشام خشک شُد به در. هِی گفت پنج شنبه میاد . بعد گفت شنبه میاد. فردا کاش بیاد .. خواهش میکنم پست چی بیا .. شب ها پیام میدیم .. بهم میگفت بودن با مَن بچه بازیه .. میگفت بیکار نیستم چت کنم و من یادِ گذشته ها می افتم . 24 ساعتی که چت میکردیم. اون حس و حال ها .. اون مهربون بودنآ .. هیچکس باور نمیکنه که این بشر یه روزی با مَن مهربون بوده :)
چرا عصرهایِ پاییز اینقدر نفرت انگیزن ؟ چرا اینقدر خسته ام . چرا حس میکنم وقتِ مُردنِ :) نه موزیکی، نه رقصی، نه حسِ خاصی به فوتبال .. شاید حتی بارون هم اونقدرا خوشحالم نمیکنه .. حسِ نقاشی نیست حتی ..
غصه هام کم بود که پریشب یه بحثِ خانوادگی پیش اومَد که ممکنه دیگه اینجا زندگی نکنم .. دعا میخوام ازتون .. لطفا .. :)
این عکسو دوس داشتم .. دوربین هَم که خیلی گرون شُده :(
کاش دوباره میتونستم بخندم و کاش این غم تموم میشُد، این قرص ها هم انگار کارِ خاصی نمیکنن ! حتی فکر میکنم کاش یکی پیدا بشه مناسبِ ازدواج .. برم .. زندگیمو عوض کنم .. شاید شادی بهم برگرده .. شاید تو از دلم بری :( اگه نرفتی چی ؟ اگه تو بغلش بودم و تو رو دلم خواست چی ؟ چه کابوسِ مسخره ای ..
شنبه 14 مهر 97 : - 1 قولی به مَن بده اگه روزی نبودم تو زندگیت قوی باشی و هدف داشته باشی و سعی کنی به آرزوهات برسی - آرزوم تو بودی ..