808
بیخود و بی جهت دلَم گرفته و بیخود و بی جَهت بُغض دارم . دلم میخواهد گریه کنم اما نمیدونم چرا :) دیروز ظهر پستچی اومد، شال و کلاه زرشکی ام رسید؛ رنگش مطابق عکس نبود اما قرمزِ جذابی است. در واقع خوشحال شدم که مطابقِ عکس نیست .پوشیدم و رفتم جلوی بابا، شبیه بچه ها دست گذاشتم رویِ گلِ کلاه و گفتم : " نیگاه، گل هم داره ! " ...
دیروز عصر روانشناسم را دیدم . اما برخورد و این روش صمیمی را دوست ندارم. جلساتِ بعد حتما واکنش نشان می دهم. گاهی به این فکر میکردم که من نیازی به ترحم او ندارم ! او داشت محبت میکرد یا ترحم ؟ نمیدانم چه حسی داشتم یا باید داشته باشم. این همه تلاش میکنم که چه شود ؟ احساس میکنم توانِ همکاری ندارم. اگر فردی که افسردگی دارد همکاری نکند چه می شود ؟ عصبی ام و کلافه .. از من هدف ها و ارزش هایم را میخواهد. اما کدوم هدف ؟ من پوچ شدم ..
امروز ظهر با خواهرم و خواهرزاده ام رفتیم پارک و کتابخانه . خواهرم کتاب هایش را گرفت. خلوت بود. امروز سرسره بازی کردم . آن سرسره پیج در پیچ ِ نارنجی . صدایِ خنده های خواهرزاده ام که ذوق میکرد من با او سرسره میخورم .. سال ها بود سرسره بازی نکرده بودم .. برگشتنه خواهرزادم کنارم قدم میزد و میگفت چون دوستت دارم میام کنارت ـآ . و من لبخندهایی میزدم که احساس میکردم فقط برای گول زدن است .. انگار هیچ شادی ای از ته دلم نبود. یک لحظه با خودم گفتم " من اصلا خودم رو نمیشناسم " .
- ۹۸/۰۹/۰۴