809
خیلی خسته ام. ولو شده ام رویِ تخت . چراغ ها خاموش است. امروز خواهر و مادرم پرواز داشتند به سمتِ مشهد. ساعتِ صُبح را گذاشتم روی 8:30 اما از 7 بیدار شدم ! میخواستم بروم آموزشگاه مون . نمازی پیاده شدم و آنها رفتند فرودگاه. هدفون قرمزم را گذاشتم و رفتم . حسِ آزادی نمیدونم غمگین بود یا شاد! یا حتی دلگیر. دلتنگی برای گذشته . رفتم آموزشگاه منشی من را بغل کرد روبوسی کردیم. با استاد روبوسی کردم. دوستم هم بود. کلی گپ زدیم . ته دلم یکم گرفت اما به رویِ خودم نیاوردم. گواهیِ حضور در نمایشگاه رو هم گرفتم ^^ . به استاد گفتم نمایشگاه بعدی هم من هستم ؟ برایِ اینکه انگیزه بگیرم ؟ گفت بعضی هنرجوها کاراشون خیلی خوبه اگه خیلی کار کنی میتونی باشی .
با دوستم رفتیم خرید، 3 تا لاک . دو تا دستبند شبیه خریدیم و سِت کردیم، دریم کچر صورتی خرید. من هم شکلات مورد علاقه ام رو خریدم و یکیشو دادم به دوستم. و یه عالمه مسخره بازی و به قولِ خانواده ها سبک بازی . از حرکت شونه من با آهنگ اُرگِ نوازنده یِ نابینا تا اذیت کردنِ مغازه دار دریم کچر و پسرِ تستِ عطر :)) " کلیک "
خدافظی کردیم . رفتم تا ایستگاه مترو . رفتم فرودگاه .. اولش که پیاده شدم چند ثانیه هنگ بودم و بعد مسیر رو پیدا کردم . هدفون قرمزم رو گذاشتم و از ورودیِ فرودگاه شروع کردم به رفتن . یک گربه ناز وسط های خیابون بود، ماشین می اومد، زل زده بود به من. اشاره دادم بروو ماشین میاد، یهو به خودش اومد و رفت :) نزدیکایِ در ورودی ماشین بابامو دیدم . سوار شدم .. ناهار خوردم، کمی حرف زدیم. عصر شد و بدرقه و خدافظی. من موندیم و بابا و اینکه باید فکر ناهار روزهایِ آتی باشیم .. البته بابام آشپزیش بد نیست ..
غروب آسمون دلبری میکرد .. دلم میخواست آسمونو بغل کنم ..
نمیدونم چه موقع وقت روانشناس بگیرم .. پنج شنبه باید بریم فرودگاه .. حافظه ام به شدت داغون شده .. چند روز پیش پستچی اومَد قرص هایِ آبرنگ ام رو آورد. نمیدونم بابام رضایت میده هفته ای 1 جلسه برم آموزشگاه، هم برای خودم و هم برایِ نمایشگاه سالِ آینده .. چرا یهو همه چیز از هم پاشید ؟ زندگیم از هم پاشید ..
دکتـر ؟ چرا ؟ " کلیک "
فیلم سرخپوست رو دیدم، دوستش داشتم ..
خیلی ابراز دلتنگی و بی قَراری میکنم ..