810
ولو شده ام توی تخت، بقیه خوابند و من بیدارم. هنوز چراغ من روشن است. خواهرزاده ام اومد اینجا و شب رو اینجا خوابیده ! بی حوصله ام. موهام رو بستم چون حوصله اشون رو ندارم !! داشتیم فیلم برادرم خسرو رو میدیدم. بـرادر خسرو منو یادِ رفتارهایِ بابام میندازه. و به نظرم خسرو بعضی رفتارهاش واقعن طبیعیه . مثلا اون صحنه که یک پراید تویِ کوچه آژیرش خفه نمیشد و رفت داغونش کرد :)
یکشنبه خواهر و مامانم رفتن مشهد. مشهد رو دوست ندارم واسه همین باهاشون نرفتم. اما حسودیم شد که بلیتِ بیزینس داشتن ! بابا عدس پلو و مرغ پخت و بعد از اون ماکارونی. منم که مرده یِ متحرک، فقط چایی دَم کردم. وقتی من و بابا تنها هستیم به نظرم جَو سنگینه. دلم مامانم رو میخواست :) پنج شنبه عصر برگشتند. با هم شام خوردیم. سوغاتی سوهان و شکلات و زرشک و ..
این روزها همش باید تظاهر کنم که خوبم :) در حالی که پوچِ مطلق ام. بابام گاهی میپرسه خوبی؟ و من الکی میگم خوبم :) لبخند هایِ مصنوعی برای همه چیز. یک شب خواهرِ دیگرم پرسید من چیکار میتونم برات بکنم ؟ منم گفتم هیچی . گفت مثکه خواهرتم ـآ .. اما کاری ازش برنمیاد :) یادم نبود همون لحظه بگم: فقط کاری به کارم نداشته باش. {از خیلی لحاظ متفاوت هستیم .. :)}
دوباره شروع کردم به دیدن سریال 13reasons why . فصل اول .. برای بار دوم .. یک نقاشی طراحی کردم اما یک هفته است حوصله نداشتم رنگش کنم. دلم میخواد اما دل و دماغِ هیچی ندارم :)
نه جدی خوشم اومَد ازش " کلیک "
دلم نمیخواد با هیچکس حرف بزنم، فکر کنم باید واسه روانشناسم نامه بنویسم !! احتمالا فردا عصر میبینمش .. به بابام در مورد رفتن به کلاس نقاشی گفتم و گفت ببینیم چی میشه . هفته ای 1 بار مثلا . دلم میخواد تو نمایشگاه هایِ بعدی هم باشم .
نیمفهمم چرا برای زنده موندن تلاش میکنین :)
- ۹۸/۰۹/۱۵