:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

811

يكشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۵۶ ب.ظ

همه شب ها و روزها مثل هم شدند. تکراری و کنسل کننده، وقتی پیام می دهند خوبی ؟ نمیدونم چی بگم، وقتی میگن چه خبر؟ نمیدونم چی بگم! دلم نمیخواد دیگه صحبت کنم، دلم نمیخواد از کسی کمک بخوام ..

18 آذر بود که وقتِ روانشناس داشتم، حتی الان احساس میکنم به صورت مبهم یادم میاد! بابا منو رسوند، مامانم هم بود، بابا میگفت تو راه از این گل مخملی ها که دنبالش بودی برات دیدم، بریم بخریم .. نشون میدادم خوشحالم، قرمزش رو انتخاب کردم، آره خب دوستش داشتم و خوشگل ـه . اما انگار احساسم عمق نداشت ! نمیدونم درست بیانش میکنم یا نع !

خواهرزادم همراه ما بود، بغل بابای من آروم نشسته بود و منتظر بودیم، دلم میخواست بگم شما چرا اینجا نشستید برید بیـرون! روانشناسم اومد رفتم داخل، از اون جلسه به بعد حس کردم دیگه خوشم نمیاد ازش، حس کردم روانشناس ها همشون مزخرف ـَن ! اما چرا ؟ چون بهم گفت واسه تفریح میای ؟ چون زیادی صمیمی شده بود ؟ نباید به دستم دست می زد ؟ شاید چون می خندید و راه حل دیگه ای واسه درمانِ من نداشت ؟ و حتی یادم اومد به جلسه هایِ قبل تر که گفت هر وقت دلت میگیره میای ؟ یا روزهای اول که وقتش هدر میشد !! میگفت کم تلاش کردی، دلم میخواست بگم خفه شو، تو اصن نمیدونی تلاش یعنی چی ! بهش گفتم دلم نمیخواد با هیچکس حرف بزنم !  آخر جلسه داشت بهم میگفت، اگه حالت خوب نیست لازم نیست تظاهر کنی یا لبخند بزنی، اما تا رفتم بیرون، شروع کردم به تظـاهر کردن، جلویِ خواهرزادم، جلویِ همه و اون داشت دوباره تکرار میکرد که اگه خوب نیستی تظاهر نکن . حس کردم هیچکس نمیتونه به من کمک کنه، حس کردم یهو سقوط کردم، نمیدونم چه حسی بود ! واسه سه شنبه با اون خانم، برام طرحواره درمانی گذاشت، همون که یه شب داشت انجام میشد و من فرار کردم ! وقتی برگشتیم خونه، بابا ناراحت بود، شروع کرد غُر زدن! نشون میداد علاقه ای نداره من برم روانشنـاس، میگفت چرا هیچ تغییری نکردی پس ؟ اغلن عوضش کن ! فکر میکرد مثلا سن بالاها بهتـرن، نمیدونست من همشون رو امتحان کردم . اون هیچی نمیدونست، نمیدونست این آخرین روانشناسی بود که میرم، نمیدونست دلم نمیخواد با هیچکس حرف بزنم، نمیدونست نمیتونم از اول شروع کنم !! حس کردم مخالفت بابام یعنی تایید خودکشیِ من ! حالم شدیدا بد شده بود، بعد مدت ها اشکم در اومد، زیر پتو بودم و گریه میکردم بابام اومد داخل منو دید گریه میکنم، تعجب کرد، شروع کرد تحقیر که مگه بچه ای گریه میکنی، اینکارا چیه میکنی، بزرگ شدی، زشته، منم میگفتم گریه بد نیست. گفت من صلاحتو میخوام، تو ذهنم گفتم مرده شورِ صلاحت رو ببرن، صلاح ات رو نمیخوام، گفت من نگرانتـم خب، از دل من چی میدونی؟ گفتم مگه شما میدونی ؟ رفت .. 3 ورق قرص برداشتم، آب گذاشتم کنارم، مصمم بودم بخورم، اما نشد، دوستـم پیام میداد تا ذهنمو منحرف کنـه .. ولی نمیفهمیدم چی میگه ! خسته بودم خوابم برد !

فرداش زنگ زدم اورژانس اجتماعی (123) بهم گفت میتونی بری اورژانس اجتماعی فرم پر کُنی، اون ها با پدر و مادرت صحبت میکنند، تماس میگیرن. یا اگه نمیتونی میان دمِ خونتـون . صدای در اومد تماس رو قطع کردم ..

نقاشی ای که دو هفته بود طراحی کرده بودم رو رنگ کردم ! باز هم حسِ خاصی نداشتم، از این روزهایِ سوزناکِ زمستونی متنفرم. از شبِ یلدا هم متنفرم. از عید نوروز، از سنم که میره بالا، از اینکه هیچی نیستم و هیچی نشدم! از همه چیز و همه کَس متنفرم ..

همزمان هم گریه میکردم و هم میخندیدم ..

  گُربه ها کجایین ؟ بیاین تا یکم از این دنیایِ نکبت بارِ دنیا و آدما دور بشم ..

  یه هودیِ سورمه ای سِفارش دادم ..

  • Setare

عکس

نظرات  (۱)

سلام

ببخشید، هودی چیه؟

پاسخ:
مثل سوییشرت . جلو بسته ..

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">