:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

812

پنجشنبه, ۵ دی ۱۳۹۸، ۱۲:۱۸ ق.ظ

حال و روزم عجیب شده، خودم هم نمیتونم خودم رو پیش بینی کنم ! خودم هم نمی تونم بگم حالم چه طوریه یا چِم شُده ..! حس میکنم یه موجود ناشناخته ام .این مدت مدام لبم را میکنم و خون میاد :) چه زود زمستون شُد، چه زود کریسمس رسید. دو سال پیش که سرِکار میرفتم، رفتم بازار و برایِ خودم تزیین ـآت کریسمس خریدم. اما امسال هنوز افتادن تویِ کمد. یه جورِ خاصی بی احساس شُدم؛ دیگه حتی روی هیچ کَس کِراش ندارم، دیگه هیچی حالمو خوب نمیکنه :)

دیگه روانشناسم رو ندیدم، بابام ازش متنفره انگار. مثلا گفته هرجا دیگه خواست بره اما پیش این روانشناس دیگه نره و من نفهمیدم چرا ! البته میدونم در کل با روانشناس مخالفه . باید برم تویِ مسیرِ کارهایِ یواشکی .. میخواستم یه جلسه روانشناسم رو یواشکی ببینم اما خودش بهم وقت نداد :)

یکشنبه کلاسِ نقاشی،آبرنگ ثبت نام کردم دوباره، هفته ای یک جلسه میرم. برگشتنه خودم برگشتم. حس میکردم اینقدر تویِ خونه موندم که اعتماد به نفسم از بین رفته ! بابام راضی شده که خودم برم و بیام! گفته کع هر وقت خواست بره شیراز و بیاد اما پیشِ این روانشناس نره ! گویا گفته مشکلی نداره با این جریان. خب شاید یکم از فشاری که رویِ من بود کم شده .. اما بازم نمیدونم چه احساسی باید داشته باشم :) هر روز غصه میخورم و آرزو میکنم هنوز همون خونه یِ قبلی بودم ! کاش میتونستم برگردم به همون روزها .. خیابون هآ، مغازه ها و ..

دوشنبه بود، داشتم به دکتر میگفتم من پلِ خودکشیم هم مشخص کردم. با دوستم میخوایم بریم .. پرسید کجا و کِی .. روزِ خوبی نبود، دوستم هم مشکلاتِ زیادی داره و به مُردن فکر میکنه، تصور نمیکردم اینقدر شبیه به هم باشیم .. حالمون خوب نبود. رویِ پل طبقاتی بودیم. اون ترس و وحشت داشت از پریدن. اومدم پام رو ببرم بالا، ببرم اون طرف نرده و حفاظ، دوستم ترسیده بود .. روانشناسم دو بار زنگ زده بود، تعجب کرده بودم. حدس زدیم شاید دکتر چیزی بهش گفته . دیدم پیام گذاشته فلان ساعت آزادم .. زنگ زد، حتی الان هم دقیق یادم نیست چی میگفتیم :) گفتم ما روی پل هستیم و بقیه ماجرا .. دوستم اذیت میکرد و هِی خندم میگرفت .. و اون میپرسید چرا میخندی .. اصرار داشت خودکشی چیزی رو حل نمیکنه. اما منم میدونستم حرف زدن چیزی رو حَل نمیکنه ! گفتم دیگه حرفی هم ندارم، و هیچی هم حل نمیشه، گفتم کمک هم نمیخوام !! مکالمه طولانی بود و اعصابم تحمل حرفهاش رو نداشت، اون لحظه با خودم میگفتم داره چرت میگه :) احساس کردم لحن ام و صحبت هام عجیب بود . خواست برای جلسه بعد خبر بدم .

برای هلیکوپتر دست تکان دادم، دوستم میخندید و تعجب میکرد. اما من شبیه کسایی بودم که قبل از مرگ هرکاری میخوان میکنن. به پایین پل نگاه  میکردیم و از بدبختی هایمان میگفتیم. غمگین بودیم و بلند بلند میخندیدیم ! عقب گرد روی پل راه رفتیم و مردم فکر میکردن مشکلی داریم . اما من دیگر مردم برایم مهم نبودند.

  شبی که ماه کامل شد و جوکر رو دیدم ..

  هودیِ سورمه ایم هم رسید ..

  • Setare

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">