812
حال و روزم عجیب شده، خودم هم نمیتونم خودم رو پیش بینی کنم ! خودم هم نمی تونم بگم حالم چه طوریه یا چِم شُده ..! حس میکنم یه موجود ناشناخته ام .این مدت مدام لبم را میکنم و خون میاد :) چه زود زمستون شُد، چه زود کریسمس رسید. دو سال پیش که سرِکار میرفتم، رفتم بازار و برایِ خودم تزیین ـآت کریسمس خریدم. اما امسال هنوز افتادن تویِ کمد. یه جورِ خاصی بی احساس شُدم؛ دیگه حتی روی هیچ کَس کِراش ندارم، دیگه هیچی حالمو خوب نمیکنه :)
دیگه روانشناسم رو ندیدم، بابام ازش متنفره انگار. مثلا گفته هرجا دیگه خواست بره اما پیش این روانشناس دیگه نره و من نفهمیدم چرا ! البته میدونم در کل با روانشناس مخالفه . باید برم تویِ مسیرِ کارهایِ یواشکی .. میخواستم یه جلسه روانشناسم رو یواشکی ببینم اما خودش بهم وقت نداد :)
یکشنبه کلاسِ نقاشی،آبرنگ ثبت نام کردم دوباره، هفته ای یک جلسه میرم. برگشتنه خودم برگشتم. حس میکردم اینقدر تویِ خونه موندم که اعتماد به نفسم از بین رفته ! بابام راضی شده که خودم برم و بیام! گفته کع هر وقت خواست بره شیراز و بیاد اما پیشِ این روانشناس نره ! گویا گفته مشکلی نداره با این جریان. خب شاید یکم از فشاری که رویِ من بود کم شده .. اما بازم نمیدونم چه احساسی باید داشته باشم :) هر روز غصه میخورم و آرزو میکنم هنوز همون خونه یِ قبلی بودم ! کاش میتونستم برگردم به همون روزها .. خیابون هآ، مغازه ها و ..
دوشنبه بود، داشتم به دکتر میگفتم من پلِ خودکشیم هم مشخص کردم. با دوستم میخوایم بریم .. پرسید کجا و کِی .. روزِ خوبی نبود، دوستم هم مشکلاتِ زیادی داره و به مُردن فکر میکنه، تصور نمیکردم اینقدر شبیه به هم باشیم .. حالمون خوب نبود. رویِ پل طبقاتی بودیم. اون ترس و وحشت داشت از پریدن. اومدم پام رو ببرم بالا، ببرم اون طرف نرده و حفاظ، دوستم ترسیده بود .. روانشناسم دو بار زنگ زده بود، تعجب کرده بودم. حدس زدیم شاید دکتر چیزی بهش گفته . دیدم پیام گذاشته فلان ساعت آزادم .. زنگ زد، حتی الان هم دقیق یادم نیست چی میگفتیم :) گفتم ما روی پل هستیم و بقیه ماجرا .. دوستم اذیت میکرد و هِی خندم میگرفت .. و اون میپرسید چرا میخندی .. اصرار داشت خودکشی چیزی رو حل نمیکنه. اما منم میدونستم حرف زدن چیزی رو حَل نمیکنه ! گفتم دیگه حرفی هم ندارم، و هیچی هم حل نمیشه، گفتم کمک هم نمیخوام !! مکالمه طولانی بود و اعصابم تحمل حرفهاش رو نداشت، اون لحظه با خودم میگفتم داره چرت میگه :) احساس کردم لحن ام و صحبت هام عجیب بود . خواست برای جلسه بعد خبر بدم .
برای هلیکوپتر دست تکان دادم، دوستم میخندید و تعجب میکرد. اما من شبیه کسایی بودم که قبل از مرگ هرکاری میخوان میکنن. به پایین پل نگاه میکردیم و از بدبختی هایمان میگفتیم. غمگین بودیم و بلند بلند میخندیدیم ! عقب گرد روی پل راه رفتیم و مردم فکر میکردن مشکلی داریم . اما من دیگر مردم برایم مهم نبودند.
شبی که ماه کامل شد و جوکر رو دیدم ..
هودیِ سورمه ایم هم رسید ..
- ۹۸/۱۰/۰۵