:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

816

چهارشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۸، ۱۲:۱۲ ق.ظ

چراغ ها خاموش هستند. ولو شده ام روی تخت و پتو کشیدم رویِ خودم . لپ تاپ هوایِ گرم میده .. یه لیوان شیرِ داغ ِ محلی خوردم با چربی هایِ روش .. قرص هام رو هم خوردم . فکر کنم کم کم خواب آلود بشم.

دیروز بعداز ظهر با دوستم رفتیم بیرون .. رفتیم کلینیک، خیلی خندیدم .. کلینیک رو گذاشته بودیم رو سَرمون . از خنده ..واسه کلیاتِ سعدی، ( کلیه) و ادا در آوردن هایِ مَن ..گفتیم یکم ساکت بشیم که مَن گفتم : در مَجلسی نشسته بودیم که ناگهان خَری گفت .مُنتظر بودیم روانشناسِمون بیاد یه چیزی بگه اما نشد !! و مُنشی سکوت رو شکست :| خَند هام فقط همون چَند ساعت بود ! روانشناسم رو ملاقات کردم :) اول من رفتم .. احساس کردم جدی بود باهام .. در موردِ ترفندِ دروغش گفتم که خیلی ناراحت شده بودم. فقط گفت بله بله و اوکی، و بعد بحث رو عوض کرد ! خودش فکر میکرد جلسه یِ خوبی داشتیم . بهش گفتم کمی آزادی به دست آوردم. شاید تعجب کرد. حس میکردم من تویِ یه عالمِ دیگه هستم و اون یه عالمِ دیگه . حرفاش رو نمیفهمیدم و برام قابل هضم و درک نبود. دلم میخواست بهش بگم حرف نزن اصلا اَه . دلم میخواست بگم چی میگی واسه خودت، میخواستم بگم تو اصن نمیفهمی .. میخواستم بگم فقط بلدین حرف بزنین .. حرف دردی رو دوا نمیکنه .. اومدم بیرون، طبق روال همیشه نمیدونستم چم شده،  دوستم رفت داخل .. نشسته بودم منتظر. اون پسره که اونجا کار میکنه و به نظر میاد کمی مشکل داره سلام احوالپرسی کردیم، در مورد درس و رشته پرسید. در مورد کار، گفت دعا میکنم کار پیدا کنین :) مهربونیش رو دوس داشتم. پرسید آبی چیزی میخوام .. تا جایی که یادمه همیشه برخوردش خوب بوده .. اما من احساسِ تنفر داشتم. از روانشناسم . از همه شون، یه لحظه یادم اومد به شب هایی که خودم و با آزادی می اومدم تو اون کلینیک، اون شبی که پوستر نمایشگاه رو زدیم به دیوار اونجا .. حالم بد شد اما گریه ام نمی اومد فقط حس کردم چشام داره خیس میشه، از کلینیک و همه چیزش هم متنفر شدم. تنفر و خشم ام زیاد شد .. دیدم دستمو مشت کردم. دوستم زودتر اومد بیرون، سعی کردم به خودم مسلط باشم. احساسمو به دوستم گفتم . در موردِ جلسه مون صحبت میکردیم. رفتیم ذرت بگیریم .. باز هم خنده هامون ..

کلی عکس گرفتیم .. و کلی خندیدیم.. اما وقتی بَرمیگشتَم خونه، تو ماشین بابا، پر از غُصه و حَسرت بودم :) یه زمانی آرزوم بود از اون خونه فرار کنم، مثِ بقیه دخترایی که میدیدم آزاد باشم؛ کلی از شب ها رو با گریه خوابیده بودم . آرزوم واسه 5-6 سال برآورده شد. کلاس رفتم، سرکار رفتم، گواهی نامه گرفتم، اعتماد به نفسم بهتر شده بود، اما بعد دوباره برگشتم همون جهنم و الان دوباره همون حسرت ! اتفاقی که باعث شد دیگه هیچی خوشحالم نکنه . خواهرم میگه من نگرانِ حالِ روحیت هستم اما دروغِ محضه .. کاش روزی که تصمیم گرفت انتقالی بگیره 1 درصد هم به من فکر کرده بود .. چقدر به همه گفتم کابوسه؛ هیچکس نفهمید من چی میگم :) شب به دوستم پیام دادم گفتم دلم میخواد دستم رو ببرم خون بپاشه بیرون، فکر کرد خل شدم ..

امروز روز جهانی بغل بود اما ما کاکتوس ها رو هیچکس بغل نمیکنه :) حس میکنم اینارو که نوشتم چشام خیس شده :) کاش منم میتونستم وقتی حالم بده پاشم برم سیگار بکشم .. میدونی، میگن سیگار عمرِ آدمو کوتاه میکنه ..

چند ماهِ زیاد آهنگِ ایرانی گوش نمیکنم .. این چند روز فقط آلبوم سلنا، الان هم که هالزی آلبوم جدید داده .. فکر کنم یه مدت دیگه هم الک بنجامین آلبوم میده، ..

جلد یک ( من پیش از تو ) رو خونده بودم، فیلمش رو هم دیده بودم . حالا جلد دو رو بخونیم ( پس از تو ) ..

  امروز 5 گیگ هدیه داشتم فیلم دانلود کردم، اینم اضاف کُنید به اون 45 تا فیلم ندیده یِ قبل !! :|

  • Setare

عکس

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">