818
این روزها به طرزِ فجیعی بی حوصله هستم. دل و دماغِ هیچ کاری ندارم. قبلن هم همین بودم اما مدام بین بد و بدتر تغییر میکنم. از بعد از آخرین جلسه که روانشناسم رو دیدم احساس میکنم ازش خیلی بدم میاد و یا شایدم از همه روانشناس ها ! یک روز به دوستم گفتم خیلی دلم میخواد ببینمش و ازم بپرسه خوبی ؟ و بگم به تو چه! و یا بگم خوب نباشم میخوای چه گ.وهی بخوری ! احساس میکنم خیلی احمق و به درد نخور هستن ! به دوستِ فرانسوی ـم گُفتم : روانشناس ها میگن فقَط خودِت میتونی به خودت کُمک کنی؛ تعجُب کرد و گفت روانکاوِ من هَرگز اینو نگفته تویِ این دَه سال ! میگفت در دانشگاه روانشناسیِ فُلان این رو نمیگن، چون مُتخصصانِ خیلی خوبی هَستن .. و آرزو کرد مَنم یکی از این مُتخصص ها پیدا کنم :) دوس دارم فقط بخوابم .. نقاشی هام کم شدن و بابا مدام میگه قبلن کلی نقاشی میآوردی نشون میدادی و من نمیتونم جواب درستی بهش بدم ! او درک نمیکنه و متوجه نیست !
پنجشنبه 10 بهمن : قرار بود صُبح با دوستم بریم بازارِ وکیل. اینبار هم خودم تنها رفتم. میدان نمازی و بعد هم با خط 1 . بقیه مسیر رو هم پیاده رفتیم و هرچیزی میدیدیم دلمون میخواست بخریم .. ولی دستمون خالی بود ! کلی عکس گرفتیم .. کلی کراشِ الکی زدیم .. عطاری هایِ اونجا رو دوست دارم. یک مانکن محجبه بود، فروش چادر ! دست گذاشتم رو قلبم و کمی خم شدم و گفتم سلام حاج خانم . دوستم یه لحظه فکر کرد من واقعی و جدی میگم و کلی خندیدیم. رفتیم سرای ِ مشیر. و بله من هم کراش زدم ! اما شاید فقط جنبه سرگرمی واسم داشت .. چون خوش بودیم .. ماجرایِ اون پسره که گیرداده به بیسکوییت ما .. بعد گفتم بریم مسجد وکیل، کلی عکس و کمی مسخره بازی. من دور خودم چرخیدم و ازم عکس گرفت، بار اول یکیش جالب شد . بار دوم به طرز شدیدی خنده آور شد که از خنده دلم درد گرفت .. عاشقِ کافه هایِ اونجا شدم .. کافه هایی که میزهاشون تویِ کوچه و خیابون بود. بهش گفتم اونو ببین، شبیه ترکیه است .. نشستیم و پاستا سفارش دادیم و از هر دَری صحبت کردیم ..
موقع برگشت وقتی گفت با تو بهم خوش میگذره و یا چه خوش گذشت، احساس کردم به یه دردی میخورم :)
بعضی وقت ها واقعا از دستِ خانواده ام کلافه و عاصی میشم .. حوصله ندارم و عصبی میشم .. دقیقا شبیه پدربزرگ و مادربزرگ ها هستن ! به جز بعضی موارد ! یه جوری بی حوصله و عَصبی ام که هَرکی پیام میده یا حرف میزنه مخفیانه دهن کجی میکُنم و شِکلک دَر میارم :|
رمان "پس از تو" رو تموم کردم .. امروز یادم افتاد انگار خیلی وقته سینما نرفتم .. این غصه یِ جابه جایی خونه هیچوقت از بین نمیره .. هر روز همراهِ منه . با هر عکس، با هر حرف، با هر فکر .. روانشناسم هیچ درکی از این قضیه نداشت و نداره .. با اینکه خودش میگه درک میکنم !!
فردا کلاس دارم، بهتره برم زیر پتو مچاله بشم ..
عکسای خوبیه👌