825
این روزها همه چیز بدتر میگذرد. من همیشه گفتم که زندگی بدتر می شود. شاید برای همین همیشه تویِ گذشته میگذرونیم. چون زندگیمون هی بدتر میشه . در واقع زندگیه من اینطوریه .. بعضی وقت ها احساس میکنم نیاز دارم با یکی حرف بزنم اما در واقع اصلا دلم نمیخواد با کسی حرف بزنم ! یهو حالم بدتر میشه، حسرتِ خیلی ها رو میخورم. میدونم هیچکس دوستم نداره، میدونم کسی دلش برام تنگ نمیشه، میدونم روانشناسم از من ناامید شد و همیشه مزاحمِ دکتر روانپزشکم هستم. و شاید جذابیتی ندارم .. وقت هایی که حالم خوب نیست تمامِ این حس ها و کلی حس های بد دیگه دارم. من همونم که میخواد خودکشی کنه اما اصلا دلم نمیخواد مریض بشم و یا با کرونا بمیرم. در واقع تحمل درد و بیماری رو ندارم! با دوستم یه کافه پیدا کرده بودیم که قصد داشتیم بریم . میخواستیم یک لیست از جاهایِ دیدنی شیراز تهیه کنیم و هر هفته یکیشو بریم .. این خونه نشینی افسردگی منو داره بدتر میکنه !
فکر کنم پریروز بود که بسته پستی ام رسید. ژل ضدعفونی و پد الکلی و استیکر برای لپ تاپ ام. اما خریدهایِ آنلاین ادامه دارد و 3 تا بسته یِ متفاوت تو راه هستن ! مُقوا و راپید _ آبرنگ ها و قلم _ تقویم سیب 99
این عکس مالِ چند روز پیشه که یه آفتاب دلچسب داشت .. نشستم تو آفتاب و پرنده ها واسَم آواز میخوندن ..
رمانِ "مردی به نامِ اُوه" رو تموم کردم. رمانِ دوست داشتنی بود و خب من آخرِ رمآن گریه کردم. فیلمشو داشتم اما قاطیه همون 50 تا فیلمی بود که هنوز ندیدم !! یک نقاشیِ جدید رو هم تموم کردم .. شکوفه هایِ بهاری ..
خواهرم یک هفته سرِکار نرفت و پدر و مادرم هم قبول نمیکنن که بره .. بابا فقط میره خرید .. نگرانِ تموم شدن شکلات هام هم هستم !
امروز رفتمِ دمِ در خونه و از درخت ها عکس میگرفتم .. بابا: میری بیرون یه چی بکُن سَرت من: چییی؟؟؟ نمیخواد !! [برگشتَم داخل] من: بابا که گُفت یه چی بکُن سَرت جدی گفت؟ بابا: یادم نَبود خلوته من: نه خُب کلن !؟ خواهرم:یعنی بیرون هیچی نمیکُنی سرت؟ من: نه !بیرونَم مَجبورم چون میگیرنم بابا: وگرنه سَرت نمیکردی؟! من: نَه !
چقدر دلم گربه میخواد ..