:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کبد» ثبت شده است

این مُدتی که نبودم وابستگی ام به نت کم تر شده بود . تویِ وُرد واسِه خودم مینوشتَم . یه چیزایی میشه از توش در آورد . آزمایش خون کِ دادم بازم بیلی روبین اَم همون بود ( Bill-T  2.42  و D.Billi 0.69 ) دکتر میگفت کبدت زردی داره یکم |: اما چیزیت نیس ، سونوگرافی نوشت ! تو این مدت سونو هم انجام دادم ، مشکلی نداشتم ! هنوز حسایی دارم کِ نمیتونم بیانش کنم ، اتفاقاتی کِ توی معده یا گوارش می افته ! تهوع ؟ آشفتگی ؟ حساس بودن معده ؟ رفلاکس ؟ و همچنان یکم زبون ام سفیده ، بهتر که شدم بهتر شد اما الان دیگه ثابت مونده ! اصلا نمیدونم :| کاش یه دَرد و مریضیِ مُشخصی داشتم |: مثلا دستم میشکست از این حسایِ نامفهوم بهتر بود ! همه جور دم نوشی خوردم ! چایِ دارچین ، زنجبیل ، بابونه .. ! بعد از 1 ماه و خرده ای بستنی خوردم و تنها تنقلات ام خلاصه شده به پفیلا و پآپ کورن !

نی نی کوچولو ، یا خواب ِ ، یا شیر میخواد یا باس عوضش کرد ! همین :/ عروسک خَریدیم 3 تا . راسوی زرد ، فیل صورتی ، پلنگ صورتی دراز ((: راسو رو دادیم ، اما فیل دلم نمیاد بدم ، گفتم واسه خودم میخوامش ، گوله نمک ِ آخه !! اونجا کِ بودم دلم اینجآ رو میخواست و وقتی اینجا هستم دلم اونجا رو میخواد .. حسِ بلانکلیفی .. حسِ اعصاب خرد کُن :| دانشگاه شروع بشه از این حس راحَت بشم . حیاط خوب بود ؛ چایی که دم میکردن با هَم میخوردیم خوب بود .. غذا با هَم میخوردیم .. غذایِ آماده .. هووم .. :/ " م " گفت اومدی شیراز خبر بده بریم ولویی .. ولی خُب باس بتونم یه چی به خواهرم بگم .. بگم کجا میرم :/ مامانم میگه بعد از دانشگاه کار پیدا کن و برو سَر کار .. اونوقـت هر چقدر بخوای میتونی برای خودت مانتو بخری ((: آره میدونم چقدر لذت بخشه که سَربار خانواده نباشی .. اما کاری که راضی ام کنه نیست که .. اینجا بهشت نیست ک .. :|

دلم واسه مَسیر یونی تنگ شده . ایستگاه اینا . دلَم برای کلاس های صُبح هم تنگ شده . صُبح های زمستون بهتر از شب هاشه ! فقط بیدار شدنش عذابی است دَردناک |: اما برگشتش خوبه ، دوس دارم ، هر وقت هم بخوای میتونی برگردی خونه .. یه حس ترسی دارم . تخت ام ، خواب ، از تاریکیِ اینجآ میترسم . همَش میترسم اتفاقی بیفته ، مَریض بشم ، طوری بشه ! بَعد از اون فکر میکنم که هَر جا خواستم برم با خودم قرصِ ضد تهوع می بَرم . بَعد به خودم میگم نمیمیری که ! نهایتش زنگ میزنن اورژانس . بعد یادم میاد خواهَرم عرضه نداره زیاد :| کلا خُل وضع شدم :|

مکالمه من و مامان :

مَن به مامان : حالَم یه جوریه !

مامان : هی نیا به من بگو ، کاری ازم برنمیاد !

من : |:

  • Setare

سه شنبه بود جواب آزمایشِ خون و ادرار رو بردیم پیشِ دُکتـر .. . گفت مشکل کبد داری یه کم . گفت 1 هَفتـه دیگه مُجدد آزمایـش بده و اگه خوب نشده بود ، شاید لازم باشه سونوگرافی و اندوسکوپی انجام بدیـم . دوباره شکم ُ معاینـه کرد و گفت چیزیـت نیست . یکی از قُـرص ها رو گفت ادامِه بدم (پنتومید) . همِه غَذایی میتونـم مَصـرف کنم جُز سُرخ کردنـی و اینا . وقتی توضیح می داد واسِه من توضیـح می داد .. مزیـتِ خونه خودمون ایـن بود کِ غذا آماده بود ، همیـن کِ با هَم غذا میخوردیم واسِه بی اشتهایی ـم خوب بود . عَصرآ رو تختِ حیاط بودیم تا بعدِ شام .. غذاهایِ سالم میخوردَم ، خواب ـَم به موقع بود ، حدود 11 اینآ میخوابیدَم تآ 8 - 9 .. البتـه گآهی یکی دوبار هم بیدار میشدَم . ولی تآزه زندگیم شده مثلِ آدم !! 1 ماه بدونِ تنقلات و نسکافـِه .

Girl-x

این ترکیب عکس هآ خوب شُد به نظرم :) حدود آخر مُرداد یا اوایل شهریور نی نی میآد .. خواهرم میگه تو بایـد باشی ـآ .. خُب یعنی باز بدونه نـت ! حدود 15 ام اینآ انتخـاب واحِـد داریم ، ترم آخر ! دوس دارم خیلی خوش بگذره و عواملی کِ تحت کنترل من نیستَن هَم با مَن راه بیآن .. میگن بارندگی امسال یکم بهتـره .. خبر خوبیِ .. مسیـر یونی باشـِه و بـارون .. کآش کلاس ها تآ شب طول نکشه ، میترسم .. چقدر دلم تنگ شده واسه شبآیی کِ دیر میخوابیدَم .. تنقلات ، چیپس ، لاک هآم ، قدم زدن هآم ، مَغازه داره .. سَر شبایی که نسکافـِه میخوردَم . چَت میکردم ، اینکه ترسی نداشتم نسبت به حالَـم .. شاید الان قدر زندگیـمو بیشتـر میدونم .. خوب بشم ، دوس دارم بیشتر برم بیرون و قدرشو بدونم .

  از فـردا میریم کِ شروع کنیـم لیگ ِ انگلیـس رو .. به امیـد بالا بودن هآیِ آرسنـال  :×

  کبد نازنین ام خوب شو ^__^ همینطور معده نازنین ام ((:

  خدا مرسی که بهترم .. بوس بوس ^__^

  • Setare