مردم هم که همیشه بی عُرضه میشنن تا بهشون ظلم بشه .. ولی خب اینجا هم خیلی چیزها نمیشه نوشت وگرنه که دلم پُره ..
+ شاید بگید خودت پاشو کاری کن! تنهایی کاری از آدم برنمیاد!
- ۰ نظر
- ۰۱ تیر ۰۴ ، ۱۱:۴۱
مردم هم که همیشه بی عُرضه میشنن تا بهشون ظلم بشه .. ولی خب اینجا هم خیلی چیزها نمیشه نوشت وگرنه که دلم پُره ..
+ شاید بگید خودت پاشو کاری کن! تنهایی کاری از آدم برنمیاد!
کاش منقرض میشدین که زمان جنگ هم به مردم ظلم میکنید و نت رو قطع میکنید. کاش تموم میشدین.
هرچند اینجا پر از ع*رز*شیه ..
بعد از مدت هایِ زیادی دارم اینجا مینویسم. واردِ سالِ جدید شُدیم و من نیومده بودم. از بعد از جامِ جهانی؛ قهرمانیِ آرژانتین و گوشیِ جدید وسط بازی ها. روزها معمولی بودن و گاهی افسردگی بود. از اواخرِ پارسال شروع کردم به رفتن دکتر پوست و مو. برایِ موهام. کلی هزینه داشت و دارم ادامه میدم. حتی یه شغل پیدا کردم اما نشد . اردیبهشت بود؛ رفتم موهام رو مصری کوتاه کردم و چند روز بعدش هم برای اولین بار رفتم موهام رو رنگ کردم. دکلره و چند بار رنگ تا بالاخره رنگ ِ خوبی شُد. سبزآبی یا همون کله غازی. اولش که بابام منو دید سبز بود و بعد اخم و قهر کرد و تا 2 هفته بهم زنگ نزد :) بعد اوضاع درست شُد. توی ِ این مدت آدم هایِ زیادی تویِ خیابون بهم میگفتن موهات قشنگه، موهات خوش رنگه؛ کجا رنگ کردی و یا سوالات در مورد رنگ فانتزی و اینجور حرف ها که برام لذت بخش بود.
اما قضیه ای که این روزها درگیرش هستم. پسری بود تویِ کافـه آبـی. اولین بار اوایل اردیبهشت بود رفتیم اونجا. یه سالندار بود که ناگهانی روش کراش زدم. اون کیک شکلاتی که گفتم چشمم رو گرفته و اول قیمتش رو خواستم.و آخرش که پاستا خوردیم و کیک اضاف اومد. صداش زدم که کیک رو ببریم و گفت چرا کیک رو نخوردین پس. خوش بودیم و میخندیدم. یادمه میگفتم زیاد نگاه میکنه و لبخند میزنه :). یه روز دیگه رفتیم و یه نفر دیگه هم همراهمون بود. دوباره نگاه هاش و لبخندش. اون که همراهمون بود به واسطه کارش رفت و شماره اش رو گرفت که بعد بارها گفتم کاش نرفته بود! چند روز گذشت و من بهش پیام دادم و دوباره بارها گفتم کاش شروع کننده نبودم. ترجیح میدادم همون کراش برام مونده بود و لبخند میزدیم :) . زیاد اهل گوشی و چت نبود. بهم میگفت پولاریس :) بامـزه بود . همه چیز خوب بود. گاهی صحبت میکردیم . من دیر صمیمی میشم کلا. طوری بود که با خودم گفتم خب از من بدش نمیاد پس. ذوق داشتم. بعد مُدت ها از یکی خوشم اومده بود. با اینکه چندین سال از من کوچیکتر بود. خیلی سعی میکردم درست رفتار کنم تا چیزی رو خراب نکنم. پیشنهاد دادم بریم بیرون. که باز هم اشتباه کردم و نباید پیش قدم میشدم.
چهارشنبه بود؛ 14 ام .رفتیم یه کافه جدید. حتی حواسش به اون جایِ سوختگی رویِ دستم هَم بود. به رنگ هایی که زیاد استفاده میکنم .. رنگِ موهام. نشستیم گپ زدیم یکم. خودم بودم و بازم اشتباه کردم. نباید در مورد زندگیه مزخرفم میگفتم. یا بعضی از ناامیدی ها؛ حساس بودنم. یا حتی حسادت. اون شب طی یه چیزهایی من لرزش دست داشتم و حالم بد شد که کاش نشُده بود. اون نگاهـش؛ مهربونیش؛ نگرانیش؛ دستمو که گرفته بود. رفتیم قدم زدیم. مُعذب بود نگاهش کنم وایساد رو به روم گفت چرا نگام نمیکنی؟ اونجا خبری نیس .. بغل و رفتارهایِ مهربونش؛ نوازش و .. .. رسیدی قول بده پیام بدی. که من نفهمیدم اینا نقش بود یا نه. رسیدم و پیام دادم. هیچکدوم رو جواب نداد. اس؛ واتساپ. از فکر داشتم دیوونه میشدم. که چیکار کردم و چرا .. تا 2 هفته هیچ جوابی بهم نداد و این واقعا نامردی بود. مدام فکر میکردم چی شُده؛ من چه کار بدی انجام دادم. تمام اون ذوق و کراش و .. شد غَم :) اولین بار تنهایی رفتم کافه و برخوردش معمولی بود. گفتم پیام هات رو جواب بده و .. دوباره هیچ خبری ازش نشد . همش فکر فکر؛ غَم. درک نمیکردم. دوباره رفتیم کافه و نبود!! حدس زدیم از اونجا رفته. تو دلم آشوب بود. استرس بود. با شماره دوستم پیام دادیم. تهش به دوستم گفته بود دخترِ حساسیه برای همین نمیخام جوابشو بدم و اذیتش کنم که بعد گریه زاری کنه. ما نفهمیدیم یعنی چی؛ خب مجبور نیستی منو اذیت کنی . فکر کردیم که مگه چیکار میخواسته بکنه؟ لاشی بازی ؟ بعدش پیام دوستم رو هم جواب نداد. پیام دادم بازم جواب نداد. به طرز مسخره ای داغون بودم. رفتم دکتر قرص هام رو عوض کنه. خیلی گریه میکردم. سیگار شروع کردم. و به طرز مسخره تری دلم براش تنگ میشد و این روال هنوز ادامه داره. شهر پر از کافه است و من نمیدونم چطوری پیدات کنم. کاش اغلن اینستا فعال بود. هر روز خودم رو سرزنش میکردم که تو نباید شروع میکردی. تو نباید خراب میکردی. هزارتا فکر میکردم. نمیفهمیدم چرا یه بچه باید اینجوری اثر بذاره رویِ من. چرا تویِ این سن من باید اینجوری حالم بد بشه! چرا کراش زدم بعدش پیگیری کردم! تو غَـم فـرو رفتم. چطور اون ذوق و لبخند، الکی تبدیل به غَم شُد! چرا دلش نخواست بمونه. چطور تونست اون همه پیام رو بی جواب بذاره و واتس آپ بلاک کنه؟ اون مهربونی رو باور کنم یا این بی رحمی رو :) خوش به حالشون چقدر مُقاوم هستن برای جواب ندادن و رفتن! دلم برایِ خودم میسوخت. خدا نکنه من از کسی خوشم بیاد. شبیه نوجوان هایی شُدم که میگن من همونو میخام.
به سختی برای خودم غذا میپختم و ظرف ها کثیف میموند. چند روز با فیلم دزدان دریایی کارائیب سرگرم بودم و شب ها هم لحظه گرگ و میش. قرص جدیدها خواب آلودم کرده. نقاشیم نصفه رها شُده. منتظرم اینم بگذره ..
من از بچگی عاشق فوتبال بودم. طوری که شبِ امتحان نهایی نشستم برنامه نود نگاه کردم و صبحش همکلاسیم گفت معلومه تا صبح داشتی میخوندی. منم گفتم نه! داشتم نود میدیدم :)) حالا این چند سال علاقه ام کمتر شد. شاید چون پیر شدم. بازیکنایی که عوض شدن و دیگه نیستن. یا شاید افسردگی .. خب من بازی های منچستر با فرگوسن رو دیدم. الان همه چیز یه طور دیگست. مثلا طوری که راموس هم از رئآل رفت ! چرا قدیما همه چیز قشنگ تر بود؟ الان جام جهانی 2022. از 29 آبان. میتونم بگم همه بازی ها رو دیدم. شاید دارم سعی میکنم علاقه ام رو حفظ کنم یا برگردونم. بازیکنا رو بشناسم! شاید هم این حس فقط برای جام جهانیه. هرچند اینقدر آلزایمر دارم که بازی هایی که دیدم یادم میره !! تمام تلاشم رو میکنم که توی حافظه ام بمونه. مثل قدیما! حقیقتا سخته . نتیجه عجیب هم داشتیم. برد عربستان مقابل آرژانتین .. در مورد تیم ایران هم نمیدونم چه حسی باید میداشتم ! فقط دلم میخواست ما هم مثل همه یِ کشورهای ِ دیگه بودیم .
صبح ها بلند میشم از ظهر فوتبال میبینم تا نیمه شب. جایِ دکتر حمیدرضا صدرِ عزیز خیلی خالیه . همینطور عادل .. وقتی میگم هیچی مثل قبل نیست یعنی همینا :) وقت نمیکنم برم بیرون .. پدرم ازم خواسته خیلی مراقب باشم .. خب من اگه تیر دقیقا وسط مغزم بخوره و درجا بمیرم مشکلی ندارم. اما خانواده ...
خب من بعد انقلاب هم احتمالا با حسرت میمیرم. حسرت اون زیبایی هایِ کریسمس تویِ اروپا، توی لندن. خب اون زرق و برق رو خیلی دوس دارم. مگر اینکه اینقدر اوضاع خوب بشه که من هرسال بتونم کریسمس رو برم اونور .. نه میشه واسه همیشه رفت، نه میشه موند. میدونم برم اونور دلم برایِ خیابون های شیراز تنگ میشه و برای خیلی چیزها .. واقعا راهی نیست جز اینکه آدم از ابتدا یه جای درست حسابی به دنیا بیاد. فرهنگ غلط زیادی هم تو ایران داریم. آدمایی که وقتی کامنت هاشون رو تویِ اینستا میخونم عصبی میشم. (نه خب منم زیاد آدم خوبی نیستم) این افکار تا چند روز مثل خوره منو میخورد. دلم برایِ خودم میسوخت! دلم خواست بمیرم. تا فوتبال ها شروع شد و حواسم پرت شد.
اون دوست دراز استرالیایی رو هم پروندم در واقع! حوصلم رو سر میبرد :) لاتاری ثبت نام کردم، بعد دیدم حتی برنده هم بشم واسه رفتن و پیگیری ها پول میخواد :)) یکی از دایی هام فوت شد :) از حسین رونقی خوشم میاد :)
+ با دوستم بیرون بودیم، دخترها اومدن و مشت زدیم و یه کاغذ بود که نوشته بود : آزادیمون نزدیکه مراقب خودت باش.
+ همین الان آلمان - اسپانیا.
گفتم حالا که بعد از مدت ها پام به بیان باز شده، یکم بنویسم. از چیزهایی که گذشت و البته یادم نمیاد. یه سر به آرشیو بلاگفا زدم که کمک کنه به حافظم . در کل احساس بهتری تویِ بلاگفا دارم. با اینکه کامنت های بدی اونجا داشتم و هرزنامه و اسپم کردن نداره :)
اول از مهم ترین اتفاق این ماه ها شروع میکنم. 18 اردیبهشت. بالاخره از اون خونه اومدم بیرون و دوباره کمی مستقل شدم. بعد از حدود 3 سالی که برایِ من 5-6 سالی گذشت. از بعضی سوالات و اعصاب خُردی ها راحت شدم، از اینکه مدام باید میگفتم من میرم فلان جا. هرچند اون اتاق دوبلکس رو خیلی دوس دارم. دلم میخواست میکندم و با خودم هرجا میخواستم میبُردم. گاهی مامانم میاد. وقتایی که خواهرم هست، غذا میپزه و من ظرف ها رو میشورم . گاهی فیلم میبینیم. سال های قبل که مستقل بودیم، تی وی نداشتیم و الان داریم. اولش خیلی برام سخت بود که اتوبوس ها کجا میرن، چطوریه. اما کم کم یاد گرفتیم. یه دوستی اینجا داشتم توی اینستاگرام، اومد این اطراف رو بهم نشون داد، چندین بار رفتیم بیرون، طبق معمول من، در حدِ دوست :) کلاس چهره رو هنوز میرفتم، قبل از این اتفاق ها قصد داشتیم یه جای خوب رهن کنیم اما نمیشد، حتی یه خونه نزدیک قبلی پیدا کردیم و خوشحال، اما نشد. توی این مدت چند بار لازانیا پختم و کم کم دستم اومد چه طوریه. اولین بار قرمه سبزی پختم و کلم پلو . همسایه ها هم گاهی سر و صدا دارن.
یه سِری آدم اومدن و رفتن این مدت، طبق معمول. یه دوست که استرالیاست و حرف این بود که میاد ازدواج و منو هم میبره. با 208 سانت قَد! من دیگه دل نمیبندم به این حرف ها :) ... طراحی چهره تموم شد. اصلا جذاب نبود برام. اما خب حس میکردم باید بلد باشم! آخرای خرداد نمایشگاه گلستان شیراز، اموزشگاه ما غُرفه داشت. روز افتتاحیه، استادم پیام داد که اگه میتونی خودت برسون، کمک کردیم، انتظام به حجاب من گیر میداد! شاید کمی حس کردم مفید بودم. بچه یِ استادمون رو دیدم. 3-4 روز خوب بود. اون وسط سیروان خسروی کنسرت گذاشت و خوشحال بودم. مثل برق برام گذشت. حس کردم زمان کنسرت برام کم بود! جیغ و همخوانی، فیلم ضبط کرد که ویدیو کنه. تا چند روز اوکی بودم . بعد دوباره بی حوصله شدم.
دنبال کار هم میگشتم. اطراف ما چیز مناسبی نبود. اما معالی آباد رفتم مصاحبه. اما چون شب میشد، گفتن برات سخته و نشد. منتظر استخدام برای صبح موندم اما صبح هم خبری نشد. کاری پیدا نکردم. برای اینکه بتونم صبج ها بیدار بشم، تصمیم گرفتم به دکترم سر بزنم. قرص ها رو تغییر بده. بهم گفت از این وَرا ؟ بهش گفتم علایقم رو دارم یکی یکی از دست میدم :) یه تغییراتی داد . بیمه ام تموم شده بود! چند شد ؟ 140 تومن ویزیت :| دچار پوچی توی نقاشی شدم. بکشم که چی؟ انتظار دارم کارهام حرفه ای باشن .. بعد مدت ها اومدم شروع کنم. مهسا امینی و اعتراضات شد. نصفه موند. خوابم به هم ریخت. چون شب ها تازه نت وصل میشد. و الان اعتراضات و بی حوصلگی و کشتار ...
یه مدت دیگه جام جهانی 2022 قطر، کیروش برگشت. شروع پاییز غم انگیز . این مدت چندین فیلم دیدم. گوشیم آپدیتی که میخواستم رو گرفت. خواهرزادم میره کلاس دوم! موهام کم پشت شدن .. بالاخره صبحونه انگلیسی خوردم، کافه گفتگو . همچنان بازیِ Rise of kingdom و چندین چیزهای کوچیکه دیگه .. غم و مودی بودن و نوسانات افسردگی . و همچنان لبم رو میکنم تا نابود بشه :|
3 مهر : هر سایتی که اعلام میشه فیلتر شده مثل یه خنجر میخوره به قلبم ... دکتر! این قرص ها جواب نمیدن :) جوابِ این همه غَم رو. دیروز اینقدر بهم فشار اومده بود بعد سال ها کوییزآف کینگ نصب کردم. باید حواسم رو پرت میکردم . خواهش میکنم کم نیارید، نذارید خونِ کسایی که مُردن پایمال بشه. اون دختر توی شیراز که سرشو زدن به جدول، وحشتناک بود. آنانیموس موجودی حساب امام جمعه قم رو گذاشته! البته باید برم توییتر خودم ببینم! قاچاق چی هایِ عزیز، ما منتظر تجهیزات اینترنت ماهواره ای هستیم:) بابام فکر میکرد اگه پاسپورت بگیرم فرار میکنم میرم از اینجا. موافق نبود. اما خب گرفتیم، امروز وسطِ این همه هیاهو پاسپورت ـَم رسید. لازم اما بی ارزش در جهان!
5 مهر : خدایا ببین به چه روزی افتادیم. چقدر بدبختیم که باید صبر کنیم 12 شب اینترنت رو برامون باز کنن . و کارهامون رو انجام بدیم تا ساعت 16 روز بعد ! اونم با vpn و بدبختی. شاید بتونم این چند روز رو دوام بیارم. اما اگه همیشگی باشه بعیده بتونم دوام بیارم. این همه اَپ تویِ گوشیم دارم و هیچکدوم کار نمیکنه. حتی وضعیت آب و هوا، نتیجه هایِ فوتبال، ادیتِ عکس، .. شاید باید با قرص هام آرام بخش بخورم . دکتر یادته گفتم زندگی در ایران خودش یه دلیل واسه خودکشیه ؟
30 شهریور : توی سازمان ملل دروغ میگی . از حقوق بشر و عدالت. بعد اینترنت رو قطع میکنین ؟ ای لعنت ..
واضح نیست که ما چرا شمارو نمیخوایم ؟ چرا تموم نمیشه این ظلم ؟ چرا آزاد نمیشیم ..
+ دوباره برگشتیم بیان که قبلا میگفتم شبیه حوزه علمیه است :)
31 شهریور : از صُبح دیدم نت وصل بود. توییتر خیلی روحیه بخش بود ولی مطمئن نیستم . الان حدود ساعت 16 دوباره نت قطع کردن لعنتیا . فقط داخلی میاره. فقط فحش میدم بهتون! از گروه Anonymous هم خیلی متشکریم که سایت هایِ دولتی و دوربین ها رو هک کرد .. #Opiran ❤️️
21:36 اصلا حالم خوش نیست. کاش اغلن بازی که انجام میدادم باز میشد که فکرم یکم آروم بشه. با بازی چیکار داشتین دیگه. اگه اعتراضات نتیجه نداد چی؟ همه میفهمن چقدر بی عرضه بودیم در برابر ظلم ؟ هکرها پشیمون میشن از کمک ؟ تو خبرهای ایرانی دارن جو میدن که فلان جا آروم شُده . خدا اگه هستی انتظار ندارم که از این جهنم بازم مارو ببری جهنم . هرچی میریم جلو همه چیز بدتر و بدتر میشه ..
22:30 دلم میخواد بمیرم ... :(
1 مهر : دیروز عصر دوباره نت قطع شد تا 12 شب. یکم گشتم و نتم تموم شد. خوابیدم . صبح با بدبختی شارژ کردم. اپِ بی صاحابشون بالا نمی اومد. به بازی سَر زدم. به توییتر، اینستاگرام . به S پیام دادم . شماره گذاشتم و گفتم اگه مُردیم لازم میشه. به چه حقی باید اینترنت ما قطع و وصل بشه ! حالم اصلا خوب نیست. دلم میخواد بمیرم . نگرانم . استرس دارم. غم دارم. دلم نمیخواد ایرانی باشم. گریه دارم . احساس میکنم دستام میلرزن .. دوباره از 16 تا 12 شب قطع خواهد بود. میام بیان، میبینم وسط پست ها ، افراط گراها و ساندیسی ها پست میذارن. دلم میخواد بالا بیارم. از خدا و اسلام میگن و من هعی متنفر میشم .. دلم میخواست میشد ریپورتشون کنم. چه سیاست کثیفیه که از بین خودشون میفرستن بین مردم و اغتشاش میکنن تا بگن کار مردمه ... دلم میخواد بخوابم ..
بعد از مُدت های زیادی دارم مینویسم. از زمستان پارسال تا الان .. ! پاییز امسال هنوز بارونی نیامده. خشک و خسته کننده و غم انگیز. هوای نیمه ابری. هوا چند روزی است واقعا سرد شده. اتفاق های خیلی خاصی نیفتادند. با افرادی آشنا شدم و بعد آنها نیز رفتند و دوباره گریه ها و حس هایِ تکراری .. حس های بیخود بودن و ... اردیبهشت که روز تولدم در پارک بودیم. و "ح" آمده بود. یک کادو و شکلات آورده بود. و همان هدیه ها بعد از 2-3 روز گذاشتم ته کمد و حتی هنوز شکلات ها را نخوردم. چون رفت .. چون دلم گرفت. چون خشم داشتم .. و به شکل بدی هم رفت. نه توضیحی و نه جوابی .. بالاخره در یک اَپ به حرف آمد ! آن بلاتکلیفی خودش زجر بود. و همینطور 2-3 نفر بعدی آمدند و رفتند. بیخود و بی جهت :) شهریور و مهر واکسن هایِ کرونا رو زدم . و اغلب اوقات خانه بودم . گاهی فقط با دوستم بیرون میرفتیم.
چیزی که باعث شد دوباره بنویسم خبر ثبت نام در کلاس طراحی چهره بود. یکشنبه شروع کردم. هفته ای 1 جلسه میروم و حدود 294 تومان! هفته ای 2 جلسه گرون تر بود. هنوز هم گران است. هرچند من از طراحی و سایه زدن بیزارم اما آموزش طراحی چهره اینطوری شروع میشه . استاد خودم صُبح ها نیست و فقط نیز تکنیک ها را کار میکند برای همین استاد من جدید است و حس خوبی ندارم. مخصوصا که دلم برایِ استادِ خودم تنگ شُده. صُبح یکشنبه جای صدا و شوخی هاش خالی بود. در کل ارتباطم با استاد خودم بهتر بود. شاید به مرور به استاد جدید عادت کنم. و اما .. به نظر میاد آقایون هم وارد آموزشگاه میشوند! قبلا نبودن . یک پسر که نقاشی و طراحی بود . یک پسر و استادش که در یک کلاس جدا آموزش عکاسی بودند. با پسری آشنا شدم که کافه دارد . اصرار داشت که برم کافه . با دوستم یه عصر رفتیم . سرد بود . و طبق معمول من گفتم قصد رابطه ندارم. بله واقعا علاقه ای به رابطه ندارم. کافه اش را چند ماهه باز کرده و شاید چون من خودم دلم میخواست کافه داشته باشم برام جالب بود. اما همون هم هر روز داره رفتارش تغییر میکنه. اوایل در حال مخ زنی و بعد دیگه هیچی براشون مهم نیست. از مزیت های پسر بودن همینه :)
بیشتر اوقات را روی تخت ام ! و همچنان بازی Rise of kingdom را بازی میکنم. تنبل ام حتی برای فیلم دیدن . دیگر حتی مثل گذشته فوتبال ها رو هم نمیبینم. انگار دیگر حوصله ندارم. انگار هیچی مثل گذشته ها نیست . چیز زیادی یادم نمیاد برای نوشتن ..
قالب قبلی ام هم خراب شد ..
همچنان منتظر هَستم ..
تویِ این مدت طولانی که نوشته های طولانی نداشتم، واقعا خبر جدیدی وجود نداشت. یک زمستان سرد و بدونِ بارون، خشک و بی روح. رو به روی اتاقم درخت هایِ بی برگ .. ! واقعا حوصله نداشتم برای نوشتن. چی رو باید مینوشتم. زندگیِ روتین و تکراری رو ؟ دوران کرونا و خونه نشینی. واکسنی که ساخته شده و به ما نخواهد رسید! احساس میکنم بدنم خشک شُده. نرم کننده قرمز گیرم نیومد و مجبور شدم همون آبی رو بخرم . همون نرم کننده آبی که بوش منو میبره به خونه قبلی. گاهی احساس میکنم قراره بعد از نرم کننده .. لباس بپوشم و دوباره برم همون خیابون ها، یا حتی اون مشاوره مسخره. فکر نمیکردم بویِ نرم کننده برای من اینجوری بشه! حدود یک سال و چهار ماه گذشته، اما غیرممکنه؛ برای من انگار 5 سال. بخصوص که کرونا هم شروع شد و بدتر و بدتر. همیشه گفتم یکی از دلایلی که آدم دلش برای گذشته تنگ میشه و بغض میکنه اینه که زندگی مدام بدتر میشه :) سبک نوشته های من هم ساده شدند ! خب، احساس پیری میکنم. انگاری که از گذشتِ زمان متنفرم! از اینکه سنم میره بالا متنفرم. 27 سالگی نباید اینجوری میبود! من شبیه یه پیرزن هستم که هنوز کودک درون داره! شاید! شاید به نظر من 22 سالگی اوجِ جوونی بود فقط! این روزها خیلی دلم سیگار میخواد .. اما نیست. نمیشه. سیگار میخوام ..
روزها فقط دراز میکشم. به ندرت نقاشی میکنم و کمتر از همیشه فیلم میبینم. دو بازی دارم . king Of avalon و Rise of kingdoms ! اولی من رو عصبی میکنه. اما هنوز بازی میکنم و نمیدونم چرا! شاید چون بیکارم و یا معتاد! و مدام خودم رو سرزنش میکنم که به جای این کارها، کاش نقاشی میکردی. اما واقعا انگار توان انجام خیلی کارها رو ندارم. به معنای واقعی کلمه، حسش نیست! کاش نوروز امسال حداقل ماهی وجود داشته باشه. حس زندگی میده یکم . فوتبال ها رو نمیبینم. منی که از بچگی عاشق فوتبال بودم. این برایِ من خیلی غم انگیزه. دلایل زیادی داره، عادل رفت، فوتبال ها مثِ سابق نیست، الان هم که تماشاچی نداره.
شنبه یِ هفته قبل تولدِ نی نیِ استاد بود. همه تبریک گفتیم. هرچند من بچه دوست ندارم و درکی از این ماجرا زیاد ندارم! شب های زمستان شیر داغِ محلی زیاد میچسبه .. مخصوصا قبل از خواب. گاهی ظهرها میرم تو آفتاب میشینم... و این رو هم ثبت کنم که 1 آذر، دوستِ ایتالیایی ام بسته ای که برام فرستاده بود رسید. چیزهایی با طرح پرچم انگلیس و یک دست نوشته .. تجربه عجیب و خاصی بود. چند روز پیش اینستا بهم یادآوری کرد که 3 ساله دارم قرص میخورم :)
یک شبکه ماهواره ای سریال شهرزاد میذاره و ما هم نگاه میکنیم .. یادش بخیر اون روزها. دوشنبه هایِ شهرزادی. چرا بعضی چیزها اینقدر زود میگذرن. چندین روز پیش بهش sms دادم با خط دومی که قبلا میشناخت و گفت شما ؟ ...
+ فیلم نبات، 1917، انگل رو دیدم ..
هوا ایـن روزها خنک شده. امشب یکی از پنجره ها رو بستم. از وقتی هوا خنک شده حساسیت منم شروع شده. تا جایی که یادمه خونه قبلی حساسیت زیادی نداشتم. احساس میکنـم بی حوصلـه هستم. این روزها هوا یه جوریه که حس میکنم باید برم وسایـل و مانتویِ مدرسه بخرم. من روز اول مدرسـه گریـه کردم. ابتدایی برای من خیلی سخت گذشت. اما بعـدش روزها رو خط میزدم تا مدرسه باز بشه. مدرسه تنها دورانی بود که هم روزهای بد داشت هم روزهایِ خوب. من هنوزم به اون روزها فکـر میکنم. به دوستام و همکلاسی ها و معلم ها. و هنوزم دنبال یکی از مدیرامون میگردم. همچنان زنـدگی تکراری و خسته کننده است. پاییز که بشه بدتر هم خواهد شد. با عصرهایِ پاییز چه کنیـم؟
چند روز پیش درگیـر نقـاشیِ شب پرستاره ونگـوگ بودم و سعی کردم با گـواش بکشم. استـاد گفت خوب شده و اونـو گذاشت تویِ پیجِ آموزشگـاه.
چند روز پیش احمق شدم و بهش زنگ زدم و دیدم هنوز بعد از این همه مدت شماره من بلاکه. بعضی وقت ها هیچـی دیگه مثِ قبل نمیشـه. مَـن هم دیگه اون آدم سـابق نشـدَم. خیلی چیزها رو از دست دادَم.
این مـدت پستچی زیآد اومَد، یک دفترچه سبـز با شکوفه های بهآری و دفترچه To Do List و خودکار اکلیلی .. بعد از اون تمام اینترنـت رو دنبال یک دفترچه میگشتم که تو دلم مونـده بود. اما هیـچ جـآ موجود نبـود. فروشگاه اینستآ سبزش رو داشت و با ناراحتی تصمیـم گرفتم سبز بخرم. که وسطِ صحبت ها گفت این رو میخواستـی؟ الان دیـدم یه دونه ازش دارم. و بله مثلِ بچه ـها ذوق کردم .. حسِ عجیبی ـِه کودک درون همراه با احساسِ پیری. انگار که یک پیرزن هنوز کودک درون داشتـه باشه. شـایـد ...
ایـن مدت چشم درد دارم یا خستگیِ چشم، بیشتر روزها خوآب آلودم .. این دورانی که داره میگذره بهش میگن جوانی !! دکتر "س" جغد داره و آخر هَم برای من ویدیو و عکس نفرستاد و دیگه جواب منـو نداد. و اما دکتر عمومی جدیدی که باهاش آشنا شدم یه پسر عینکیه که مشخصه خیلی درسخـون ـه ! و خب دوباره از شانس مَن، آدمی نیست که بتونه دوستِ من بمونه، دکتر بداخلاقی خواهد بود. خودش هم اینو میدونه. شروع کننده پیام نیست و احساس میکنم تمایلی نداره به صحبت! اما تنها کسی بود که اخیرا باهاش آشنا شدم و تونسته بودم باهاش شروع به صحبت کنم !!
اَپی نصب کردم که میگفت برای به دست آوردن امتیاز فلان برنامه رو نصب کن و تا مرحله 17 برو. و منم نصب کردم و به نظر میاد ازش خوشم اومَده، King of Avalon . و بیشتر وقتم رو با این برنامه ها میگذرونم. فقط دراز میکشم و گوشی به دست! داشتم فکر میکردم که از این بازی خوشم اومده در حالی که نقاشیِ آبرنگ علاقه دارم. یه جور تضاد نیست ؟ از بچگی اینطور بودم فکر کنم! دزد دریایی، تفنگ، فوتبال، اونطرف حساس و گریون، علاقه مند به نقاشی و این چیـزها!
استادمـون چند ماه دیگه نی نی داره میشه و همه تبریک گفتیم اما تویِ دلم فکر میکردم که بچه دار شدن آیا تبریک داره ؟ چون خودم بچه دوست ندارم! شاید درکی ازش ندارم!!
پارسال این موقع ها چه زجری کشیدم. روانشناسم کاری نمیتونست بکنـه .. میخوام بنویسمش اما شاید بعد ..
فیلم Love Simon رو بالاخره دیدم .. :)