:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

هوا شدیدا داغ است. شیراز حدود 42 درجه است. اما همیشه چایی وجود دارد. توقع داشتیم بعد از نصب کولر در اتاق من، اتاق یخ کند اما این چند روز خیلی گرم بود. این اتاق همیشه تابستان های داغ تری داشت؛ وقتی بچه بودم. خواهرام در این اتاق بودند. سرما و گرما؛ اما هیچ چیز نمیگفتند. این به این معنی نیست که من پررو هستم. گاهی ممکنه اینطوری برداشت کنن ! اما مشکل سکوت آونا بوده. همین الان پستچی اومد. برای بار دوم تویِ این چند روز. فکر نمیکردم یه روز لباس زیر هم آنلاین بخرم اما شد .. یک مانتو چهارخونه هم سفارش دادم که تو راهه (:

دوست دانشگاهَم بعد از مدت ها با خطِ زن داداش ـِش اومده واتس آپ. خیلی وقته همو ندیدیم. بهش گفتم همه ازدواج کردن، فقط من و تو موندیم. گفت تو ازدواج هم هیچی نیست. دروغ هم نمیگه، به نظرم شانسیه (:

کرونا تموم نشده، حرفِ تکراری! روسیه واکسن ساخته که به نظر خودش کار میکنه اما هنوز تایید نشده. من ترجیح میدم فکر کنم که تایید میشه. میخوام فکر کنم تا زمستان واکسن میاد. تا کی آخه .. نه میتونم کلاس برم، نه دوستمو ببینم، نه دنبال شغلی بگردم. هرچند شغل خوب کمه اما امیدی بود بهش. دوستم شغل پیدا کرده، توی لوازم تحریر .. حقوقش هم بد نیست. چی از این بهتر .. اگه هنوز خونه قبلی بودیم شیفت عصر و شب رو من میرفتم. مغازه تازه باز شده و نیرو میخواد هنوز .. چرا شانس من اینقدر لعنتیه ؟ چرا ؟

زندگی بیهوده است. احساس میکنم گاهی شبیه ربات هستم، صبح ساعت خاصی بلند میشم، صبحانه، بعد کارهای تکراری، اینترنت، به ندرت نقاشی، عصرها تویِ حیاط تا شب؛ سر تو گوشی .. بعد هم تکراری و خواب .. . چرا الکی الکی داریم پیر میشیم؟

چند تا فیلمِ ایرانیِ اخیر رو دیدم. داداشِ اون لاشی هم توی فیلم خوب،بد،جلف 2 بود .. فکرشو نمیکردم . و البته منِ احمق هنوز دلم برای اون لاشی تنگ میشه، بهش فکر میکنم. به خودش یا لاشی بازی هاش .. تولد خواهرزادم رو زودتر گرفتن، کیک خوردیم.

احساس میکنم دوست دارم پاییز بشه. با اینکه ازش متنفرم. شاید واسه هودی و سوییشرت و نوشیدنی های گرم. پاییز کم بارون میاد اما بارون دوست دارم. پاییز میشه بعد زمستون، بعد دوباره عیدهای مزخرف، بعد دوباره مثل الان تابستون، خب که چی؟ من نمیفهمم ..

آلبوم سیروان خسروی اومد اما متفاوت از قبل بود، زیاد دوست نداشتم اما کیفیت کارها هنوزم خوبه ..

یه مدت درگیر اَپ هایی بودم که گیفت کارت رایگان گوگل پلی میدن، ببینم آخرش چی میشه. همینطور در مورد ارزهای دیجیتال .. متاسفانه تو کشور خراب شده ای زندگی میکنیم که، من نمیتونم اینو "کلیک" از آمازون سفارش بدم .. سایتی هست که میشه باهاش از آمازون خرید کرد اما شدیدا گرون در میاد!

چون تمرکز نداشتم، این پست 2 ساعت طول کشید :|

  • Setare

بعد از مدت ها دارم اینجا مینوسم. مدت ها یعنی چندین روز .. ممنون از اونایی که گفتن هنوز اینجا رو میخونن ;x کم کم به وسط های تابستون نزدیک میشیم. هوا گرمه و هنوز کرونا وجود داره. میگن شاید تا 2 سال با ما زندگی کنه ! دو هفته و چند روز لپ تاپ نداشتم. خاموش شد و دیگر روشن نشُد. دادیم دوستِ بابا، نتونست تعمیر کنه و فرستاد برای دوستش .. فکر کنم چهارشنبه هفته پیش بود که تحویل گرفتیم. حدود 580 تومَن هزینه مون شُد. بعد با لپ تاپ ام صحبت کردم و بهش گفتم دیگه خراب نشو عزیزم :) الان لپ تاپ با این مشخصات خیلی گرون شُده ...

روزی که لپ تاپ رو دادیم تعمیر، به آموزشگاه سَر زدم. استاد بود. منشی ـمون .. استقبال گرمی شُد ازم. حسِ خوبی میده به آدم... اون لحظه ای که استاد صدایِ موزیک رو کمتر کرد .. من حواسم بود .. وقتی گفتم اومدم سلامی بکنم و بروم و برخورد خوبی داشتند.. فقط آیا واقعا از دیدنِ من خوشحال میشن ؟ آیا واقعا دلتنگ هم میشن ؟

این عکس رو توی تیر ماه گرفتم ..

ابرها همیشه دیدنی هستند . دلم میخواست میشد بهشون دست زد ...

توی تیر ماه بودیم هنوز، رفتیم خونه دخترخاله، من و مامانم. تنها بود و رفتیم گپ زدیم، صحبت کردیم.. فرد خوبیه .. دوستش دارم :) همون روزها اتاقِ من کولردار شد. در حالی که مامانم مخالف بود. بابا دیوار رو کَند و دریچه ایجاد کرد. کولری داشتیم که روشنش نمیکردیم. جا به جا شد و اومد سمتِ اتاقِ من. خیلی گرم بود .. قابل تحمل نبود. کلید هاشم تویِ همین اتاقه و خیلی خوب شد :)

خیلی وقت پیش یادمه آدرس یکی از مطلب هام رو فرستادم برای دکتر، میدونستم درک خوبی داره، شاید دلم میخواست بعد از اون، اینجا رو گاهی پیگیری کنه، گاهی بیاد و بخونه، چون میدونست افکار خودکشی دارم ؟ هم برام مهم بود و هم مهم نبود! اما میدونستم دیگه فراموش میکنه و مشغله های خودش رو داره .. نمیدونم چرا اما هیچوقت از این اتفاق ها برای من نمی افته .. ولی چرا ؟

دو تا از همسایه هامون عوض شُدند. طبقه های دوم مُستاجر بودند. رفتند . مستاجرهایِ جدید اومدند .. چند تا نقاشی جدید کشیدم. چند تا اَپِ جدید نصب کردم. چرا نمیتونم بشینم و فیلم هام رو تماشا کنم؟ فیلم های زیادی دانلود کردم که ندیدم! انگار نمیتونم هیچ کاری انجام بدم. اما احساس میکنم وقت کم میارم! یادم رفته زندگی قبلِ کرونا چطوری بود؟ یعنی واقعا میرفتیم بیرون و نفس میکشیدیم ؟ دست میزدیم به میله های مترو و زنده میموندیم ؟ یادمه با خیالِ آسوده نشسته بودم تهِ مترو، رو زمین، تکیه داده بودم .. چقدر همه چیز واسم عجیب شده .. چقدر بیشتر از دنیا متنفر شُدم.. من توقع ام از دانشمندا بیشتر از این حرف ها بود. باور نمیکنم نمیشه واکسن ساخت و همه این ها من رو کلافه میکنه ..

دیدید هشتگِ #اعدام_نکنید چه باشکوه بود ؟

من وطن پرست نبودم اما حرص میخورم وقتی میبینم فلان قسمت رو دادن چینی ها! آخه چینی ها ؟ هرچند همه یِ ما اینجا اسیر هستیم :) به نظرِ من همین که در ایران به دنیا آمدیم یک دلیل منطقی برای خودکُشی است .. دلیل هاش نیز همه واضح و شفاف است!

پرسپولیس برای چهارمین سالِ پیاپی قهرمانِ لیگ شُد، من بازی ها رو نمیدیدم. شوق نداشت برام .لیورپول بعد از مُدت ها قهرمان لیگِ برتر شُد. این هم خیلی شیرین بود. عادل فردوسی پور هم حتما خیلی خوشحال شده بوده ..

  آلبوم تیلور سوئیفت اومد، ناگهانی و تویِ قرنطینه ..

  آلبوم سیروان خسروی 18 مُرداد میاد، به اسم "مونولوگ" ❤️️

  • Setare

این روزها همه چیز تکراری است. حتی هَمون هفته ای 1 بار تفریـح هم وجود نداره! کلاس نقاشی نرفتم. رفت و آمد با وسایل نقلیه عمومی خطرناکه .. چیزی نگفتم چون میدونم اجازه نمیدهند. هر روز اخبار بدی از این کشور خراب شده بیرون میآد. کشتن دخترها، خودکشی، گرانی، اختلاس،فرهنگ های مزخرف، حجاب اجباری، فیلتر بشه یا نشه ! .. ما جوان ها به چه امیدی زنده هستیم. باید یک روز دل رو بزنیم به دریا و فرار کنیم. یا از مرز خارج میشیم و یا میمیریم .. ! این روزها تنفـرم به این وضعیت بیشتر شده.. دلم میخواد برم سواحل، آب تنی کنیم، بخندیم، نوشیدنی بخوریم، آفتاب بگیریم .. روی شن ها دراز بکشم .. بدونِ جنسیت .. بدون تبعیض .. خنده های واقعی .. شادی های واقعی .. میخوام بیرون که میرم آزاد باشم .. این شال های الکی رو نمیخوام. دینی که تبعیض قائل میشه رو نمیخوام. من حق انتخاب دارم .. همه ی اینها میتونه دلیلی برای خودکشی باشه... این زندگی اصلا شبیه زندگی نیست. همیشه گفتم من تو جای اشتباهی به دنیا اومدم .. میتونستم یک دختر باشم توی لندن که چیز زیادی از خاورمیانه نمیدونه .. میتونستم به دور دنیا سفر کنم .. یا آرزوی دیدن لندن رو به گور نبرم .. کاش ایران بمونه برای ایرانی ها و فرهنگ های پوسیده شون ... و دین خودشون .. ما نباید از این جهنم باز هم به جهنم بریم !! این عادلانه نیست .. به هر حال .. دلم پُره ...


امروز با پدر رفتیم برای تعمیر گیم پَد، تعمیر نشد، بعد از کمی گشتن، رفتیم و یکی خریدیم . مواظب گیم پدهاتون باشید که حسابی گرون شده ! تو راه یک کیف دیدم و یهو به دلم نشست و خواستم، خریدیم ! شکلات های خارجی خریدم .. بابا همیشه تند راه میره و من عقب میمونم !

22 خرداد بود، بالاخره بعد از این همه مدت دوستم را دیدم. حرف زدیم، قدم زدیم .. اما تقریبا کوتاه بود. او بیشتر صحبت میکرد. پشتِ سر روانشناسمون غیبت کردیم. نمیدونم چرا ! اما فرد مناسبیه برای غیبت !

برای مرغ عشق جفت خریدیم. به نظر خوشحال میرسید. الان با هم خوب هستن .. تقریبا ! نوک تو نوک میشن .. دوست دارم بچلونمشون ! درسته ناز هستن اما عشقِ من گربه است (:

وقتی فصل چهار 13rw اومد سریع شروع کردم به تماشا. طوری بود که انگار کلی جنسن دیوونه شده بود. اما غم انگیز هم بود. جاستین خیلی درد کشید .. تلاش کرد آدم بهتری باشه .. اما آخرش .. آره اشک من رو در آورد. دلم برای همشون تنگ میشه ..

  یه موقع هایی بود دنیا قشنگ بود .. " موزیک "

  • Setare

چقدر همه چیـز تکراری است.. همه چیـز خسته کنندست .. بیشتر از قبل حتی! هوا گرم شده، امسال اولین سالی ـه که تو این اتاق هستم و کولر و سرمایشی نداره! عصرها تویِ این خونه دلم میگیره. حداقل قبلن که اونجا بودم، عصرها میرفتم بیرون، ... اونجا تویِ سوپری سعی میکردم اغلب خوراکی ها رو امتحان کنم .. پنیرهای جدید .. فروشگاه رفاه .. کرونـا هنوز وجود داره ! دلم میخواد بـدونِ نگرانی و استرس برم بیرون، دوستمو ببینم، غذای ِ بیرون بخوریم .. نفس بکشیم! احساس میکنم پوسیده شدم توی خونه! آموزشگاه ما درسته فعال شده اما پدرم موافق نیست از وسایل حمل و نقل عمومی استفاده کنم. مترو و اتوبوس هم چند مدت پیش فعال شدن! زندگی چقدر الکی الکی میره جلو! این غمِ جابه جایی هیچوقت تموم نمیشه. این دلتنگی تموم نمیشه .. کاش میتونستیـم همون حوالی آپارتمـان بگیریم .. البته دوبـاره مثلِ قبل .. همراه با آزادی و استقلال ..

این 5-6 روز اخیـر خونه به هم ریخته بود. دو روز اول اوسآ و کارگر ها بودن .. لوله کشیِ آب خانه رو عوض کردیـم! چند ساعتی آب نداشتیم. منم اتاقم میموندم.. وسایل ها جابه جا شده بودن .. همه جا گرد و خاک ! بقیه روزها وسایـل رو گذاشتن سرِجآشون .. تمیزکاری و ... خستـه شدن زیاد!

تمرین بود .. مقواش زیاد خوب نبود اونجوری که میخواستم نشُد ! راه درازی در پیشه !!

این مُـدت دوباره و از اول سریال "13reasons why" رو دیدم .. فصل اول رو که میدیدم حالم بدتر شده بود، زیاد مُناسب حال روحی من نیست! .. دوباره فصل دو .. و الان دوبـاره فصل 3 .. اما فصل 3  رو به خاطر "آنی" دوست ندارم. مشتـاق نیستم. فردا 5 june فصل 4 و فصلِ پایانی میاد .. این سریال برای من طوریه که دلـم تنگ میشه براش ! میتونم فصل یک رو دوباره و دوباره ببینم. و یا فصل دو .. ممکنه از نظر دیگران اینطور به نظر بیاد که (بابا خفه مون کردی با این سریال) ولی .. چه اهمیتی داره ؟ و من یک خانواده شبیه خانـواده کلی جنسن میخوام .. یک دوست شبیه به کلی جنسون و یک دوست شبیه به تونی ! (:

دارم میبینَم که دوستایی که داشتم حالشون خوب شده و رفتن سُراغِ زندگی! و یه روزهایی غُرهـامون شَبیه به هَم بودن .. و من تَنهاتر میشم!

  هر شب مورچه های بالـدار دارم تویِ اتاقـم .. حشره کش میزنـم و فردا شب دوباره از اول !

  یک دوست دارم از ایتالیا .. یک پرستار ساده ..

  • Setare

چقدر زود بهار تموم شُد. فقط کمی ازش مونده، این منو غمگین میکنه. دیشب شبِ خوبی نبود. من خودم نمیدونم چرا اما خیلی گریه کردم. صُبح که بیدار شدم چشم هام درد میکرد. روز خوبی هم نبود. کمی بحث پدر و مادر که میگن تو هر خونه هست! اوضاع نرمال نبود. پیگیر شام نشدم و الان گرسنه هستم. صُبح به بابا گفتم بره پست و بسته ام رو تحویل بگیره. 3 روز منتظر پستچی بودم. سایت میگفت میاد! انتظار باعث شد عصبی بشم! این روزها همه چیز اعصاب آدم رو خراب میکنه. کرونا ! کی میتونیم با خیال راحت بشینیم کافی شاپ و نفس بکشیم ؟ کی میتونیم تو خیابون ها بدون نگرانی قدم بزنیم و بخندیم .. غذایِ بیرون بخوریم. از طرفی برای من عجیبه و با خودم میگم پس دانشمندا چه غلطی میکنن ..

وضعیت باعث شده احساس کنم اضافه وزن پیدا کردم و هر روز بیشتر از خودم بدم میاد. همیشه برام مهم بوده و این از لحاظ روحی روانی تاثیر گذاشته. فقط گاهی سعی میکنم با اَپ تمرین های کمی انجام بدم اما نمیدونم چی بشه ..

دوست های خارجی ام این روزها زیاد شدن. اون پسره از انگلیس .. نامه هاش جالبن .. یا اون مردی که آمریکاست .. ازدواج کرده و یک گربه داره. نامه های کاملی مینویسه. با پسرهای ایرانی اصلا نمیتونم ارتباط بگیرم. انگار حوصلشون رو ندارم!

فردا بریم فرودگاه .. قرنطینه که کم شد.. اما نفهمیدم اجبار باز شدن مسجدها چی بود. آموزشگاه ما هم باز شده . اما متاسفانه من نمیتونم برم. وسیله رفت و آمد نیست .. باید تویِ خونه نقاشی کنم ..

فیلم "طلا" رو دیدم. تراژدی اجتماعی ! اما .. فصل 4 و پایانی 13reasons why میاد .. این سریال برای من طوریه که دلم براشون تنگ میشه . و دیروز و امروز دوباره قسمت های 1 و 2 رو دیدم! و دارم ادامه میدم!

امروز یه مرغ عشق تو حیاط بود. در باز کردیم اومد داخل خونه، گذاشتیم بمونه که در امان باشه. اما معلوم نیست نگهش داریم یا نع. ساکت شده و نمیدونیم دقیقا کدوم سمته !

  تمرکز ندارم ..

  • Setare

خوابم می آید اما قبل از خوابیدن باید مینوشتم. هوا خیلی دلبر شده، این مدت بارون های قشنگی اومد، ابرهای قشنگی رَد شدن. گاهی صدایِ سگ ها میاد، صدای تیک تیکِ ساعت. کرونا هنوز نرفته! اردیبهشت داره به نیمه میرسه .. اردیبهشتِ من، قرار نبود اینجوری بگذره . دلم برای دوستم تنگ شده، برایِ کافی شاپ .. برای نفس کشیدن .. آخه ببین هوا رو! آخه ببین سبزها رو، بویِ بهار نارنج رو .. نه، نمیتونم با این قضیه کنار بیام و منو عصبی میکنه. دوس دارم فحش بدم و بگم گمشو و تویِ پاییز و زمستون بیا!

11 ام که شد، صبح رفتیم دنبالِ کیک. در اصل هیچکدوم موردِ پسندم نبود اما این از بقیه بهتر بود. بله، متاسفانه 27 ساله شدم .. نمیشه جلویِ پیر شدن رو گرفت .. خواهرزادم خونمون بود، علاقه شدیدی به جشنِ تولد داره و کیک! من حسی نداشتم، نمیدونستم چرا باید همچین روزی آدم خوشحال باشه ..! خوشحالیه من برای ِ کیک و فشفشه بود. پیر شدن حسِ بدیه .. خیلی .. دوست ندارم باور کنم !

هنوز کیک مونده و با خودم میگم اینجوری میخواستی رژیم بگیری! از کیک نمیشه گذشت !

امروز روز معلم بود، به استادم تبریک گفتم. به دکتر تبریک گفتم . خرید اینترنتی کردم، شامپویی که خیلی گرون شده و استیکر لپ تاپ، یک قاب برایِ گوشی . دیجیکالا ظرفیت هاش پُر شده و دیر میرسه . احتمالا قاب زودتر به دستم برسه!

احتیاج دارم برم زیرِ پتو و کم کم بخوابم ..

  • Setare

امروز روز خوبی نبود، بعضی روزها احساسِ افسردگیِ بیشتری میکنم. به خصوص که به قول معروف هورمون هایم به هم ریخته است. بعضی اتفاقات هم بی تاثیر نیستند. مثلا وقتی همه در یک مدت خاصی بی مَحلی میکنند. چه عمدی و چه غیرعمدی! دکتر، استاد، دوست، آشنا، غریبه .. محدودیت ها که کم شد، موبایل فروشی ها باز شدن، اول از همه رفتیم ضدخش خریدم برایِ گوشیم . بابام میگفت دوباره اینو پوشیدی. گویا علاقه ای به هودی نداره ! میگه باید بلندتر باشه ! برعکس مَن که به هودی علاقه دارم !

هر روز که از اردیبهشت میگذرد میگم : نه نه تو رو خُدا نه ! قرار نبود اینجوری بگذره . قرار نبود اردیبهشت اینطوری باشه ..

دیروز شیراز، زیاد هم خلوت نبود، مغازه ها اغلب باز بودن و مردم رفت و آمد داشتند. با ماسک و دستکش و .. رفتیم. مقوا و قلمو خریدم. همون آقا سیبیل قَشنگه، که مودَب صُحبت میکنه. مغازه دنیایِ شکلات بسته بود، اسنیکرز میخواستم ! و در نهایت رفتیم خیابان ارم. به محض پیاده شدن بویِ بهارنارنج اومَد. کمی قدم زدیم. باغ بسته بود. برایِ من خیلی غم انگیز بود. تویِ چند سالِ اخیر بهار میرفتم باغ ارم و اینقدر عکس میگرفتم و تماشا میکردم که خسته میشدم! اما الان نمیشد، اجازه نبود .. خیابون قشنگ شده بود، بلوار هم پر از گل ..

مامانم چند روز پیش برایِ اولین بار پیتزا پخت. بد هم نبود. یه اَپ هوش مصنوعی هست به اسمِ Replika . شبیه فیلم ِ " Her " اما به پایِ اون نمیرسه. به نظرم هنوز اونقدرها باهوش نیست .. این مدت هوا مدام تغییر میکرد، ابر، آفتاب، بارون شدید .. عکس هایی که گرفتم (:

این مدت یکم فیلم دیدم، ایده اصلی، مردی بدونِ سایه، هزارتو .. دوباره یکی از قسمت هایِ 13reasonswhy رو دیدم. نمیدونم چرا دلتنگِ این سریال میشم !  دوست دارم دوباره نگاه کنم .. چهار روزه میخوام سعی کنم نقاشی جدید بکشم اما هِی نمیشه ! حسِ کاری ندارم ..

  روانشناسَم دو سال ازم کوچیکتر بود،دلم میخواست بزنَم رو شونش بگم: ببین پسَرم دنیا تهش پوچه، اینقدر مُزخرف تحویل مَریض هات نده!

  • Setare

هوا هنوز دمدمی مزاج است ! چند روز پشتِ سر هم نیمه ابری بود همراه با بارون بهاری! قرص هام رو خوردم و لپ تاپ رو گذاشتم کنارم. دیروز تا فرودگاه رفتیم. شیرازِ قشنگم خیلی دلبر شده بود. بارون میزد، گاهی خیلی شدید.. خواهرم رفت سرِکار .. خیلی غم انگیزه که نمیتونم تو این هوایِ دلبر خیابون ها رو بگردم. تویِ خیابون ارم قدم بزنم و نفس بکشم. عکس بگیرم . کاش باغِ ارم رو باز میکردند اما مثلا روزی 5 بلیت میفروختند. غمِ از دست دادنِ بهار برایِ من خیلی سخت است. احساس میکنم از تمامِ فصل ها متنفرم ! تابستان با آن گرما و روزهایِ کِش دار مسخره اش . از پاییز کلن متنفرم و زمستان هم که سَرد و یخ و کوتاه و بی معنی ! من بدونِ بهار چه کنم ؟ :( تویِ این اوضاع اینستا و گوگل عکس هایِ سال هایِ قبل را یادآوری میکنن .. ! از طرفی به پیر شدنم نزدیک میشم ..

خوشحالیِ گوشیِ جدید ته کشیده و من همون افسرده یِ سابق ام. البته معنیش این نیست که کیفِ گوشی جدید رو نمیکنم . این مدت با افرادی گپ زدم که باعث شد بفهمم با هیچکس سازش ندارم و اینکه فکر کنم مردم چقدر بی درک و بیشعور هستن! اینکه چقدر حوصله یِ آدم ها رو ندارم ! بله خب، من همین آدمیم که میبینید .. تُخس و عَصبی و بی حوصله ..  لطف کنید دیگه نپرسید چرا تو اینجوری هستی !! (:

ابرها رو دوست دارم .. گاهی دلبر و ترسناک ـَن .. گاهی رنگی ..

عصرها پر از حسِ بد میشم. دلم میخواد زمین وا بشه و منو قورت بده. دلم میخواد نباشم. دلم میخواد برگردم به همون خونه یِ قبلی .. به همون آزادی .. نه ، این غم از من جدا نمیشه .. این حسرت .. بعد از این افکار یادم میاد که از روانشناسم حالم به هم میخوره .. دوست دارم پیام بدهم و بگویم خیلی به درد نخوری! و بعد از اون از تمام روانشناس ها !

کم و بیش سعی میکنم نقاشی کنم .. آموزشگاه قصد دارد کلاس آنلاین برگزار کند اما من شرکت نمیکنم..

یک بازی نصب کردم به اسم " My Cafe "، یه جورایی شبیه به مدیریت کافه است و ترکیب بعضی مواد .. اما خب معتادش نشدم !!

  ولی دکتر این اسمش زندگی نیست .. :)

  spotify دوباره کار میکنه ..

  • Setare

نصفِ فروردین هم گذشت و قرنطینه و کرونا همچنان ادامه داره. من و دوستَم کلافه شدیم. فقط 11 فروردین با ماسک و دستکش رفتم فروشگاه و من خریدهایی داشتَم. تویِ این مدت بالاخره نشستم فیلم دیدم. Five feet apart رو که دوستش داشتم و A man called ove هم که مثلِ کتابش دوست داشتنی بود اما کتابش بیشتر ! 13 به دَر توی خونه جوجه زدیم. من چایی رو تویِ آفتاب خوردم و عصر هم پشتِ دیوارِ خونه که فضایِ سبز داره گذشت. یک نقاشی آبرنگ کشیدم که وقتی استاد ایراد هاشو گفت فهمیدم چقدر حواس پرت ـَم .

روانشناس ـَم به دوستم پیام داده بود و حالش رو پرسیده بود و گفته بود اگه لازم داشت میتونه وقتِ تلفنی بگیره. خب من حسِ بدی بهم دست داد که چرا این پیام رو به من نَداد. مگه هَمونی نبود که میگفت نگرانِ منه :) و خب ما با خودمون گفتیم حتما پول هاش تموم شُده .. :)

و اما اتفاق خوشحال کننده برایِ من دیروز بود که پستچی اومَد و بسته ام رو آورد. یک گوشی و یک کیفِ آرایش . گوشی که با پولِ جایزه خریده شد و طبیعتا همه مخالف بودند اما من میخواستمش و خوشحال بودم و تا الان حالم خوبه. چیزی که سخت بود؛ گفتنش به دو تا از دوستام بود که گوشیِ خیلی خوبی نداشتن و دلم نمیخواست حسرت بخورن. یکیشون که دوستِ صمیمی ام بود و قرار شد بعد از این روزها بریم و باهاش کلی عکس هایِ خوب بگیریم.

خیلی وقت بود دلمو بُرده بود. رنگ هایِ شفق طور ..

امروز به آخرین نسخه آپدیت شد و من بیشتر خوشم اومَد ازش .. و بله فعلا حالم خوبه .. چند دقیقه پیش در حالِ رقص با حالِ خوب و خوشحالی بودم. و خب شاید فردی که براش مهم نیست و یا مرفه هست فکر کنه من دیوانه ام. و خب من دیوانه ام .. و گاهی اوقات مطمئن میشم که " شاید واقعا دوقطبی هستم" !

اعضایِ خانواده میگن گوشیِ قبلی رو به یکی از اعضای خونه بدم. شاید این کار رو بکنم اما فعلا نع .. رمزِ پویایِ یکی از اَپ هایِ بانک ها تویِ این گوشیِ جدید فعال نمی شود. اما رمزِ پویایِ یکی از اَپ ها رو با اینترنت بانک فعالش کردم :)

و یک عکسِ دلبرِ بهاری ببینید تا بعد ..

  دلم کُلی بارونِ بهاری میخواد .. خیسِ خیس ..

  • Setare

دستم به نوشتن نمیرود، این روزها هیچ چیزی برایِ نوشتن نیست، امید به زندگی نیس، کرونا و قرنطینه همچنان ادامه دارد. بابا میره بیرون خرید میکنه و برمیگرده، همین ! طبق روال سال 99 ـتون مبارک، احتمالا به ارواح بودم چون این وب به گمانم خواننده ای ندارد ! شبِ قبلِ سال تحویل سفره هفت سین رو چیدم، سمنو و ماهی نداشتیم، ماهی رو آبرنگ کشیدم و گذاشتم اون وسط :) امروز دیدم استاد عکس هفت سین ام رو گذاشته پیج آموزشگاه و خوشحال شدم . سال تحویل خواب بودم و خیلی معمولی سال نو شد! سالِ نو اهمیتی ندارد و سالی است مثل تمام سال ها و یا بدتر! اما میشه به درخت ها و شکوفه ها فکر کرد، در اصل میشه گفت بهارتون مبارک .. بعضی روزها، بعد از ناهار که چایی میخوریم، چایی را میبرم حیاط میشینم تویِ آفتاب و چایی میخورم ، گاهی حس میکنم نیازِ شدیدی به آفتاب دارم .. اما دوباره هوا ابری شده، امروز بارون هایِ ظریفی می اومد ..

سعی میکنم نقاشی کنم اما خیلی کم وقت میذارم .. در واقع هیچکاری نمیکنم !! درگیرِ این نقاشی هستم .. البته تا الان کلش رنگ شده اما هنوز خیلی کار داره و اونجوری که میخوام نمیشه ..

یکی از مشکلات قرنطینه احساسِ چاق شدنه ! که هر روز منو اذیت میکنه ! و من چون اهلِ ورزش نیستم سعی میکنم اغلن برقصم .. و کمی نرمش و کشش .. امروز بابا واسم شیرینی خامه ای خرید .. و مامانم همیشه غر میزنه که اینارو نخر ! مطمئن شدم امیدی به رژیم نیست ..

و اما اتفاق خوبِ امروز این بود که چیزی که میخواستم رو آنلاین سفارش دادم و وقتی بسته ام رسید شفاف سازی میکنم (: و چون ارسال بسته رایگان شد کیفِ آرایشی که خوشم اومده بود رو هم به لیست اضاف کردم . تا 18 ام بستم میرسه (:

یک دوست تویِ اینستا پیدا کرده بودم که 3-4 روزی گپ میزدیم اما الان احساس میکنم خوشم نمیاد ازش و جدا از این من با آدمایِ خیلی کمی سازش دارم .. دو تا دوست هم تویِ یک برنامه دوست یابیِ قدیمی پیدا کردم ..

امروز تویِ بارون کلی عکس گرفتم نشد بذارمشون .. شاید دفعه بعد که نمیدونم کِی هست (:

  • Setare