:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

52 - کاش ..

يكشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۲۴ ب.ظ

نسبت به صُبح حالم بهتره و نسبت به حالِ دیروز عصر هَم بهترم .. اما نمیشه گفت خوبَم .. احتمالا حسِ ضعف و سستی کِ داشتم به خاطر دیشب بوده .. چی میشه کِ بعد از دو هفته کِ به خودت میگی بهتر شدی ، یه شب دوباره حالت بد میشه ؟ مثل این میمونه کِ یه چیزی تویِ بدن هست و یکدفعه حمله میکنِه .. وحشی :| به خواهرم گفتم زنگ بزنه بابا ، بریم متخصص ! زنگ نزدیم .. از طرفی گفت درمانگاه مطهری واسه این زودی ـآ وقت نمیده .. بابا یه پارتی کوچیک داشت اونجا ، کاش بشه .. اگه دوباره آزمایش خون نخوان ازم .. 3 بار دادم .. :| داشتم به خواهرم میگفتم دوست دارم برم بمیرم .. گفت فکر کن بعضیا بیماری هایِ سخت دارن ، گفتم حداقل میدونن چشونه ! هفته یِ آینده 15 ام انتخاب واحِد دارم ، با این وضع چطوری برم دانشگاه ! حتی امروز حوصله نداشتم لاک بزنم .. توان تمرکز نداشتم .. از 13 تیر تا الان مریض .. با اینکِه کم و زیاد داشت ولی بود ..

یآدم میاد به این مدت کِ خونمون بودم .. مامانم عَصر توی حیاط اگه ظرفی بود میشُست ، همسایه بغلی ـمون اسکلت میسازن طبقه یِ دوم .. رو تخت حیاط 3 تا بالش گذاشتیم تکیه بدیم . برای من و بابا و مامان .. یه موقع هایی هم پاپ کورن بود .. بعد هوا گرگ و میش میشُد .. روی تخت نشسته بودم . بعد مامان و بابا می اومدن .. من کم حرف .. چایی دم میکردن .. منم نصف استکان میخوردَم .. یه موقع با زنجبیل ، یه موقع دارچین ! نمازشونُ میخوندن و بعد شام میخوردیم .. تک توک صحبت هایی میکردیم و بابا با گوشیم Candy بازی میکرد ! واسه همین ام من واسه مسنجرهام رمز میذاشتم ! هی ناراحت میشد کِ باید صبر کنه قلبش برگرده ((: ولی دیگه الان اومدم اینجا .. همینجوری دلم تنگ میشه برای اون حس و حال ها .. یعنی الان کِ من نیستم میشینن حیاط ، فکر میکنن کِ جایِ من خالی ِ ؟ کاش میشد همزمان دو جا باشیم .. ):

   کاش معجزه میشد ، شب بخوابی ، صُبح ببینی در سَلامتیِ کاملی ، یا تو خواب راحت بمیری .. هیچکس حالمُ خستگی ـمُ نمیفهمه ..

    خواهرم زنگ زد بابا ، واسَم دوباره مُتخصص داخلی وقت بگیره .. ):   صبحِ زود بابام میاد اینجآ ، دَفترچه و ارجاع ببره وَقت بگیره ..

  • Setare

متخصص

چای

نظرات  (۶)

هووم منم همیشه چای نصفه میخورم:)
دلم تنگ شده :(
پاسخ:
مَن از وقتی مریض شدَم ..
تو واسِه چیـآ ؟ ):
  • شهریار صامت
  • کاش این طور می شد.. معجزه هم چشم برزخی میخواد..
    چون دور و برمون داره هر لحضه اتفاق میفته..
    خیلی جالب مطلب می نویسین..
    ممنون واقعا..
    پاسخ:
    کآش میشُد .. اوهوم ..
    مِرسی ..
    خواهــِش .. (:
    بقیه لیوانی میخورن، من زیادمه..

    برا مامان اینا امشب رفتن مکه
    پاسخ:
    آهآ ..

    به سَلامتی .. میگذره زودی عزیزم .
    من هنوزم حسرت تخت توو حیاط شما رو میخورم
    پاسخ:
    هَنوزم ؟ از کِی تا حالا ؟ 
    از وقتی که حیاطتون رو تشریح کردی توو یه پست! اون موقع خواننده خاموش بودم!
    پاسخ:
    اِ .. کِ اینطور .. عَجب |:
  • عرفـــــ ـــان
  • وقتی اونجایی دوست داری اینجا باشی ، وقتی اینجایی دوست داری اونجا باشی ...
    از هر چی دو راهی و دو دلیِ بدم میاد :/
    امیدوارم معجزه ای که منتظرشی ام زود تر اتفاق بیفته :)
    پاسخ:
    منم متنفرَمممممـ .. |:
    کآش کآش ..

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">