:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «متخصص» ثبت شده است

صُبح خواب بودم ، حدود 8:30 اینا بود ، بابام اومده بود اینجآ .. صداشو میشنیدَم ، اومد اتاق ـَم ، باز رفت ، آب خورد .. باز اومد ! من خواب و بیدار بودم . گفت خوبی ؟ نمیخوای پآشی ؟ دیشب کِی خوابیدی ؟ |: گفت هفته ی پیش آقاءِ واسمون وقت گرفته بوده کِ نرفتیم . حالا قرار شد اگه وقت گرفت خبر بده .. ! منم خواب و بیدار .. هوووم .. بعد میپرسه الان چطوره حالت ؟ خُ بنده یِ خدا الان من خواب ـَم ، نمیدونم کِ ((: دفترچه ـم ُ هم برد و رفت ! چون دفترچه ـمُ برد استرس گرفتم :| خُ شاید مریض شدم اینجآ ..  دیشب به زور غذا میخوردَم .. ناهار امروز بهتر بودم .. ولی حسِ خوبی ندارم ):

دروس ارائه شده ترم رو نگاه کردم .. همش میخوره به عصر و شَب :| ایستگاه ترسناک ، کوچمون ترسنآک ! ملت بی شعور .. اینجور مواقع همش باس دعآ بخونم تا از کنار کسی بتونم رَد بشم :| هیچکس هَم ، هم مسیر مَن نیست .. باید دید ، شاید باز هم تغییر کرد ساعت ها.

   این وسواس واسِه عکس گذاشتن تویِ اینستآ هَم مُعضلی ِ .. |: هیچکس ام نیس موقتا مارو تو تلگرام ببره گروهی چیزی :|

   خودش گفت اومَدی شیراز بریم ولویی .. حالا خودش Pm هَم نمیده :|

    دیگه دَستام میلرزه موقع لاک زدن :/ بازم قرمز ..

  • Setare

نسبت به صُبح حالم بهتره و نسبت به حالِ دیروز عصر هَم بهترم .. اما نمیشه گفت خوبَم .. احتمالا حسِ ضعف و سستی کِ داشتم به خاطر دیشب بوده .. چی میشه کِ بعد از دو هفته کِ به خودت میگی بهتر شدی ، یه شب دوباره حالت بد میشه ؟ مثل این میمونه کِ یه چیزی تویِ بدن هست و یکدفعه حمله میکنِه .. وحشی :| به خواهرم گفتم زنگ بزنه بابا ، بریم متخصص ! زنگ نزدیم .. از طرفی گفت درمانگاه مطهری واسه این زودی ـآ وقت نمیده .. بابا یه پارتی کوچیک داشت اونجا ، کاش بشه .. اگه دوباره آزمایش خون نخوان ازم .. 3 بار دادم .. :| داشتم به خواهرم میگفتم دوست دارم برم بمیرم .. گفت فکر کن بعضیا بیماری هایِ سخت دارن ، گفتم حداقل میدونن چشونه ! هفته یِ آینده 15 ام انتخاب واحِد دارم ، با این وضع چطوری برم دانشگاه ! حتی امروز حوصله نداشتم لاک بزنم .. توان تمرکز نداشتم .. از 13 تیر تا الان مریض .. با اینکِه کم و زیاد داشت ولی بود ..

یآدم میاد به این مدت کِ خونمون بودم .. مامانم عَصر توی حیاط اگه ظرفی بود میشُست ، همسایه بغلی ـمون اسکلت میسازن طبقه یِ دوم .. رو تخت حیاط 3 تا بالش گذاشتیم تکیه بدیم . برای من و بابا و مامان .. یه موقع هایی هم پاپ کورن بود .. بعد هوا گرگ و میش میشُد .. روی تخت نشسته بودم . بعد مامان و بابا می اومدن .. من کم حرف .. چایی دم میکردن .. منم نصف استکان میخوردَم .. یه موقع با زنجبیل ، یه موقع دارچین ! نمازشونُ میخوندن و بعد شام میخوردیم .. تک توک صحبت هایی میکردیم و بابا با گوشیم Candy بازی میکرد ! واسه همین ام من واسه مسنجرهام رمز میذاشتم ! هی ناراحت میشد کِ باید صبر کنه قلبش برگرده ((: ولی دیگه الان اومدم اینجا .. همینجوری دلم تنگ میشه برای اون حس و حال ها .. یعنی الان کِ من نیستم میشینن حیاط ، فکر میکنن کِ جایِ من خالی ِ ؟ کاش میشد همزمان دو جا باشیم .. ):

   کاش معجزه میشد ، شب بخوابی ، صُبح ببینی در سَلامتیِ کاملی ، یا تو خواب راحت بمیری .. هیچکس حالمُ خستگی ـمُ نمیفهمه ..

    خواهرم زنگ زد بابا ، واسَم دوباره مُتخصص داخلی وقت بگیره .. ):   صبحِ زود بابام میاد اینجآ ، دَفترچه و ارجاع ببره وَقت بگیره ..

  • Setare