53
صُبح خواب بودم ، حدود 8:30 اینا بود ، بابام اومده بود اینجآ .. صداشو میشنیدَم ، اومد اتاق ـَم ، باز رفت ، آب خورد .. باز اومد ! من خواب و بیدار بودم . گفت خوبی ؟ نمیخوای پآشی ؟ دیشب کِی خوابیدی ؟ |: گفت هفته ی پیش آقاءِ واسمون وقت گرفته بوده کِ نرفتیم . حالا قرار شد اگه وقت گرفت خبر بده .. ! منم خواب و بیدار .. هوووم .. بعد میپرسه الان چطوره حالت ؟ خُ بنده یِ خدا الان من خواب ـَم ، نمیدونم کِ ((: دفترچه ـم ُ هم برد و رفت ! چون دفترچه ـمُ برد استرس گرفتم :| خُ شاید مریض شدم اینجآ .. دیشب به زور غذا میخوردَم .. ناهار امروز بهتر بودم .. ولی حسِ خوبی ندارم ):
دروس ارائه شده ترم رو نگاه کردم .. همش میخوره به عصر و شَب :| ایستگاه ترسناک ، کوچمون ترسنآک ! ملت بی شعور .. اینجور مواقع همش باس دعآ بخونم تا از کنار کسی بتونم رَد بشم :| هیچکس هَم ، هم مسیر مَن نیست .. باید دید ، شاید باز هم تغییر کرد ساعت ها.
این وسواس واسِه عکس گذاشتن تویِ اینستآ هَم مُعضلی ِ .. |: هیچکس ام نیس موقتا مارو تو تلگرام ببره گروهی چیزی :|
خودش گفت اومَدی شیراز بریم ولویی .. حالا خودش Pm هَم نمیده :|
دیگه دَستام میلرزه موقع لاک زدن :/ بازم قرمز ..