618
صُبح دستام و صورتم یخ زد مثِ تمامِ پاییز و زمستونآ .. از سَرمآ متنفرَم .. مگر اینکهـ کوتاه باشه و سریع برسی به یِ جآیِ گرم ، با نوشیدنیِ گرم .. همَش میخواد کلی لباس بپوشی .. خونه ی ِ ما هم کِ کسی از خرجِ اضافه خوشش نمیآد .. وگرنه خیلی چیزایِ زمستونه تو ذهنم هَست کِ میخوام .. اما نَ حوصله یِ بحث واسِ خرید دارم ، نَ حوصله یِ خرید کردنش .. هَمین جا هَم اعترافـ میکنم با دیدن ِ خیلی هآ بغض کردم .. مَخصوصا اون پالتو قرمزِ کِ خانمه پوشیده بود .. یادتِ تویِ نمآیشگآه گلستـان یکی دو سال پیش .. اینقدر ذوقشو کردم .. اما نَ مامانم خوشش اومد نَ خواهرم . هیچکسَم به رویِ خودش نیآوُرد کِ دیـدی بخر .. مَن حتی دیگه حوصله یِ خرید مانتو زمستونه هَم ندارم .. اصَن بذار یخ بزنم .. بی خیالش .. شآیـد اگه نمُردم یِ روز همه یِ عُقده هآمُ تلافی کنم .. یِ بار گفتم بازم میگم از همه یِ اونایی کِ وضعشون خوبه مُتنفرَم ..
تاریخ داشتیم .. سَر کلاس همش کِش و قوس و خمیازه و اینآ .. 2 تا کنفرانس ، یِ دونه ارائه یِ درس .. مغازه دار بَسته بود ؛ با اینکهـ حُدودایِ 9:30 بود ، گفتم به درکــ و رَد شُدَم .. اونکه براش مُهم نیستــ .. دیگه نَ قدم زدم نَ چیزی .. یه ایستگاه زودتر پیآده شُدَم اومدم خونهـ .. یکم خوابیدَم .. حوصله نداشتم ..
نَ حسام دیگه پیام داد و نَ سعید چیز خاصی گفتـ .. بُغض داشتم .. تمامِ زندگیم ُ بغض داشتم انگآر .. بغض واسه پول ، خرید ، خانواده ، تنهایی ، بی کسی ـآم ، هَم بازی نداشتن هآم ، اجتمآعی نبودن ـَم .. وقتایی کِ حالم از خودم و زندگیم به هَم میخورهـ .. وقتایی کِ میبینم هَمه ازم دوری میکنن .. اون موقع هایی کِ وسَط خیآبـون ، پیـاده رو ، یا وسطِ لحظه هایِ زندگیم یهو اشکآم میان پایین و نمیدونم بگم از کدوم دَرد ، کدوم غم یآ برای کدوم حسرت یا اصلا چرآآ ؟ وقتایی کِ با خودم فکر میکنم یعنی تمام دخترایِ دانشگاه کِ Bf دارن ، همه یِ Bf ـاشون واسه sx باهآشونن ؟ یآ اگه نَ .. چرا شآنسِ من اینطوری نبود .. از بی توجهی اَدد لیستام متنفرَم .. من از بی توجهی متنفرَم .. از همهـ متنفرَم الان ..
این پاییزم داره هَدر میره تویِ این شهر به این زیبایی .. بعد هی عکس میذارن اینستآ و من هی گریـ ه میکنم .. دیگه هیچوقت این سِن ؛ این روزا بر نمیگردن ، لعنت بهش :(
خدایا نمیشود شب خوابید و دیگه صُبح ُ ندید ؟