706 - پیاده روی
امـروز صُبح ، قَصدم بود برم بیـرون . " ع " مُمکن بود خَبـره بده کِ با هَم باشیـم . خیلی دَست دَست کردم کِ میاد یا نمیاد ، با تیپ معمولی برم یا تیپِ یونی . ساعت 9:30 دمِ در بودم کِ برم بیـرون . همیشه همین حدود تمریـن ـِش تموم میشـد و خبـر میداد ، خبـری نشُد منم گفتـم بی خیـال و رفـتـم خودم . دوستِ تهرانی ـم گفته بود بهت زنگ میزنـم ، ترسیدم موقعی کِ زنگ میزنه کنـار " ع " باشم ، از اون هَم خبـری نشُد . آهنگُ گذاشتم گوشم و رفتـم .. باسکول بودم ، رفتم تا سینمآ سعدی ، دلُ زدم به دریـآ کِ ادامه بدم ، مسیـرُ تا حالا تنهآ نرفتـه بودم ، فلش زده بـود مُلاصـدرا مستقیـم ، تو حالِ خودم بـودم .. از اون روزآ کِ لـذت میبـرم از پیآده روی و حالِ خودم .. تا رسیدم به چهـار راه ، اونورِ خیآبـون ، ملاصـدرا .. گشتم و رفتـم تآ نمـازی .. " ع " پیام داد اما گفتـم جایی هستم . بعد هَم کِ خبـر دادم گفت مَن رفتـم دیگه .. پیآده رویِ خوبی داشتـم :)
خوشم نمیآد ازش .. " ع " رو میگم ؛ لوس و مَسخره شُده ، از قیافش هَم دیگه خوشم نمیآد . قهر میکنه ، دلخور میشه ، منم تو دلم میگم به دَرکــ .. هیچ خوشم نمیآد کسی روم حساس بشه یا واسه اینکه نرفتـم ببینمش قهر کنِه .. این یعنی دوستی دیگه رفاقتی نیست و بایـد کشیـد عقـب :)
مَن مُنتظرِ اون روزِ پاییزی ـَم کِ برگ هآ ریختـن ، بارون زده یا هنـوز بآرون میزنه و مَن خیآبونِ ارم دارم قدم میزنـم . تنهآ .. آره مَن عاشقِ خیابونِ ارم ـَم . نمیدونم بقیه چرآ با این قضیـه مُشکل دارن :)
دوستِ تهرانی ، گوشی کِ خریـده بود خراب شُده انگآر و اعصابشُ خُرد کرده .. شآید واسِه هَمیـن نتونست زنگ بزنـِه .. شآید آیفون بخرهـ ..
ظهر سوتی دادم : رفتـم سوپـری بَعد از خریـدهام ؛ خَمیر دنـدونِ پونـه میخواستـم ، گفتـم شامپـو پونـه داریـن ، خانمه گیج شُده بود ، شآمپـو پونـه ؟ 0_o . کِ دیگه درستـِش کردم و نداشت کلا :| :))
سرِ کوچه ـمون بودم ، ظُهر بود ، حسام زنگ زَد کِ میای نمآزی ببینمـِت ، گفتـم الان ؟ دیـره ؟ یکم حَرف زدیـم و نرفتـم ..
من ـَمُ یِ دنیایِ مَجازی .. / نمیدونم فـردا هَم برم یا نَ ..
دلم خواب میخوآد به ایـن زودی .. هِـی ...