:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

نشسته ام روی تخت، رفته ام زیر دو تا پتو، لم داده ام و لپ تاپ روی پاهایم است. حوصله موزیک هم ندارم ! فقط سکوت :) امروز چهارمین یا پنجمین روز است که اینترنت قطع است. احساس کلافگی و بیخبری میکنم. عکس هایی دارم که میخواستم به اشتراک بگذارم. از باران و پاییز .. مجبور شدیم اَپِ " بله " را نصب کنیم . تُف :| از خودم شرمنده ام ! ف ا ک به نتِ ملی . که آن هم چند ساعت است قطع شده است . یادم رفته بودم بگویم در یک برنامه دوستیابی جهانی، یک دوست فرانسوی پیدا کرده بودم که اطلاعات خوبی هم دارد. گلشیفته، ایران و .. . احساس میکنم به من علاقه مند شده است . یادم است یک شب به او گفتم ما فقط دوست هستیم. میدانم که اشتباه نکردم .. نگران بود 2-3 بار sms فرستادیم اما خب نمیخواستم هزینه ام زیاد شود، به او گفتم "بله" را نصب کند و نصب کرد! و آمد ! در کل، مدام به من میگوید پناهنده شو و یا مهاجرت کُن به فرانسه، منم زدم توی ذوقش و گفتم من عاشق انگلیس هستم :) اما او حرفِ خودش را می زند . اما خوب من را درک میکند. او یک روانکاو دارد . به من نیز توصیه کرد به جای روانشناس، روانکاو پیدا کنم .

این روزها، یعنی بعد از نقل مکان، هیچ احساسی ندارم . شاید عَصبانی و ناراحت باشم اما انگار هیچ چیز برایم جذاب نیست، اگر نقاشی میکشم، آبرنگ دیگر آن حس ذوق و دوست داشتنی را به من نمی دهد، یا عشقی که به باران داشتم مثل گذشته نیست. فوتبال ها که اصلا دنبال نمی کنم. به ندرت .. اما جلویِ خانواده هیچ چیز بروز نمی دهم . دستِ خودم نیست .. مثل فردی که از درون عصبانی است اما لبخند ملیح می زند .. اینقدر از درون عصبانی بودم که آرام نشسته بودم و تجسم میکردم یک تیغ از پایین مچم به بالا میکشم و خون میریزد بیرون، احساس می کردم باید اینکار را انجام دهم :) دردش را لازم داشتم .. اما خب ..

هوسِ سیگار کرده ام، اما در دسترس ام نیست. شبیه یک زندانی ام که دیگر هیچ چیز برایش مهم نیست ..

به اینستاگرام نیاز دارم، به اسپاتیفای، به گوگل، به آزادی، به رفتن، .. به فرار از خانه، .. به قدم زدن روی پل های طبقاتی .. همانجا داد بزنم، تا میتوانم بخندم، خون بالا بیاورم، سیگاری بکشم، و همانجا سقوط کنم :)

  • Setare

هوا سرد و بارانی است . بعد از گران شدن بنزین، آن هم از 1000 به 3000 ت ، مردم عصبانی شدند، دست به اعتراض زدند. الان چند روز است این اینترنت لامصب قطع است ! فقط یک مشت سایت ایرانی باز می شود که هیچکدام به درد نمی خورند. الان منی که معتاد به اینترنت هستم عصبانیتم دارد به اوج می رسد :)

حتی نتوانستم با روانشناس ام نوبت بگیرم :) دلم میخواست به او پیام میدادم و بگویم میبینی اوضاع را ؟ آنوقت هر سری به من زل میزنی و میگویی زندگی قشنگه و خودکشی اشتباه !!؟ مثل فردی که میخواد منو گول بزنه :)

دلم میخواست اینجا خودم را خالی کنم .. حیف که شرایطش نیست :)

  • Setare

آن کابوس مزخرفی که ازش صحبت میکردم رخ داد. الان یک ماه و 22 روز است که گذشته است. من برگشتم پیش خانواده. تغییر مکان زندگی . اما انگار بیشتر از این گذشته است . بس که سخت میگذره .. ! استقلال و آزادی من از بین رفته . در تمام این مدت حتی 1 بار هم تنها نرفتم بیرون و در این شهر بگردم . البته از این شهر هم متنفرم ..

هفته آخر شهریور : هفته آخر شهریور بود که آموزشگاه ما یک نمایشگاه برگزار کرد. منم دو نقاشی آبرنگ آنجا داشتم. از شانس من هرکسی که میشناختم رفت سفر، روانشناس، روانپزشک، فلانی، دوست، .. . روانشناسم سعی میکرد به من انگیزه بدهد. انگیزه برای نمایشگاه :) چیزی که آرزویم بود. درست است نمایشگاه بزرگ نبود، گروهی بود اما خب باز هم نمایشگاه محسوب میشد. حتی هنوز نرفته ام گواهی حضور در نمایشگاه را بگیرم .

بعد از آن خانم دکتری که روی من طرحواره درمانی انجام داده بود و من فرار کرده بودم و تحت فشار روحی روانی بودم، با پدرم صحبت کرد. اتفاق خاصی نیفتاد. یک روز بابام من رو رسوند پیش روانشناس خودم، آقای فلانی، گفت به پدرت بگو بیاید داخل، 3 نفری نشستیم . او در مورد افکار خودکشی، فرار و .. و .. صحبت کرد :) اما فقط همان یک شب بابایِ من در فکر بود. بعد از آن حتی به من میگفت لازم نیست بری مشاوره :) و من احساس کردم خودکشی کردن من برای او مهم نیست و تمام :) هنوز گاهی باهاش وقت میگیرم و میدونم غُر میزنن . بابام کم بود، مامانم هم اضاف شد به غُرها ..

شاید تنها اتفاقِ خوبِ این 3-4 ماه این بود که با دوستم صمیمی شدم . اما چه فایده فاصله افتاد بینمون .. اما خب ..

پدرم هروقت بخواهم من را میرساند آنجا، اما خب استقلال و آزادی ِ من کلن زیر سوال رفته است. حتی حرفِ روانشناس ام را گوش نکرد . یکی دو روز قبل از جا به جایی، با دوستم رفتیم پلِ معالی آباد. آن روز خیلی خوش گذشت. شبیه دیوانه ها بودیم. قصدمان هم همین بود. میخواستیم دیوانه باشیم :) چقدر خندیدیم ..

بعد از آن یک روز قرار گذاشتیم رفتیم کافی شاپ هتل چمران و سالادِ سزار و .. سرما و .. باز هم خندیدیم ..

دوستم این ترم ثبت نام کرد دانشگاه، انگلیسی میخواند. یک روزِ کامل را با او بودم. رفتم سر کلاس هایش تا ظهر. ظهر رفتیم گشتیم . رفتیم روی پل طبقاتی معلم، بالایِ بالا .. درد و دل کردیم، خندیدیم، عکس گرفتیم .. دوباره رفتیم کلاس . اینبار استاد نگذاشت کلاس بشینم :) ظهر رفتیم خانه شان و کلم پلو و مسخره بازی و .. روزِ خوبی بود . عصر بابام اومد دنبالم ..

اینجا خیلی به من سخت میگذرد . نه پیاده روی، نه آزادی، استقلال، حتی خرید و خرج هام دستِ خودم نیست، چقدر سوال جواب میشم، دلم میخواد برم سینما، فیلم هزارتو ببینم . اما اختیار ندارم :) و دور شدم .. دیگه نمیتونم به  آموزشگاه سر بزنم .. نمیتونم با کسی قرار بذارم حتی با اینکه زیاد هم مایل نیستم . نمیتونم پاشم برم مجنمع های تجاری رو بگردم . خرید کنم .. پیکسل و چرت و پرت بخرم :( شب هایِ شیراز .. سوپری ـمون .. از همه مهمتر اینکه دلم برای گربه هایم خیلی تنگ شده .. خیلی :( .. کافی شاپ ها، مغازه لوازم هنری ها .. هر وقت میخواستم میرفتم داروخونه .. چقدر راحت با روانشناسم وقت میگرفتم. بدونِ سوال جواب، ..

به طرزِ وحشتناکی بی حوصله شده ام .. انگار کع بی حوصله تر از من در دنیا وجود ندارد. گاهی هم کاملن بی حس ام. هیچ انگیزه ای ندارم. هیچی برایم جذاب نیست. فوتبال ها را نگاه نمیکنم. شاید فقط گاهی، هیچ چیزی مثلِ قبل برایم خوشایند نیست. عمقِ لذت همه چیز برایم کم شده است. شاید هنوز هم بارون بیاد خوشحال بشم اما نه دیگه مثل قبل. آن حسِ پوچی ته دلم ته نشین شده است :)

اونی که دوستش داشتم. چندین مدتِ پیش مرا به فحش بست و بلاک کرد و رفت. چون دوست دختر دومش به من پیام داده بود. دلم برایش سوخت، او نمیدانست که نفر دوم است. اما من همه چیز را میدانستم. میدانستم فقط با یک نفر نیست . میدانستم یک لاشی تمام عیار است :) آن ها دعوایشان شد و گویا پیام های من را هم دیده بوده . منم دیگر نه التماس کردم و نه چیزی .. و او رفت، چیزی که 1 سال است مدام انجامش میداد .. منم دیگر حرفی نزدم .

شنیدی که میگن آدما از یک نقطه ای به بعد اون آدم سابق نمیشن ؟ اون نقطه یِ زندگیِ من تو بودی، تو درد و رنج و بی اعتمادی رو درونم گذاشتی و رفتی :)

  3 فصل 13reasons why رو دیدم :)

  • Setare

خب این روزها اصلا شرایط خوب نیست. شش سال پیش آمدم اینجا ساکن شدم، ترم چهار بودم، و الان مجدد باید برگردم همان جهنمی که بودم و این یک کابوس بزرگ است. تا آخر شهریور وقت دارم. یک روانشناس پیدا کردم. شاید 5 جلسه یا بیشتر، کمتر مراجعه کردم. روانشناس جوون انتخاب کردم تا بلکه از شرِ کلمات کلیشه ای که بقیه روانشناس ها میزنن خلاص بشم. و حِس کردم شاید بیشتر بتونه من رو درک کنه! جلسه یِ آخر من با گریه برگشتم خونه. چرا حس میکنم هیچی اثر نداره ؟ با یک روانپزشک هم آشنا شدم. روانشناسم مجبورم کرده بود برم.

تو اون جهنم یه اتاق هست پله میخوره .. دوبلکس مثلا .. میخوام اون اتاق رو بردارم. اما .. تابستونا به شدت گرمه و زمستونا سرد. متاسفانه کولر رد نکردن از اونجا. زندگی با پدر و مادر سخت ترین کار در دوران جوانی ِ .. در واقع دیوونه کننده است. دوری و دوستی بهترین گزینه بود.

تو این مُدت گاهی به آموزشگاه نقاشی ام سر میزنم . اونجا حسِ بهتری دارم و با یکی از دوستایِ اموزشگاه رفتیم بیرون . و اون چند ساعت بی نهایت خوش گذشت. خنده هامون و عکس هامون . کراش، قرمز، 206 ! هر کدوم یه داستان خنده دار داره .

در مورد رانندگی، 13 مرداد بود، امتحان شهری بار دوم قبول شدم . و خیلی لذت داشت. الان تو خانواده رکورد شکستم !

سریال 13reasons why رو شروع کرده بودم. فصل 1 رو خیلی دوست داشتم. و الان وسط هایِ فصل 2 هستم. در کنار این ها هیولا و نهنگِ آبی هم نگاه میکنم. نهنگِ آبی خیلی جالب شد.

و اما .. 1398/6/6 .. پستچی اومَد و گواهی نامه ام رسید. و خب 206 منو بدید تا برم :)

گربه ای که دوستش داشتم . 2 تا از بچه هاش اینجا هستن اما خودش غیب شده . البته دیگه زیاد بچه نیستن ! سرگرم میشم گاهی باهاشون .. و بهشون غذا میدم. بازی میکنم ..

و خب .. اون شیراز نیومد و دیگه این ماجرا تموم شد. چون من دیگه 1 ماه بیشتر در دسترسش نیستم. میدونی که هیچوقت نمیبخشمت ؟ شاید واسم کمرنگ بشه و تو ذهنم دور بشه، اما نمیبخشم  ..

این مدت اتفاق زیاد افتاد اما حوصله ای نیست ..

  • Setare

یکشنبه 5 خرداد : رفتم واسه گواهی نامه ثبتِ نام کردم . با بابا رفتم بانکِ ملی. کلن میونه یِ خوبی با بانک ها ندارم . فرداش با خواهرم رفتم معاینه چشم . که اونجا بحثمون شد و گفتیم شکایت میکنیم و دکتر از ترسش اسمشو هم نگفت اما تویِ پروندم هست . بعدش کلاس هایِ تئوری شروع شد . ساختمون اون جا رو دوست نداشتم. نو ساز و جذاب نبود . مربی نکاتِ مهم رو میگفت و دو جلسه هم تئوری فنی داشتیم . که هیچی ازش نمیفهمیدیم. یعنی در واقع مربی اش جدا بود و تند و نا مفهوم توضیح میداد . بدون استراحت . اونجا با 2-3 نفر هم کلام بودم . یه پسره هم بود کتابمو گرفت از روش نوشت. شماره یکی از بچه ها رو گرفتم . مربی آیین گفته بود امتحان کتبی حذف شده. ما هم خوشحال . اما خبر رو بد گفته بود، حذف نشده بود افتاده بعد از عملی . و فقط مقدماتی نداره .. و ما گول خوردیم :)

جمعه 17 خرداد: دیروز عصر افتتاحیه نمایشگاه عکاسیِ آموزشگاه ما بود. اما تویِ آموزشگاه شوهرِ استاد. گرم بود. رفتم .. تنهایی .. از شوهرِ استادمون خوشم میاد. آدمِ معقولی به نظر میاد. اما انتظار نداشتم صداش اینطوری باشه. فکر میکردم صداش کلفت باشه :)) یکی از بچه ها بود. گرم میگیره با من. منشی هم بود. اول خلوت بود . خودمونی ها بودیم. شلوغ شد آخراش . خدافظی کردم اومدم بیرون .. بعدش به شدت حالِ روحیم بد شد.. میخواستم گریه کنم :) علتش رو نتونستم بفهمم .. شلوغیِ زیاد اذیتم میکرد ؟ یا خنده هاشون ؟ یا بی کسی هایِ خودم ؟ یا اینکه حس میکردم لازم نبود من برم ؟ یا انگار جایِ کسی رو گرفته بودم ؟ نمیدونم چی بود علتش :) خیابون ها هم دلگیر بود ..

شنبه 18 خرداد : امروز که شنبه بود اولین کلاسِ عملیِ رانندگی ام بود. مربی ار لحاظ مهربونی خوب بود اما هنوز نمیدونم مربی ِ خوبی هست یا نه. 25 سال سابقه داره و گویا چند سال هم تهران بوده .. و خب طبقِ معمول ماشین داغون بود .. و پرایدی که ایربگ داره !!! اولین بار تویِ عمرم نشستم پشتِ ماشین و رانندگی کردم . یه بار پشتِ جک نشسته بودم اما فقط دکمه استارت زده بودم . خوشم می اومد :)) مربی سنم رو پرسید وقتی گفتم خیلی هنگ کرد. تعجب کرد . و میگفت من فکر کردم 18 سالته یا حتی 17 ! وسطایِ آموزش دوباره با تعجب گفت مطمئنی سنت اینقدره؟ و من فهمیدم که رانندگی به اون آسونی که بابام حرکت میکنه نیست .. چون دست فرمونش خوبه ! چند دور زدیم . میگفت باهات حرف میزنم که عادت کنی موقع رانندگی .. نمیدونم کارش درسته یا نع ! میگفت بقیه جرات نمیکنن هنرجو رو ببرن وسطِ شهر اما من میبرم .. میگفت با اینکه بارِ اولته خوب میری .. نمیدونم میخواست روحیه بده یا جدی میگفت . اما خُب منم قاطی میکردم گاهی :| خیلی ضایع است ! و فهمیدم چقدررر کلاچ مهمه و نمیدونستم :) و چیزی که تغییر کرده، اول روشن میکنی بعد کمربند میبندی :)

موهامو بنفش کردم ، اسپریِ موقت، همه خوششون اومد. همه میگفتن چقدر قشنگه، در واقع هر جا که رفته بودم .. به جز بابام که هنوز در افکارِ پوسیده خودش زندگی میکنه.

با یه دکتر آشنا شده بودم. گپ میزدیم . میتونم بگم بدم نمی اومد ازش .. اما بعد که فهمیدم دنبالِ چیز دیگست .. فهمیدم که حق دارم که از آدما متنفرم .. و اون خیلی راحت s.x رو طبیعی جلوه میده ! اونم فقط بعد از چند روز .. اما بازم خوبه اغلن مستقیم میگه و تکلیفتو میدونی . نه اینکه عاشقت کنه و بعد ...

میتونم بگم هنوز دلتنگش میشم . دلتنگِ چیزی که بود و روزایی که داشتیم. خنده هامون، صداش، استیکرهامون، شوخی هامون و من نمیدونم چتد سال باید بگذره تا این زخم کمرنگ بشه و بتونم زندگی کنم :) اما بعید میدونم دیگه این دل بشه همون دلی که بود :) تو پَست و لا.شی اما من دلتنگ .. چقدر مسخره است نه ؟ کاش خاطرات رو هم با خودت برده بودی عشقِ قدیمی ِ مَن ... :)

  • Setare

روزهایِ پایانی اردیبهشت .. من دیگه حوصله یِ نوشتن هایِ طولانی رو ندارم . مثل سال هایِ گذشته .. اردیبهشت تموم شد اما من کلی برنامه برایش داشتم . مسجد صورتی، خیابون گردی، طبیعت، پرسه در خیابون هایِ شیراز، تابیدنِ خورشیدِ بهاری .. اما زیاد کارِ خاصی نکردم. بی حوصله تر از این حرف هآم .. 11 اردیبهشت تولدم بود . یک کیک خریدم . فشفشه خریدم .. خودم خریدم آوردم ، تنهایی فشفشه روشن کردم .. و فقط با مامانم کیک خوردیم. اما خب برای همه گذاشتم .. به همه یِ اعضایِ خانواده رسید .. یه سری معدود استوری گذاشتن واسَم .. خوشحالم کردن .. میدونستم با اون همه فحش هایِ وحشتناک و تمومیِ رابطه امکان نداره تولدم رو تبریک بگه . حتی وقتی آخرِ اون روز با ایمیل یادش انداختم .. چیزی نگفت .. تنها راهِ ارتباطیِ من و اون ایمیل ِ فقط .. و تلگرامی که شماره اصلیم نیست و بلاک میکنه و من هی برمیگردم :) اما خُب چیزی نمیگیم .. میتونم بگم تموم شده .. به جز خشم و نفرت و انتقامِ مَن .. دوست ندارم شکست خورده یِ این رابطه ها دخترها باشن .. دوست ندارم سکوت کنم و برم .. من اینجور نیستم . اغلن الان دیگه نیستم .. یه آدمِ دیگه ام .. اونی که بودم مُرده :)

این روزها کلاس میرفتم، سریالِ نهنگِ آبی میبینم، سریالِ هیولا میبینم، معمولا خونه ام و یا دراز کشیدم، زیاد میخوابم، اسپری رنگِ مو موقت گرفتم، بنفش، خوشگله،  تو آموزشگاه که مورد پسند قرار گرفت .. به گربه هایِ درِ پشتی غذا میدم، باهاشون حرف میزنم .. بخصوص اون دو رنگه، چشم خوشگله، که یکی از چشم هاش سیاه شده .. دلم میخواست میبردمش دکتر. چشمش ، بینی اش، میشستمش، و نازش میکردم .. مظلومه ..

18 اردیبهشت .. یه آبرنگ سفارش دادم. سن پترزبورگ دارم اما افرا هم گرفتم .. حسِ خوبی بود .. " کلیک "

و اما دیروز 24 اردیبهشت ..آخرین روزِ کلاسِ نقاشی و آبرنگم بود.. از قبلش ناراحت بودم و الان بیشتر .. من از تموم شدن ها بدم میاد . از تموم شدنِ مدرسه، دانشگاه، رابطه ها :( .. استادِ مهربونم گفت آزادی، فنی نیست، بیا بابا عیب نداره ❤️️ اون لطف داره اما کارِ درستی نیست .. اما حتما بهشون سر میزنم .. دیشب گریه کردم :) شهریه شده بود ماهی 240 تومَن .. دنبالِ کار هم میگردم . موردِ خوبی پیدا نکردم .. از اون طرف استرس تغییر خونه و این مسائل دارم :( .. تحتِ فشارم .. :(

اینم نقاشی دیروز .. آخر کلاس کلی با من در مورد افسردگی و اتفاقات و چیزهایِ دیگه صحبت کردن .. یکی از بچه ها برام کتاب ِ چهار اثر از فلورانس اسکاول شین آورد .. هنوز شورع نکردم بخونم :)

اوایل اردیبهشت با یکی آشنا شدم .. اما داغون بود .. دیگه حتی پیام هم ندادم بهش .. :)

گل لَشِ بنفش .. دوستِ جدیدم .. " کلیک " 💜

  • Setare

چقدر این روزا بهت احتیاج دارم. تا باهات دوباره دَرد و دل کنم. تا بگم بغلَم میکنی ؟ و تو بگی آره عَزیزم . آروم باش . دیگه گریه نکن. چقدر این روزا جات خالیه و نیستی . هَستی اما انگار نیستی .. چقدر دلم میخواست دوباره بهت تکیه میکردم و تو بهم میگفتی من همیشه هستم . من همیشه دوستِ توام و ته دلَـم آروم میگرفت که میتونم هَمیشه روت حساب کنم . که همیشه در دسترسی .. که حواست بهم هست. مثِ اون شبی که میگفتی قول بده قرص نَخوری .. چقدر دلم میخواد باز اون حرفایِ قشنگ رو بشنوم .. اون دوستی ، اون بغل هآ، اون تعریف هآ، اون قول هآ، اون حرف هایِ شیرینِ اومدنت . که میگفتی غصه نخور خودم میام کلی خوش میگذرونی .. شده بودی امید اون روزهام . کاش بازم امید و ذوق بودی واسَم .. کاش دوباره میگفتی صدات قشنگه .. کاش الان هنوز داشتمت .. 🖤

  • Setare

بهار 1398 . با خودم گفتم سالِ جدید شده این جا رو به روز کنم که خاک نشینه روش .. عیدتون مُبارک . کلی اتفاقاتِ همیشگی افتاد که دل و دماغ توضیح دادن تک تکشو ندارم . عید امسال ساعت حدود 1:30 بود و من خواب و بیدار زیرِ پتو بودم و با گوشی همه جا رو چک میکردم :) رابطه ام با طرف خراب شد و بود و هست ! انگار این رابطه با تموم فحش ها و دعواها و حرفهای اونجوری و .. و .. تمومی نداره و به سال 98 هم کشیده شد . سال نو رو اس داد تبریک گفت .. قبلش دعوامون شده بود :))

قبل از عید: هفته ای که سال نو میشد کلاس آبرنگ نداشتم . استاد 2 تا کتاب به خواستِ خودم آورد که عید بخونم . یه چندتا فیلم دانلود کردم واسه تعطیلات . لوازم نقاشی آوردم واسه نقاشی کشیدن .. کتابِ هم نام و بادبادک باز .. هم نام خسته کننده شد واسم تمومش نکردم و بادبادک باز رو دارم میخونم . قبل از عید هوا سرد بود. یکم بیرون گشتم . یه بارم با مامان رفتم . سینما سعدی شلوغ بود و اجناس الکی الکی گرون :) چهارشنبه سوری صدایِ ترقه زیاد نبود . میگفتن ترقه و اینا گرون شده .. بابا میگفت تو از کجا میدونی اینارو :))

دو سه روز پیش شیراز سیل اومد و صحنه هایِ هولناکی داشت . دروازه قرآن، خیابون ساحلی، محله سعدی، ماشین هایی که مثه برگ سیل حرکتشون میداد و رو هم تلنبار شدن :) سابقه نداشت ! اما شیرازی ها ترکوندن. غذایِ رایگان و صافکاری رایگان و تعمیر موبایلِ رایگان و آش و پتو و هتل شیراز که کمک کرده بود ..

امروز هَوا ابریه بیشتر . هنوز گرم نشده . لباس بافتنی تنمه .. از اونجایی که چند ماه بیشتر مهلت ندارم .. دنبالِ یه دوست میگردم که بهار شیراز رو بگردیم .. شایدم مثه هرسال تنها بزنم بیرون . نمیدونم ... شاید مسخره به نظر بیاد. در واقع مسخره هست اما منتظرم ببینم اون شیراز میاد یا نه. شاید یه جوری راضی شد. حتی شرط گذاشتم که اگه بیای ببینمت واسه همیشه از زندگیت میرم . این همون چیزیه که اون میخواد :) هرچی میخواستم نشد اما دلم میخواد اغلن .. چند ساعت که شده ببینمش .. حتی اگه قابل اعتماد نیست . خودم یه جایِ مطمئن لوکیشن میدم بیاد. اما فقط ببینمش .

امسال هم سفره هفت سین داشتیم .. هیچکس جز خواهرم اینا خونمون نیومَدن . فقط بابام بهم یکم عیدی داد. چند ماه پیش پسرخاله ام فوت کرد .. یه پسر داشت و یه دختر . دختر 1-2 سال از من کوچیکتر ..

تنها چیزی که الان دارم بگم اینه که دلم برات تنگ شده .. برای زنگ زدن هات که من میرفتم ته حیاط جوابتو بدم. برای اون تخم مرغِ هفت سین که برای تو سبزش کردم :) دیگه کسی جاتو نمیگیره .. حتی خودت ...

  • Setare

این مدت اصلا حوصله نداشتم اینجا بنویسم. اینقدر بی حوصله بودم که نمیتونستم. هوا نه خیلی سرده نه گرم . ظهرا آفتابش گرمه . دلچسبِ . تنها مشکل انتخابِ نوعِ لباسه ! به لطفِ افسردگی هیچ لذتی از این پاییز نمیبرم :) چند روزی هوا بارونی بود. گواش چند تا کار رو تموم کردم . انارِ سُرخ و گل و فصلِ پاییز . از اینکه استاد گذاشت اینستا و تلگرام خوشحال بودم . اِمروز رسیدم به چیزی که هدفم بود . آبرنگ .. اِمروز شروع شُد. اولین اتفاقی که افتاد این بود که استاد گفت آبرنگت فیک ِ :)) اما فیکِش هم چیزِ خوبیه .. و من به 300 تومنی که داده بودم فکر میکردم :| یه مقوایِ بزرگِ خونه خونه ساختم که باید رنگ ترکیب کنم .

رابطه ام نابود شد :) من حالِ خودمم نمیفهمم . یهو خیلی عادی تو اتاقم میزنم زیرِ گریه .. بعدِ کلی آروم میشم و بعد دوباره یهو اشکام در میاد. گاهی یهو عصبی میشم . گاهی یهو خسته . الان هرچی حس هایِ بدِ دنیاست تو وجودِ منه . یه آدمِ زنده که خودشم نمیدونه .. هیچی نمیدونم ! جریانِ استوری ها ، جریانِ in rell .. وقتی گفت ازت متنفرم .. البته چیزِ جدیدی نبود . موقع عصبانیت خیلی چیزا از دهنش اومده بیرون . اما دارم حس میکنم که واقعا دیگه دوست نداره دور و برش باشم . اما من یه آدمِ کله خرابِ عصبی ام ! یهو میزنه به سرم که زندگیشو نابود کنم !! یه موقع هم ازش میترسم. هزار جور حس و فکر تو سرم میاد و میره . اصلا این آدم با اون آدم 1 سالِ اول خیلی فرق کرده . و همینجا قسم میخورم که تمامِ این اتفاقا باعث و بانیش خودت بودی .. اول از قول هات .. دوم بازم قولات .. بعد که یهو باهام بد شدی و من نفهمیدم چرا و چرا .. بعدِ اون منم یه کارایی کردم . شاید درست نبود اما مقصرش خودت بودی و خودت .. هر آدمی هر چقدر آروم، مهربون، صبور .. یه جایی میرسه به ته ! رَد میده ..

دیشب تنها بودم . زنگ زدم خواهش کردم جواب بده . صداش خسته و آروم بود. انگار کشتی هاش غرق شدن. حوصله مو نداشت. گفتم خوش میگذره گفت نه . پرسیدم چرا ؟ گفت به خاطر کارایِ تو . بعد گفتم کاری ازم برمیاد . دیدم نه کلا دلِ خوشی ازم نداره .. من کلن مشکلی با عذرخواهی ندارم . گفتم ببخشید به هر حال ..  گفت مرسی زنگ زدی . گفت مراقب خودت باش و رفت .. رفت به واتس آپ و تلگرام و جی اف هاش یکم برسه .. :) دیگه قیدِ بسته رو هم زدم . اون 1 ماه هم سرکاری بوده ..

  • Setare

این روزها حِس میکنم که مُردم . واقعا حسش میکنم. مدام حوصله ام سر میرود و حوصله یِ کاری ندارم . از درون گریه میکنم و زجر میکشم. پست نیومَد و چشام خشک شُد به در. هِی گفت پنج شنبه میاد . بعد گفت شنبه میاد. فردا کاش بیاد .. خواهش میکنم پست چی بیا .. شب ها پیام میدیم .. بهم میگفت بودن با مَن بچه بازیه .. میگفت بیکار نیستم چت کنم و من یادِ گذشته ها می افتم . 24 ساعتی که چت میکردیم. اون حس و حال ها .. اون مهربون بودنآ .. هیچکس باور نمیکنه که این بشر یه روزی با مَن مهربون بوده :)

چرا عصرهایِ پاییز اینقدر نفرت انگیزن ؟ چرا اینقدر خسته ام . چرا حس میکنم وقتِ مُردنِ :) نه موزیکی، نه رقصی، نه حسِ خاصی به فوتبال .. شاید حتی بارون هم اونقدرا خوشحالم نمیکنه .. حسِ نقاشی نیست حتی ..

غصه هام کم بود که پریشب یه بحثِ خانوادگی پیش اومَد که ممکنه دیگه اینجا زندگی نکنم .. دعا میخوام ازتون .. لطفا .. :)

http://s6.uplod.ir/i/00936/1i34ekfs4ezt.jpg

این عکسو دوس داشتم .. دوربین هَم که خیلی گرون شُده :(

کاش دوباره میتونستم بخندم و کاش این غم تموم میشُد، این قرص ها هم انگار کارِ خاصی نمیکنن ! حتی فکر میکنم کاش یکی پیدا بشه مناسبِ ازدواج .. برم .. زندگیمو عوض کنم .. شاید شادی بهم برگرده .. شاید تو از دلم بری :( اگه نرفتی چی ؟ اگه تو بغلش بودم و تو رو دلم خواست چی ؟ چه کابوسِ مسخره ای ..

شنبه 14 مهر 97 : - 1 قولی به مَن بده  اگه روزی نبودم تو زندگیت قوی باشی و هدف داشته باشی و سعی کنی به آرزوهات برسی   - آرزوم تو بودی ..

  • Setare