:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

چراغ ها خاموش هستند. ولو شده ام روی تخت و پتو کشیدم رویِ خودم . لپ تاپ هوایِ گرم میده .. یه لیوان شیرِ داغ ِ محلی خوردم با چربی هایِ روش .. قرص هام رو هم خوردم . فکر کنم کم کم خواب آلود بشم.

دیروز بعداز ظهر با دوستم رفتیم بیرون .. رفتیم کلینیک، خیلی خندیدم .. کلینیک رو گذاشته بودیم رو سَرمون . از خنده ..واسه کلیاتِ سعدی، ( کلیه) و ادا در آوردن هایِ مَن ..گفتیم یکم ساکت بشیم که مَن گفتم : در مَجلسی نشسته بودیم که ناگهان خَری گفت .مُنتظر بودیم روانشناسِمون بیاد یه چیزی بگه اما نشد !! و مُنشی سکوت رو شکست :| خَند هام فقط همون چَند ساعت بود ! روانشناسم رو ملاقات کردم :) اول من رفتم .. احساس کردم جدی بود باهام .. در موردِ ترفندِ دروغش گفتم که خیلی ناراحت شده بودم. فقط گفت بله بله و اوکی، و بعد بحث رو عوض کرد ! خودش فکر میکرد جلسه یِ خوبی داشتیم . بهش گفتم کمی آزادی به دست آوردم. شاید تعجب کرد. حس میکردم من تویِ یه عالمِ دیگه هستم و اون یه عالمِ دیگه . حرفاش رو نمیفهمیدم و برام قابل هضم و درک نبود. دلم میخواست بهش بگم حرف نزن اصلا اَه . دلم میخواست بگم چی میگی واسه خودت، میخواستم بگم تو اصن نمیفهمی .. میخواستم بگم فقط بلدین حرف بزنین .. حرف دردی رو دوا نمیکنه .. اومدم بیرون، طبق روال همیشه نمیدونستم چم شده،  دوستم رفت داخل .. نشسته بودم منتظر. اون پسره که اونجا کار میکنه و به نظر میاد کمی مشکل داره سلام احوالپرسی کردیم، در مورد درس و رشته پرسید. در مورد کار، گفت دعا میکنم کار پیدا کنین :) مهربونیش رو دوس داشتم. پرسید آبی چیزی میخوام .. تا جایی که یادمه همیشه برخوردش خوب بوده .. اما من احساسِ تنفر داشتم. از روانشناسم . از همه شون، یه لحظه یادم اومد به شب هایی که خودم و با آزادی می اومدم تو اون کلینیک، اون شبی که پوستر نمایشگاه رو زدیم به دیوار اونجا .. حالم بد شد اما گریه ام نمی اومد فقط حس کردم چشام داره خیس میشه، از کلینیک و همه چیزش هم متنفر شدم. تنفر و خشم ام زیاد شد .. دیدم دستمو مشت کردم. دوستم زودتر اومد بیرون، سعی کردم به خودم مسلط باشم. احساسمو به دوستم گفتم . در موردِ جلسه مون صحبت میکردیم. رفتیم ذرت بگیریم .. باز هم خنده هامون ..

کلی عکس گرفتیم .. و کلی خندیدیم.. اما وقتی بَرمیگشتَم خونه، تو ماشین بابا، پر از غُصه و حَسرت بودم :) یه زمانی آرزوم بود از اون خونه فرار کنم، مثِ بقیه دخترایی که میدیدم آزاد باشم؛ کلی از شب ها رو با گریه خوابیده بودم . آرزوم واسه 5-6 سال برآورده شد. کلاس رفتم، سرکار رفتم، گواهی نامه گرفتم، اعتماد به نفسم بهتر شده بود، اما بعد دوباره برگشتم همون جهنم و الان دوباره همون حسرت ! اتفاقی که باعث شد دیگه هیچی خوشحالم نکنه . خواهرم میگه من نگرانِ حالِ روحیت هستم اما دروغِ محضه .. کاش روزی که تصمیم گرفت انتقالی بگیره 1 درصد هم به من فکر کرده بود .. چقدر به همه گفتم کابوسه؛ هیچکس نفهمید من چی میگم :) شب به دوستم پیام دادم گفتم دلم میخواد دستم رو ببرم خون بپاشه بیرون، فکر کرد خل شدم ..

امروز روز جهانی بغل بود اما ما کاکتوس ها رو هیچکس بغل نمیکنه :) حس میکنم اینارو که نوشتم چشام خیس شده :) کاش منم میتونستم وقتی حالم بده پاشم برم سیگار بکشم .. میدونی، میگن سیگار عمرِ آدمو کوتاه میکنه ..

چند ماهِ زیاد آهنگِ ایرانی گوش نمیکنم .. این چند روز فقط آلبوم سلنا، الان هم که هالزی آلبوم جدید داده .. فکر کنم یه مدت دیگه هم الک بنجامین آلبوم میده، ..

جلد یک ( من پیش از تو ) رو خونده بودم، فیلمش رو هم دیده بودم . حالا جلد دو رو بخونیم ( پس از تو ) ..

  امروز 5 گیگ هدیه داشتم فیلم دانلود کردم، اینم اضاف کُنید به اون 45 تا فیلم ندیده یِ قبل !! :|

  • Setare

صُبح کلاس داشتم. روزهایی که باید صُبح زود بیدار بشم شبش همیشه دیر خوابم میبره. خوابم می اومد. دلم نمیخواست از پتو جدا بشم. سخت ترین قسمتش اینجاست که باید وقتی بلند شدم به بابام سلام کنم. منو رسوندن آموزشگاه و رفتن فرودگاه. دوستم نبود. استاد یکم رو نقاشیم کار کرد. شب؛ کارم رو گذاشت تو پیج :) گفتن پرواز کنسل شده و ساعت 2 با اتوبوس میرن، سریع رفتم مقوا خریدم، همون آقایِ جنتلمن و مودب ! رفتم مترو که برم فرودگاه ، نشستم اون گوشه دنجِ تهِ مترو ، کفِ مترو . هدفون گوشم بود، سلنا میخوند ..  . امروز مترو رایگان بود. البته کارت ام هم جا گذاشته بودم . هوا ابری بود. تو فرودگاه خیلی ها معطل شده بودن، ساعت 2 شد 4 ! ما هم الاف شده بودیم .

خواهرم به بابام اصرار میکرد چایی بگیره. بابا هم مدام میگفت نه . نه . اما من گفتم میخوام. رفتیم کافی شاپ ، بابا شروع کرد داغ داغ چایی خوردن. خواهرم گفت بذار خنک بشه ! من یهو گفتم این همونه که تعارف میکردا . زدیم زیر خنده، بابام نیگام کرد و گفت بعضی وقت ها شیطون میشی ـا . از اونجایی که بابایِ من اهل کافی شاپ نیست، آخرش گفتم دیدی چایی تو کافی شاپ بیشتر میچسبه :)

نم نم بارون گرفت . اتوبوس اومد و یواش یواش رفتن . تو دلم هی میگفتم چه جوری به بابا بگم فردا میخوام برم پیشِ دوستم. وقتی میدیدم تو این سن آزادی هام چقدر مزخرفن از همه چیز متنفر شدم . بابام میگفت اول برنامه میریزین بعد به من میگی ؟ گفتم اون دیگه ماله بچه های 15 ساله است. من فقط خبر میدم دیگه . میخوای دیگه خبر هم ندم ؟ بحث طولانی نشد اما من حرص میخوردم و حرص میخوردم و میگفتم آخه چرا .. دارم پیر میشم و هنوز وضع همینه .. بعد روانشناسم جلوی من وایمیسته و میگه باید تو خودتو تغییر بدی !!

دایی ام اینستایِ منو فالو کرده و من نمیدونم باید بَک بدهم یا بلاک کنم، با خودِ دایی زیاد مشکلی ندارم با فوضول هایِ اقوام در پیج دایی مشکل دارم !!

کاش میتونستم چشامو ببندم و سریع به خواب برم :)

  • Setare

دل و دماغ نوشتن نداشتم. دو تا لباس و یه سوییشرت و دو تا شلوار پوشیدم و رفتم زیرِ پتو، همینقدر سَردمه ! شب ها رویِ خرس مهربون هم پتو میکشم ! حدود 4 ماه از نقل مکان من گذشته اما انگار روح و روانم نمیخواد با این قضیه کنار بیاد. میگم 4 ماه اما انگار خیلی بیشتر بوده. کلن همیشه عصبی ام، از در و دیوار هم عصبیم، شدیدا بی حوصله .. ما افسرده ها رو هیچکس دوست نداره، هر چی هست فقط تَرحُمه .. دیگه دنبال خوب شدن نیستم. شاید فقط ترجیح میدم واسه یه روانشناس زندگیمو شرح بدم. همین . تنها اتفاق اخیر همین بود که بابام گذاشت خودم برم و برگردم . تنها غَریبه یِ خوبی که این چند ماه اخیر دیدم دکترِ روانپزشکم بوده :) میگم دکتر : خودَمم کوالایِ نَقاشم  دکتر میگه : کوالا ها خودشونو دوست دارن ، خودشونو نمی کُشن  :)

این چند روز با کلی اتفاقات گذشت. اول سردار سلیمانی، اما بدتر از همه سقوط هواپیما اوکراینی با موشک سپاه بود که یه غم بزرگ روی ایران گذاشت . دانشجوها ایرانی کانادایی و بچه ها .. مسافرهایِ خارجی .. 3 روز دروغ دولت و بعد از اون اعلام " خطایِ انسانی" .. احساس تنفر .. خسته ام از خاورمیانه، از ایرانی بودن .. کاش الان یه دُختر انگلیسی بودم تو لَندن ، که فقط از تویِ اخبار میدونستَم چه خَبره :)

این چند روز اخیر خیلی بد جوش زدم . طوری که دیگه بیشتر از قبل از خودم خوشم نمیاد ! گاهی اشتهام زیاد میشه و هر روز نگران وزنم هستم ! طبق چیزی که که قرار بود. خودم میرم کلاس و برمیگردم.

چند روز پیش برف اومد. کم بود، حدود 10:30 صبح مثل همیشه بلند شدم و برف ها در حالِ آب شدن بودن. خودش رفت، سرماش موند.

چند روز پیش تو فکر "ر" بودم. که پیام بدم . یک دوست که چند سال پیش مدتی با هم بودیم. عاشقم بود اون زمان، امروز اینستا خودش سر صحبت باز کرد و حرف هایی در مورد sx زد و حالم ازش بهم خورد، فکر میکردم طبق تصورِ اون سالهام آدم باشه، حتی تصویر اون روزها رو هم برام خراب کرد و من با خودم گفتم احمق دیگه هیچوقت فکر نکن به آدمای گذشته پیام بدی ..

  آلبوم سلنا گومز - Rare

  احمقانَست که آدم دلِش واسه یه لاشی تنگ بشه :)

  همه حرفام یادم رفت ! :|

  • Setare

شنبه یِ بارونیِ زمستآن 98 . احساس میکنم از زمستون متنفرم، حتی از تابستون هَم متنفرم .نسکافه و بیسکوییت خوردم. اگه تویِ این خونه یِ لامصب نبودم میرفتم بیرون و شهر رو میگشتم. شاید. اگه بخواهم از حال و روزم بگم چیز جدیدی رخ نداده، من همون آدمِ عصبی و بی حوصله یِ چند ماهِ اخیرم . یک روز بَدم و یک روز بدتر ! مثلا دیروز بدتر بودم ! روزها خوابم میاید و شب ها که قصد دارم بخوابم دوست ندارم بخوابم ! گریه ام می آید اما نمی آید. باران اون حسِ قشنگِ قدیم رو بهم نمیده ! هیچی خوشحالم نمیکنه ! فکر و ذهنم آشفته است . نه توانِ تصمیم گیری دارم و نه حتی میتونم در مورد یک موضوع خاص صحبت کنم. چون وسطِ صحبت یادم میره چی میگفتم :)) قرصِ سرترالین هام زود زود تموم میشه و بابام فکر میکنه به عنوانِ آبنبات میخورمشون :| فکر نکنم بدونه چه قرص هایی هستن !

احساسِ پیری میکنم و هر روز دارم پیرتر میشم :)) رابطه هایِ عاشقانه که میبینم اوغ ـَم میگیره :| کم حرف تر شُدم . هر روز غصه یِ خونه یِ قبلی رو میخورم و شرایطی که داشتم. گاهی یادم میره خونه عوض شده و جایِ دیگه ای هستم. گاهی فکر میکنم فقط اومدم سر بزنم. اون روز بعد از کلاسِ نقاشی یه لحظه میخواستم مسیر همیشگی گذشته رو برم و تصور داشتم از فلان سوپری خوردنی بگیرم ، اما یادم اومد که همه چیز عوض شده .. ته دلم خالی شد و تنفر داشتم . اغلب روزها فکرِ خودکشی دارم. در واقع درک نمیکنم چرا زنده هستیم ! تهش که چی ؟ افکارم مدام عوض میشن، ولی حتی توانِ بیان کردنِ اینها رو هم ندارم . نمیدونم چه مرضی هست اما دوست ندارم حرف بزنم ! دوست دارم تویِ اتاقم باشم.

یکشنبه 8 دی : با دوستم رفتیم پیشِ روانشناس ( بعد از جریانِ پل و خودکشی و ..) از در که وارد کلینیک شد فهمیدیم بداخلاق و عصبانی هس. همینطور بود، اول من رفتم داخل و بعد از دوستم خواست اونم بیاد . منو تهدید کرد که یا همکاری میکنی و یا از اینجا بری بیرون با پدرت تماس میگیرم و نامه بستری ایت هم آمادست و اورژانس اجتماعی میاد و میبرنت ! به نظرم نباید از ترفند دروغ استفاده میکرد . من دیگه حالم خوب نبود و اصلا دلم نمیخواست حرف بزنم. عصبی بودم و ذهنم آشفته بود. حس میکردم نمیتونم حتی فکر کنم . وقت مشاوره با دوستم گذشت بیشتر . در نتیجه قرار شد برم طرحواره درمانی اما نرفتم :) دوستم با همین روانشناس وقت گرفت برایِ خودش :) و تا جایی که میدونم دیگه مایل نیست به من وقت بده. به نظرم افسردگی با حرف زدن خوب نمیشه !

این عکسِ امروزه .. فکر کنم تو این عکس ابرها هم سگِ سیاه افسردگی گرفتن !!

  • Setare

حال و روزم عجیب شده، خودم هم نمیتونم خودم رو پیش بینی کنم ! خودم هم نمی تونم بگم حالم چه طوریه یا چِم شُده ..! حس میکنم یه موجود ناشناخته ام .این مدت مدام لبم را میکنم و خون میاد :) چه زود زمستون شُد، چه زود کریسمس رسید. دو سال پیش که سرِکار میرفتم، رفتم بازار و برایِ خودم تزیین ـآت کریسمس خریدم. اما امسال هنوز افتادن تویِ کمد. یه جورِ خاصی بی احساس شُدم؛ دیگه حتی روی هیچ کَس کِراش ندارم، دیگه هیچی حالمو خوب نمیکنه :)

دیگه روانشناسم رو ندیدم، بابام ازش متنفره انگار. مثلا گفته هرجا دیگه خواست بره اما پیش این روانشناس دیگه نره و من نفهمیدم چرا ! البته میدونم در کل با روانشناس مخالفه . باید برم تویِ مسیرِ کارهایِ یواشکی .. میخواستم یه جلسه روانشناسم رو یواشکی ببینم اما خودش بهم وقت نداد :)

یکشنبه کلاسِ نقاشی،آبرنگ ثبت نام کردم دوباره، هفته ای یک جلسه میرم. برگشتنه خودم برگشتم. حس میکردم اینقدر تویِ خونه موندم که اعتماد به نفسم از بین رفته ! بابام راضی شده که خودم برم و بیام! گفته کع هر وقت خواست بره شیراز و بیاد اما پیشِ این روانشناس نره ! گویا گفته مشکلی نداره با این جریان. خب شاید یکم از فشاری که رویِ من بود کم شده .. اما بازم نمیدونم چه احساسی باید داشته باشم :) هر روز غصه میخورم و آرزو میکنم هنوز همون خونه یِ قبلی بودم ! کاش میتونستم برگردم به همون روزها .. خیابون هآ، مغازه ها و ..

دوشنبه بود، داشتم به دکتر میگفتم من پلِ خودکشیم هم مشخص کردم. با دوستم میخوایم بریم .. پرسید کجا و کِی .. روزِ خوبی نبود، دوستم هم مشکلاتِ زیادی داره و به مُردن فکر میکنه، تصور نمیکردم اینقدر شبیه به هم باشیم .. حالمون خوب نبود. رویِ پل طبقاتی بودیم. اون ترس و وحشت داشت از پریدن. اومدم پام رو ببرم بالا، ببرم اون طرف نرده و حفاظ، دوستم ترسیده بود .. روانشناسم دو بار زنگ زده بود، تعجب کرده بودم. حدس زدیم شاید دکتر چیزی بهش گفته . دیدم پیام گذاشته فلان ساعت آزادم .. زنگ زد، حتی الان هم دقیق یادم نیست چی میگفتیم :) گفتم ما روی پل هستیم و بقیه ماجرا .. دوستم اذیت میکرد و هِی خندم میگرفت .. و اون میپرسید چرا میخندی .. اصرار داشت خودکشی چیزی رو حل نمیکنه. اما منم میدونستم حرف زدن چیزی رو حَل نمیکنه ! گفتم دیگه حرفی هم ندارم، و هیچی هم حل نمیشه، گفتم کمک هم نمیخوام !! مکالمه طولانی بود و اعصابم تحمل حرفهاش رو نداشت، اون لحظه با خودم میگفتم داره چرت میگه :) احساس کردم لحن ام و صحبت هام عجیب بود . خواست برای جلسه بعد خبر بدم .

برای هلیکوپتر دست تکان دادم، دوستم میخندید و تعجب میکرد. اما من شبیه کسایی بودم که قبل از مرگ هرکاری میخوان میکنن. به پایین پل نگاه  میکردیم و از بدبختی هایمان میگفتیم. غمگین بودیم و بلند بلند میخندیدیم ! عقب گرد روی پل راه رفتیم و مردم فکر میکردن مشکلی داریم . اما من دیگر مردم برایم مهم نبودند.

  شبی که ماه کامل شد و جوکر رو دیدم ..

  هودیِ سورمه ایم هم رسید ..

  • Setare

همه شب ها و روزها مثل هم شدند. تکراری و کنسل کننده، وقتی پیام می دهند خوبی ؟ نمیدونم چی بگم، وقتی میگن چه خبر؟ نمیدونم چی بگم! دلم نمیخواد دیگه صحبت کنم، دلم نمیخواد از کسی کمک بخوام ..

18 آذر بود که وقتِ روانشناس داشتم، حتی الان احساس میکنم به صورت مبهم یادم میاد! بابا منو رسوند، مامانم هم بود، بابا میگفت تو راه از این گل مخملی ها که دنبالش بودی برات دیدم، بریم بخریم .. نشون میدادم خوشحالم، قرمزش رو انتخاب کردم، آره خب دوستش داشتم و خوشگل ـه . اما انگار احساسم عمق نداشت ! نمیدونم درست بیانش میکنم یا نع !

خواهرزادم همراه ما بود، بغل بابای من آروم نشسته بود و منتظر بودیم، دلم میخواست بگم شما چرا اینجا نشستید برید بیـرون! روانشناسم اومد رفتم داخل، از اون جلسه به بعد حس کردم دیگه خوشم نمیاد ازش، حس کردم روانشناس ها همشون مزخرف ـَن ! اما چرا ؟ چون بهم گفت واسه تفریح میای ؟ چون زیادی صمیمی شده بود ؟ نباید به دستم دست می زد ؟ شاید چون می خندید و راه حل دیگه ای واسه درمانِ من نداشت ؟ و حتی یادم اومد به جلسه هایِ قبل تر که گفت هر وقت دلت میگیره میای ؟ یا روزهای اول که وقتش هدر میشد !! میگفت کم تلاش کردی، دلم میخواست بگم خفه شو، تو اصن نمیدونی تلاش یعنی چی ! بهش گفتم دلم نمیخواد با هیچکس حرف بزنم !  آخر جلسه داشت بهم میگفت، اگه حالت خوب نیست لازم نیست تظاهر کنی یا لبخند بزنی، اما تا رفتم بیرون، شروع کردم به تظـاهر کردن، جلویِ خواهرزادم، جلویِ همه و اون داشت دوباره تکرار میکرد که اگه خوب نیستی تظاهر نکن . حس کردم هیچکس نمیتونه به من کمک کنه، حس کردم یهو سقوط کردم، نمیدونم چه حسی بود ! واسه سه شنبه با اون خانم، برام طرحواره درمانی گذاشت، همون که یه شب داشت انجام میشد و من فرار کردم ! وقتی برگشتیم خونه، بابا ناراحت بود، شروع کرد غُر زدن! نشون میداد علاقه ای نداره من برم روانشنـاس، میگفت چرا هیچ تغییری نکردی پس ؟ اغلن عوضش کن ! فکر میکرد مثلا سن بالاها بهتـرن، نمیدونست من همشون رو امتحان کردم . اون هیچی نمیدونست، نمیدونست این آخرین روانشناسی بود که میرم، نمیدونست دلم نمیخواد با هیچکس حرف بزنم، نمیدونست نمیتونم از اول شروع کنم !! حس کردم مخالفت بابام یعنی تایید خودکشیِ من ! حالم شدیدا بد شده بود، بعد مدت ها اشکم در اومد، زیر پتو بودم و گریه میکردم بابام اومد داخل منو دید گریه میکنم، تعجب کرد، شروع کرد تحقیر که مگه بچه ای گریه میکنی، اینکارا چیه میکنی، بزرگ شدی، زشته، منم میگفتم گریه بد نیست. گفت من صلاحتو میخوام، تو ذهنم گفتم مرده شورِ صلاحت رو ببرن، صلاح ات رو نمیخوام، گفت من نگرانتـم خب، از دل من چی میدونی؟ گفتم مگه شما میدونی ؟ رفت .. 3 ورق قرص برداشتم، آب گذاشتم کنارم، مصمم بودم بخورم، اما نشد، دوستـم پیام میداد تا ذهنمو منحرف کنـه .. ولی نمیفهمیدم چی میگه ! خسته بودم خوابم برد !

فرداش زنگ زدم اورژانس اجتماعی (123) بهم گفت میتونی بری اورژانس اجتماعی فرم پر کُنی، اون ها با پدر و مادرت صحبت میکنند، تماس میگیرن. یا اگه نمیتونی میان دمِ خونتـون . صدای در اومد تماس رو قطع کردم ..

نقاشی ای که دو هفته بود طراحی کرده بودم رو رنگ کردم ! باز هم حسِ خاصی نداشتم، از این روزهایِ سوزناکِ زمستونی متنفرم. از شبِ یلدا هم متنفرم. از عید نوروز، از سنم که میره بالا، از اینکه هیچی نیستم و هیچی نشدم! از همه چیز و همه کَس متنفرم ..

همزمان هم گریه میکردم و هم میخندیدم ..

  گُربه ها کجایین ؟ بیاین تا یکم از این دنیایِ نکبت بارِ دنیا و آدما دور بشم ..

  یه هودیِ سورمه ای سِفارش دادم ..

  • Setare

ولو شده ام توی تخت، بقیه خوابند و من بیدارم. هنوز چراغ من روشن است. خواهرزاده ام اومد اینجا و شب رو اینجا خوابیده ! بی حوصله ام. موهام رو بستم چون حوصله اشون رو ندارم !! داشتیم فیلم برادرم خسرو رو میدیدم. بـرادر خسرو منو یادِ رفتارهایِ بابام میندازه. و به نظرم خسرو بعضی رفتارهاش واقعن طبیعیه . مثلا اون صحنه که یک پراید تویِ کوچه آژیرش خفه نمیشد و رفت داغونش کرد :)

یکشنبه خواهر و مامانم رفتن مشهد. مشهد رو دوست ندارم واسه همین باهاشون نرفتم. اما حسودیم شد که بلیتِ بیزینس داشتن ! بابا عدس پلو و مرغ پخت و بعد از اون ماکارونی. منم که مرده یِ متحرک، فقط چایی دَم کردم. وقتی من و بابا تنها هستیم به نظرم جَو سنگینه. دلم مامانم رو میخواست :) پنج شنبه عصر برگشتند. با هم شام خوردیم. سوغاتی سوهان و شکلات و زرشک و ..

این روزها همش باید تظاهر کنم که خوبم :) در حالی که پوچِ مطلق ام. بابام گاهی میپرسه خوبی؟ و من الکی میگم خوبم :) لبخند هایِ مصنوعی برای همه چیز. یک شب خواهرِ دیگرم پرسید من چیکار میتونم برات بکنم ؟ منم گفتم هیچی . گفت مثکه خواهرتم ـآ .. اما کاری ازش برنمیاد :) یادم نبود همون لحظه بگم: فقط کاری به کارم نداشته باش. {از خیلی لحاظ متفاوت هستیم .. :)}

دوباره شروع کردم به دیدن سریال 13reasons why . فصل اول .. برای بار دوم .. یک نقاشی طراحی کردم اما یک هفته است حوصله نداشتم رنگش کنم. دلم میخواد اما دل و دماغِ هیچی ندارم :)

نه جدی خوشم اومَد ازش " کلیک "

دلم نمیخواد با هیچکس حرف بزنم، فکر کنم باید واسه روانشناسم نامه بنویسم !! احتمالا فردا عصر میبینمش .. به بابام در مورد رفتن به کلاس نقاشی گفتم و گفت ببینیم چی میشه . هفته ای 1 بار مثلا . دلم میخواد تو نمایشگاه هایِ بعدی هم باشم .

  نیمفهمم چرا برای زنده موندن تلاش میکنین :)

  • Setare

خیلی خسته ام. ولو شده ام رویِ تخت . چراغ ها خاموش است. امروز خواهر و مادرم پرواز داشتند به سمتِ مشهد. ساعتِ صُبح را گذاشتم روی 8:30 اما از 7 بیدار شدم ! میخواستم بروم آموزشگاه مون . نمازی پیاده شدم و آنها رفتند فرودگاه. هدفون قرمزم را گذاشتم و رفتم . حسِ آزادی نمیدونم غمگین بود یا شاد! یا حتی دلگیر. دلتنگی برای گذشته . رفتم آموزشگاه منشی من را بغل کرد روبوسی کردیم. با استاد روبوسی کردم. دوستم هم بود. کلی گپ زدیم . ته دلم یکم گرفت اما به رویِ خودم نیاوردم. گواهیِ حضور در نمایشگاه رو هم گرفتم ^^ . به استاد گفتم نمایشگاه بعدی هم من هستم ؟ برایِ اینکه انگیزه بگیرم ؟ گفت بعضی هنرجوها کاراشون خیلی خوبه اگه خیلی کار کنی میتونی باشی .

با دوستم رفتیم خرید، 3 تا لاک . دو تا دستبند شبیه خریدیم و سِت کردیم، دریم کچر صورتی خرید. من هم شکلات مورد علاقه ام رو خریدم و یکیشو دادم به دوستم. و یه عالمه مسخره بازی و به قولِ خانواده ها سبک بازی . از حرکت شونه من با آهنگ اُرگِ نوازنده یِ نابینا تا اذیت کردنِ مغازه دار دریم کچر و پسرِ تستِ عطر :)) " کلیک "

خدافظی کردیم . رفتم تا ایستگاه مترو . رفتم فرودگاه .. اولش که پیاده شدم چند ثانیه هنگ بودم و بعد مسیر رو پیدا کردم . هدفون قرمزم رو گذاشتم و از ورودیِ فرودگاه شروع کردم به رفتن . یک گربه ناز وسط های خیابون بود، ماشین می اومد، زل زده بود به من. اشاره دادم بروو ماشین میاد، یهو به خودش اومد و رفت :) نزدیکایِ در ورودی ماشین بابامو دیدم . سوار شدم .. ناهار خوردم، کمی حرف زدیم. عصر شد و بدرقه و خدافظی. من موندیم و بابا و اینکه باید فکر ناهار روزهایِ آتی باشیم .. البته بابام آشپزیش بد نیست ..

غروب آسمون دلبری میکرد .. دلم میخواست آسمونو بغل کنم ..

نمیدونم چه موقع وقت روانشناس بگیرم .. پنج شنبه باید بریم فرودگاه .. حافظه ام به شدت داغون شده .. چند روز پیش پستچی اومَد قرص هایِ آبرنگ ام رو آورد. نمیدونم بابام رضایت میده هفته ای 1 جلسه برم آموزشگاه، هم برای خودم و هم برایِ نمایشگاه سالِ آینده .. چرا یهو همه چیز از هم پاشید ؟ زندگیم از هم پاشید ..

   دکتـر ؟ چرا ؟ " کلیک "

  فیلم سرخپوست رو دیدم، دوستش داشتم ..

  خیلی ابراز دلتنگی و بی قَراری میکنم ..

  • Setare

بیخود و بی جهت دلَم گرفته و بیخود و بی جَهت بُغض دارم . دلم میخواهد گریه کنم اما نمیدونم چرا :) دیروز ظهر پستچی اومد، شال و کلاه زرشکی ام رسید؛ رنگش مطابق عکس نبود اما قرمزِ جذابی است. در واقع خوشحال شدم که مطابقِ عکس نیست .پوشیدم و رفتم جلوی بابا، شبیه بچه ها دست گذاشتم رویِ گلِ کلاه و گفتم : " نیگاه، گل هم داره ! " ...

دیروز عصر روانشناسم را دیدم . اما برخورد و این روش صمیمی را دوست ندارم. جلساتِ بعد حتما واکنش نشان می دهم. گاهی به این فکر میکردم که من نیازی به ترحم او ندارم ! او داشت محبت میکرد یا ترحم ؟ نمیدانم چه حسی داشتم یا باید داشته باشم. این همه تلاش میکنم که چه شود ؟ احساس میکنم توانِ همکاری ندارم. اگر فردی که افسردگی دارد همکاری نکند چه می شود ؟ عصبی ام و کلافه .. از من هدف ها و ارزش هایم را میخواهد. اما کدوم هدف ؟ من پوچ شدم ..

امروز ظهر با خواهرم و خواهرزاده ام رفتیم پارک و کتابخانه . خواهرم کتاب هایش را گرفت. خلوت بود. امروز سرسره بازی کردم . آن سرسره پیج در پیچ ِ نارنجی . صدایِ خنده های خواهرزاده ام که ذوق میکرد من با او سرسره میخورم .. سال ها بود سرسره بازی نکرده بودم .. برگشتنه خواهرزادم کنارم قدم میزد و میگفت چون دوستت دارم میام کنارت ـآ . و من لبخندهایی میزدم که احساس میکردم فقط برای گول زدن است .. انگار هیچ شادی ای از ته دلم نبود. یک لحظه با خودم گفتم " من اصلا خودم رو نمیشناسم " .

  • Setare

وارد آذر شدیم . امروز یک آذر بود . ماهِ تولد یک آدم لاشی که من عاشقش بودم ! هنوز خیلی مانده تا تولدش .. جمعه هم گذشت و اینترنت وصل نشد، پدر و مادرِ من چه گناهی کرده اند، مادرم میگوید فلان چیز را برایم در گوگل سرچ کن، پدرم میگوید اینترنت وصل شود چند آهنگ از شجریان دانلود کنم .. من که اعصابم به ته خط رسیده است، فردا اگر وصل نشود هر چه از زبانم در بیاید در این نتِ ملیِ کوفتی بیان میکنم. از مرگ بر فلان و فلان گرفته تا ... خودم می شوم اغتشاش گر . این اگر ظلم نیست پَس چیست ؟ آن وقت می گویند مسلمان هستند و یزید فلان کرد :)) برای همین دلم میخواهد بروم جایی که دیگر هیچ مسلمانی نبینم :) فکر میکردم این گودزیلاهای ِ دهه هشتادی اغلن کاری کنند !

روانشناسم و یا به قول شماها روان درمانگرم یکشنبه بهم وقت داده است، دوست دارم بروم آنجا غُر بزنم، داد بزنم، گریه کنم، اما همیشه در مقابل دیگران حرفی ندارم ! یا حرف هایم را فراموش میکنم، یا دلم میخواهد سکوت کنم ! مسخره است میدانم .. شاید حتی اگر فکر کنم کاری از او بر نمی آید ، فقط یک بهانه است که از خانه بیرون بزنم، با اینکه تنها نمیروم !

این عکس را آن روزِ بارانی گرفتم .. 🍂

دلم برایِ روزهایِ مستقل بودنم تنگ شده است، مخصوصا آن یک ماهِ آخر که تنها بودم، یک شبش با دوستم بیرون بودم و 10 شب رسیدم خانه ! موقع هایی که مدام اسنپ میگرفتم . یا شب هایی که نیمه هایِ شب با موزیک شروع میکردم به خواندن، هروقت میخواستم چایی دم میکردم . یا هق هق گریه میکردم و خودم را به در و دیوار میکوبیدم ! یا آن روزی که دستم را مشت کردم و چندین بار به دیوار کوبیدم :) یا شب هایی که زنگ زدم اورژانس اجتماعی و هیچکس جواب نداد :)) این روزها دوباره احساس میکنم دلم سیگار میخواهد ..

امروز وقتی خواهرزاده ام با پدرم بازی میکرد و صدایِ خنده اش خانه را گرفته بود، یهو بُغض کردم. شاید دلم از آن خَنده ها میخواست .. بستنی هایِ من را میخورد و من حِرص میخورم :| !

4 قرصِ آبرنگ از دیجی کالا سفارش داده ام هنوز نرسیده است . روز بعد یک شال و کلاه زرشکی هم سفارش دادم، کد رهگیری میگوید مرسوله شیراز است . کاش فردا پستچی بیاد ..

  کاش دوستِ فرانسوی ام در این شهر بود !!

   آهنگ " کلیک "

  • Setare