:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

۴۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عکس» ثبت شده است

از نیمه شب گذشته، دلم نمیخواد بخوابم ! و من خسته شدم از این روزهای تکراری، از اینکه دوباره صُبح 10:30 بلند می شوم، صبحانه و چایی میخورم . چرا اجازه ندارم بیشتر بخوابم ؟ چرا راحتم نمیذارن ؟ یا دورهمی میبینم یا برمیگردم تویِ اتاقم و دوباره زندگیِ مزخرفِ همیشگی . این روزها احساس میکنم دارم پوسیده میشم، نه کلاسی و نه حتی دوستم رو دیدم! همون دلخوشی هم از بین رفت .. این کرونا ویروس همه را خانه نشین کرد. اما میدونی، دوستم میگفت آهِ تو کلِ جهان رو گرفت .. چون هیچکس دَرک نمیکرد نداشتنِ آزادی مثِه سابق چقَدر سخته :) و مَن هر روز غصه و غصه !  الان شاید با خونه نشینی خیلی ها دَرکش کنن :) آره درکش کنین شاید بفهمید چقدر سخته .. سیگار دلم میخواهد ..

استادِ نقاشی گفته کارها و تمرین هامون رو تویِ واتساپ براش بفرستیم و تنبل بازی در نیاریم .. من یک نقاشی را تمام کردم و یکی نیز تمرینی کشیدم و ایرادهامو پیدا کردم ..

میتونم بگم جز آبرنگ هیچ سبکی رو دوست ندارم. شاید رنگِ روغن اما نع؛ همآن آبرنگ ! باورم نمیشه آخرِ شهریور بود که نمایشگاه نقاشی داشتیم، انگار حدود یک سال پیش .. همین چیزها آدم را پیر میکند و وقتی در این سن میگویم پیر شده ام کسی درکش نمی کند ..

هفته یِ گذشته از دیجی کالا خرید کردم، طبق رهگیری بسته ام شیراز است اما نمیدانم چرا اینقدر پست کُند شده، کلافه ام کرده اند. الان که نمیشود رفت بیرون انتظارم از پست بیشتر است . دو روز پیش هم از یک سایت هنری، آبرنگ و قلم خریدم، امیدوارم به بعد از عید نکشد ..

بعد مدت ها آنشب بازی رئآل 2-0 بارسا را آنلاین تماشا کردم و فقط دنبالِ یک سایت میگشتم که از شرِ گزارشگرِ صدا و سیما راحت شوم؛ عادل که رفت دیگه فوتبال ها لذتِ سابق رو نداشت واسم ..

شکلات هایِ مغزدار خارجی؛ مخصوصا اگر پسته یا بادام زمینی باشد! شکلات های ِ ritter sport رو هم پیشنهاد میکنم ..

  من واسَم قابل درک نیست که بهار رو خونه نشین باشم این بازیِ کثیف رو تموم کنید :(

  • Setare

این روزها همه جا اخبار کرونا است. من که خانه نشین شدم. دلم به کلاس خوش بود و حداقل دیداری که با دوستم داشتم. ژل و پد رو تونستم از دیجی کالا بخرم. ذهنم آشفته است. کاش من الان یک دختر ایرانی نبودم. نقاشی کشیدن هام شبیه شده به مشق ! مشقی که قبل از کلاس باید روش کار کنم. و این خیلی حسِ بدیه. خواهرم برایم شکلات آورد دوباره و همینطور یک کتاب از کتابخونه یِ اونجا ..

اگه بخوام الان نظر بدم تا الان خوب بوده و دوست داشتنی . یک جاهایی منو یادِ بابام میندازه ! :)

سیروان یک ویدیویِ جدید از کنسرتش تویِ تبریز رو ساخته و خفن طور شده ! داشتم لذت میبردم اما یهو غمگین شدم. چطور ممکنه دو روز مونده به کنسرتی که ماه ها منتظرش بودم لغو بشه. کرونا خیلی بد موقع اومدی .. کنسرت نیاز داشتم و تنها کنسرتی که ارزشش رو داشت سیروان بود. ولی نمیدونم این زندگی چی داره که تلاش میکنید زنده بمونید. من شاید از مرگ ترسی ندارم اما مرگ وحشتناک و بیماری رو نمیخوام. این مدلی رو نمیخوام .

اگه بخوام از بدشانسی دیگه ام بگم. اینکه یک توله سگ بامزه نزدیک خونمون بود. اما ترس از کرونا باعث شد ازش دوری کنم و نتونم حتی بغلش کنم. نمیدونَم ضَعف داشت یا سَردش بود یکم میلرزید،  شیر و آب گذاشتم کنارش، از طَرفی میتَرسم کسی اذیتش کنه، عزیزم :(  بعدش پیام دادم یه پیچِ حمایتی شاید بیان ببرنش ..

درایورهایِ لپ تاپ ام رو آپدیت کردم. به نظر میرسه مشکل تیک و لگ اش حل شده. برای چند ثانیه قفل میکرد. امیدوارم همینطور باشه.. با اینکه کاری نمیکنم اما خیلی خسته ام !!

  به نظرم بیسکوییت از واجباتِ یه خونه است !

  • Setare

این روزها به طرزِ فجیعی بی حوصله هستم. دل و دماغِ هیچ کاری ندارم. قبلن هم همین بودم اما مدام بین بد و بدتر تغییر میکنم. از بعد از آخرین جلسه که روانشناسم رو دیدم احساس میکنم ازش خیلی بدم میاد و یا شایدم از همه روانشناس ها ! یک روز به دوستم گفتم خیلی دلم میخواد ببینمش و ازم بپرسه خوبی ؟ و بگم به تو چه! و یا بگم خوب نباشم میخوای چه گ.وهی بخوری ! احساس میکنم خیلی احمق و به درد نخور هستن ! به دوستِ فرانسوی ـم گُفتم : روانشناس ها میگن فقَط خودِت میتونی به خودت کُمک کنی؛ تعجُب کرد و گفت روانکاوِ من هَرگز اینو نگفته تویِ این دَه سال !  میگفت در دانشگاه روانشناسیِ فُلان این رو نمیگن، چون مُتخصصانِ خیلی خوبی هَستن .. و آرزو کرد مَنم یکی از این مُتخصص ها پیدا کنم :) دوس دارم فقط بخوابم .. نقاشی هام کم شدن و بابا مدام میگه قبلن کلی نقاشی میآوردی نشون میدادی و من نمیتونم جواب درستی بهش بدم ! او درک نمیکنه و متوجه نیست !

پنجشنبه 10 بهمن : قرار بود صُبح با دوستم بریم بازارِ وکیل. اینبار هم خودم تنها رفتم. میدان نمازی و بعد هم با خط 1 . بقیه مسیر رو هم پیاده رفتیم و هرچیزی میدیدیم دلمون میخواست بخریم .. ولی دستمون خالی بود ! کلی عکس گرفتیم .. کلی کراشِ الکی زدیم .. عطاری هایِ اونجا رو دوست دارم. یک مانکن محجبه بود، فروش چادر ! دست گذاشتم رو قلبم و کمی خم شدم و گفتم سلام حاج خانم . دوستم یه لحظه فکر کرد من واقعی و جدی میگم و کلی خندیدیم. رفتیم سرای ِ مشیر. و بله من هم کراش زدم ! اما شاید فقط جنبه سرگرمی واسم داشت .. چون خوش بودیم .. ماجرایِ اون پسره که گیرداده به بیسکوییت ما .. بعد گفتم بریم مسجد وکیل، کلی عکس و کمی مسخره بازی. من دور خودم چرخیدم و ازم عکس گرفت، بار اول یکیش جالب شد . بار دوم به طرز شدیدی خنده آور شد که از خنده دلم درد گرفت .. عاشقِ کافه هایِ اونجا شدم .. کافه هایی که میزهاشون تویِ کوچه و خیابون بود. بهش گفتم اونو ببین، شبیه ترکیه است .. نشستیم و پاستا سفارش دادیم و از هر دَری صحبت کردیم ..

موقع برگشت وقتی گفت با تو بهم خوش میگذره و یا چه خوش گذشت، احساس کردم به یه دردی میخورم :)

بعضی وقت ها واقعا از دستِ خانواده ام کلافه و عاصی میشم .. حوصله ندارم و عصبی میشم .. دقیقا شبیه پدربزرگ و مادربزرگ ها هستن ! به جز بعضی موارد ! یه جوری بی حوصله و عَصبی ام که هَرکی پیام میده یا حرف میزنه مخفیانه دهن کجی میکُنم و شِکلک دَر میارم :|

رمان "پس از تو" رو تموم کردم .. امروز یادم افتاد انگار خیلی وقته سینما نرفتم .. این غصه یِ جابه جایی خونه هیچوقت از بین نمیره .. هر روز همراهِ منه . با هر عکس، با هر حرف، با هر فکر .. روانشناسم هیچ درکی از این قضیه نداشت و نداره .. با اینکه خودش میگه درک میکنم !!

فردا کلاس دارم، بهتره برم زیر پتو مچاله بشم ..

  • Setare

احساس خَستگی میکنم. طبق روال افتاده ام روی تخت و همه جا تاریک است و لپ تاپ گرما می دهد. مَعمولی بودم اما بعد یهو به شدت بی حوصله شدم. دوست دارم سرم را بکوبم دیوار و خون بپاشد و یا تیغ را فشار دهم روی مُچِ دستم و خون بریزد بیرون . حتی حوصله نوشتن ندارم ! فکر کنم سگِ سیاهِ افسُردگی وحشی شده :) امروز صُبح کلاس داشتم. قرار بود پدرم منو برسونه و مادرم هم دلش میخواست بیاید. نون سنگک تازه و چایی .. 4 بهمن تولد استادِ عزیزم بود. دوستم هم آموزشگاه بود .. استاد امروز با خودش کیک آورده بود و گلِ نرگس . تبریک گفتیم و چایی و کیک خوردیم .. یکی از هُنرجوها آهنگ تولد گذاشت ..

گفتم استاد روزِ تولُد غَم انگیزه نمیدونم چرا هَمه جَشن میگیرن ( پیر میشیم و این صُحبت ها ) گفت چون غَم انگیزه میخوایم شادش کنیم .. کلاس که تموم شد با دوستم رفتیم چسبِ میسکیت و شکلات خریدیم. مامانم شکلات دوست نداره اما از شونیز خوشش میاد. واسِه مامانم خریدَم و یک شکلاتِ خارجی هم واسه خودم ..

3 و 4 بهمن بود که شیراز و اطراف بَرف اومد. صُبح با سر و صدایِ کوچه بیدار شدم و دیدم همه جا سفید پوش شده. یک حسِ تَنفُری تمام وجودمو گرفت .. دوباره رفتم زیر پتو .. بعد که بلند شدم رفتم تو برف ها، کلی عکس گرفتم .. هیچکس نبود گلوله برفی بزنم به سر و کله اش :) سعی کردم به بقیه نگاه نکنم :) یادِ "گرینچ" افتادم .. هیچوقت کوه هایِ خشک و خالی واسم جذاب نبودن .. تا اینکه برف نشست روشون و قشنگ شدن .. به طور کامل یخبندون شده ..

یک دوستِ ایتالیایی پیدا کردم . فعلا دوست هایِ خوبی شدیم. دوستِ فرانسوی ام هم همچنان میگه بیا فرانسه پناهنده شو :) .. وقتی بهش گفتم روانشناس ها میگن فقط خودت میتونی به خودت کمک کنی تعجب کرد و گفت روانکاوِ من هرگز اینو نگفته تویِ این ده سال ! میگفت در دانشگاه روانشناسیِ فلان این رو نمیگن چون متخصصان خیلی خوبی هستن .. و آرزو کرد منم یکی از این مُتخصص ها پیدا کنم :))

نصفِ کتابِ " پس از تو " رو خوندم .. بعضی جاها دلم میخواست یکی شبیهِ سام اطرافم بود اما بعد میگفتم نه . آدمِ درستی نبوده !

یادم نیست دیشب بود یا پریشب خَرِ درونم باعث شد به اون لاش.ـی sms بدم  که خب جَوابی بهم نَداد :) میدونم حواس پَرتی دارم . اون روز هم پیشِ روانشناسم وقتی میخواستم شروع کنم به حرف زدن، سریع میگفتم یادم رفت چی میخواستم بگم .. مثلا میگفتم میدونی چی شده .. بعد میگفتم یادم رفت ! به نظرم یکم خنده داره ..

  • Setare

چراغ ها خاموش هستند. ولو شده ام روی تخت و پتو کشیدم رویِ خودم . لپ تاپ هوایِ گرم میده .. یه لیوان شیرِ داغ ِ محلی خوردم با چربی هایِ روش .. قرص هام رو هم خوردم . فکر کنم کم کم خواب آلود بشم.

دیروز بعداز ظهر با دوستم رفتیم بیرون .. رفتیم کلینیک، خیلی خندیدم .. کلینیک رو گذاشته بودیم رو سَرمون . از خنده ..واسه کلیاتِ سعدی، ( کلیه) و ادا در آوردن هایِ مَن ..گفتیم یکم ساکت بشیم که مَن گفتم : در مَجلسی نشسته بودیم که ناگهان خَری گفت .مُنتظر بودیم روانشناسِمون بیاد یه چیزی بگه اما نشد !! و مُنشی سکوت رو شکست :| خَند هام فقط همون چَند ساعت بود ! روانشناسم رو ملاقات کردم :) اول من رفتم .. احساس کردم جدی بود باهام .. در موردِ ترفندِ دروغش گفتم که خیلی ناراحت شده بودم. فقط گفت بله بله و اوکی، و بعد بحث رو عوض کرد ! خودش فکر میکرد جلسه یِ خوبی داشتیم . بهش گفتم کمی آزادی به دست آوردم. شاید تعجب کرد. حس میکردم من تویِ یه عالمِ دیگه هستم و اون یه عالمِ دیگه . حرفاش رو نمیفهمیدم و برام قابل هضم و درک نبود. دلم میخواست بهش بگم حرف نزن اصلا اَه . دلم میخواست بگم چی میگی واسه خودت، میخواستم بگم تو اصن نمیفهمی .. میخواستم بگم فقط بلدین حرف بزنین .. حرف دردی رو دوا نمیکنه .. اومدم بیرون، طبق روال همیشه نمیدونستم چم شده،  دوستم رفت داخل .. نشسته بودم منتظر. اون پسره که اونجا کار میکنه و به نظر میاد کمی مشکل داره سلام احوالپرسی کردیم، در مورد درس و رشته پرسید. در مورد کار، گفت دعا میکنم کار پیدا کنین :) مهربونیش رو دوس داشتم. پرسید آبی چیزی میخوام .. تا جایی که یادمه همیشه برخوردش خوب بوده .. اما من احساسِ تنفر داشتم. از روانشناسم . از همه شون، یه لحظه یادم اومد به شب هایی که خودم و با آزادی می اومدم تو اون کلینیک، اون شبی که پوستر نمایشگاه رو زدیم به دیوار اونجا .. حالم بد شد اما گریه ام نمی اومد فقط حس کردم چشام داره خیس میشه، از کلینیک و همه چیزش هم متنفر شدم. تنفر و خشم ام زیاد شد .. دیدم دستمو مشت کردم. دوستم زودتر اومد بیرون، سعی کردم به خودم مسلط باشم. احساسمو به دوستم گفتم . در موردِ جلسه مون صحبت میکردیم. رفتیم ذرت بگیریم .. باز هم خنده هامون ..

کلی عکس گرفتیم .. و کلی خندیدیم.. اما وقتی بَرمیگشتَم خونه، تو ماشین بابا، پر از غُصه و حَسرت بودم :) یه زمانی آرزوم بود از اون خونه فرار کنم، مثِ بقیه دخترایی که میدیدم آزاد باشم؛ کلی از شب ها رو با گریه خوابیده بودم . آرزوم واسه 5-6 سال برآورده شد. کلاس رفتم، سرکار رفتم، گواهی نامه گرفتم، اعتماد به نفسم بهتر شده بود، اما بعد دوباره برگشتم همون جهنم و الان دوباره همون حسرت ! اتفاقی که باعث شد دیگه هیچی خوشحالم نکنه . خواهرم میگه من نگرانِ حالِ روحیت هستم اما دروغِ محضه .. کاش روزی که تصمیم گرفت انتقالی بگیره 1 درصد هم به من فکر کرده بود .. چقدر به همه گفتم کابوسه؛ هیچکس نفهمید من چی میگم :) شب به دوستم پیام دادم گفتم دلم میخواد دستم رو ببرم خون بپاشه بیرون، فکر کرد خل شدم ..

امروز روز جهانی بغل بود اما ما کاکتوس ها رو هیچکس بغل نمیکنه :) حس میکنم اینارو که نوشتم چشام خیس شده :) کاش منم میتونستم وقتی حالم بده پاشم برم سیگار بکشم .. میدونی، میگن سیگار عمرِ آدمو کوتاه میکنه ..

چند ماهِ زیاد آهنگِ ایرانی گوش نمیکنم .. این چند روز فقط آلبوم سلنا، الان هم که هالزی آلبوم جدید داده .. فکر کنم یه مدت دیگه هم الک بنجامین آلبوم میده، ..

جلد یک ( من پیش از تو ) رو خونده بودم، فیلمش رو هم دیده بودم . حالا جلد دو رو بخونیم ( پس از تو ) ..

  امروز 5 گیگ هدیه داشتم فیلم دانلود کردم، اینم اضاف کُنید به اون 45 تا فیلم ندیده یِ قبل !! :|

  • Setare

شنبه یِ بارونیِ زمستآن 98 . احساس میکنم از زمستون متنفرم، حتی از تابستون هَم متنفرم .نسکافه و بیسکوییت خوردم. اگه تویِ این خونه یِ لامصب نبودم میرفتم بیرون و شهر رو میگشتم. شاید. اگه بخواهم از حال و روزم بگم چیز جدیدی رخ نداده، من همون آدمِ عصبی و بی حوصله یِ چند ماهِ اخیرم . یک روز بَدم و یک روز بدتر ! مثلا دیروز بدتر بودم ! روزها خوابم میاید و شب ها که قصد دارم بخوابم دوست ندارم بخوابم ! گریه ام می آید اما نمی آید. باران اون حسِ قشنگِ قدیم رو بهم نمیده ! هیچی خوشحالم نمیکنه ! فکر و ذهنم آشفته است . نه توانِ تصمیم گیری دارم و نه حتی میتونم در مورد یک موضوع خاص صحبت کنم. چون وسطِ صحبت یادم میره چی میگفتم :)) قرصِ سرترالین هام زود زود تموم میشه و بابام فکر میکنه به عنوانِ آبنبات میخورمشون :| فکر نکنم بدونه چه قرص هایی هستن !

احساسِ پیری میکنم و هر روز دارم پیرتر میشم :)) رابطه هایِ عاشقانه که میبینم اوغ ـَم میگیره :| کم حرف تر شُدم . هر روز غصه یِ خونه یِ قبلی رو میخورم و شرایطی که داشتم. گاهی یادم میره خونه عوض شده و جایِ دیگه ای هستم. گاهی فکر میکنم فقط اومدم سر بزنم. اون روز بعد از کلاسِ نقاشی یه لحظه میخواستم مسیر همیشگی گذشته رو برم و تصور داشتم از فلان سوپری خوردنی بگیرم ، اما یادم اومد که همه چیز عوض شده .. ته دلم خالی شد و تنفر داشتم . اغلب روزها فکرِ خودکشی دارم. در واقع درک نمیکنم چرا زنده هستیم ! تهش که چی ؟ افکارم مدام عوض میشن، ولی حتی توانِ بیان کردنِ اینها رو هم ندارم . نمیدونم چه مرضی هست اما دوست ندارم حرف بزنم ! دوست دارم تویِ اتاقم باشم.

یکشنبه 8 دی : با دوستم رفتیم پیشِ روانشناس ( بعد از جریانِ پل و خودکشی و ..) از در که وارد کلینیک شد فهمیدیم بداخلاق و عصبانی هس. همینطور بود، اول من رفتم داخل و بعد از دوستم خواست اونم بیاد . منو تهدید کرد که یا همکاری میکنی و یا از اینجا بری بیرون با پدرت تماس میگیرم و نامه بستری ایت هم آمادست و اورژانس اجتماعی میاد و میبرنت ! به نظرم نباید از ترفند دروغ استفاده میکرد . من دیگه حالم خوب نبود و اصلا دلم نمیخواست حرف بزنم. عصبی بودم و ذهنم آشفته بود. حس میکردم نمیتونم حتی فکر کنم . وقت مشاوره با دوستم گذشت بیشتر . در نتیجه قرار شد برم طرحواره درمانی اما نرفتم :) دوستم با همین روانشناس وقت گرفت برایِ خودش :) و تا جایی که میدونم دیگه مایل نیست به من وقت بده. به نظرم افسردگی با حرف زدن خوب نمیشه !

این عکسِ امروزه .. فکر کنم تو این عکس ابرها هم سگِ سیاه افسردگی گرفتن !!

  • Setare

همه شب ها و روزها مثل هم شدند. تکراری و کنسل کننده، وقتی پیام می دهند خوبی ؟ نمیدونم چی بگم، وقتی میگن چه خبر؟ نمیدونم چی بگم! دلم نمیخواد دیگه صحبت کنم، دلم نمیخواد از کسی کمک بخوام ..

18 آذر بود که وقتِ روانشناس داشتم، حتی الان احساس میکنم به صورت مبهم یادم میاد! بابا منو رسوند، مامانم هم بود، بابا میگفت تو راه از این گل مخملی ها که دنبالش بودی برات دیدم، بریم بخریم .. نشون میدادم خوشحالم، قرمزش رو انتخاب کردم، آره خب دوستش داشتم و خوشگل ـه . اما انگار احساسم عمق نداشت ! نمیدونم درست بیانش میکنم یا نع !

خواهرزادم همراه ما بود، بغل بابای من آروم نشسته بود و منتظر بودیم، دلم میخواست بگم شما چرا اینجا نشستید برید بیـرون! روانشناسم اومد رفتم داخل، از اون جلسه به بعد حس کردم دیگه خوشم نمیاد ازش، حس کردم روانشناس ها همشون مزخرف ـَن ! اما چرا ؟ چون بهم گفت واسه تفریح میای ؟ چون زیادی صمیمی شده بود ؟ نباید به دستم دست می زد ؟ شاید چون می خندید و راه حل دیگه ای واسه درمانِ من نداشت ؟ و حتی یادم اومد به جلسه هایِ قبل تر که گفت هر وقت دلت میگیره میای ؟ یا روزهای اول که وقتش هدر میشد !! میگفت کم تلاش کردی، دلم میخواست بگم خفه شو، تو اصن نمیدونی تلاش یعنی چی ! بهش گفتم دلم نمیخواد با هیچکس حرف بزنم !  آخر جلسه داشت بهم میگفت، اگه حالت خوب نیست لازم نیست تظاهر کنی یا لبخند بزنی، اما تا رفتم بیرون، شروع کردم به تظـاهر کردن، جلویِ خواهرزادم، جلویِ همه و اون داشت دوباره تکرار میکرد که اگه خوب نیستی تظاهر نکن . حس کردم هیچکس نمیتونه به من کمک کنه، حس کردم یهو سقوط کردم، نمیدونم چه حسی بود ! واسه سه شنبه با اون خانم، برام طرحواره درمانی گذاشت، همون که یه شب داشت انجام میشد و من فرار کردم ! وقتی برگشتیم خونه، بابا ناراحت بود، شروع کرد غُر زدن! نشون میداد علاقه ای نداره من برم روانشنـاس، میگفت چرا هیچ تغییری نکردی پس ؟ اغلن عوضش کن ! فکر میکرد مثلا سن بالاها بهتـرن، نمیدونست من همشون رو امتحان کردم . اون هیچی نمیدونست، نمیدونست این آخرین روانشناسی بود که میرم، نمیدونست دلم نمیخواد با هیچکس حرف بزنم، نمیدونست نمیتونم از اول شروع کنم !! حس کردم مخالفت بابام یعنی تایید خودکشیِ من ! حالم شدیدا بد شده بود، بعد مدت ها اشکم در اومد، زیر پتو بودم و گریه میکردم بابام اومد داخل منو دید گریه میکنم، تعجب کرد، شروع کرد تحقیر که مگه بچه ای گریه میکنی، اینکارا چیه میکنی، بزرگ شدی، زشته، منم میگفتم گریه بد نیست. گفت من صلاحتو میخوام، تو ذهنم گفتم مرده شورِ صلاحت رو ببرن، صلاح ات رو نمیخوام، گفت من نگرانتـم خب، از دل من چی میدونی؟ گفتم مگه شما میدونی ؟ رفت .. 3 ورق قرص برداشتم، آب گذاشتم کنارم، مصمم بودم بخورم، اما نشد، دوستـم پیام میداد تا ذهنمو منحرف کنـه .. ولی نمیفهمیدم چی میگه ! خسته بودم خوابم برد !

فرداش زنگ زدم اورژانس اجتماعی (123) بهم گفت میتونی بری اورژانس اجتماعی فرم پر کُنی، اون ها با پدر و مادرت صحبت میکنند، تماس میگیرن. یا اگه نمیتونی میان دمِ خونتـون . صدای در اومد تماس رو قطع کردم ..

نقاشی ای که دو هفته بود طراحی کرده بودم رو رنگ کردم ! باز هم حسِ خاصی نداشتم، از این روزهایِ سوزناکِ زمستونی متنفرم. از شبِ یلدا هم متنفرم. از عید نوروز، از سنم که میره بالا، از اینکه هیچی نیستم و هیچی نشدم! از همه چیز و همه کَس متنفرم ..

همزمان هم گریه میکردم و هم میخندیدم ..

  گُربه ها کجایین ؟ بیاین تا یکم از این دنیایِ نکبت بارِ دنیا و آدما دور بشم ..

  یه هودیِ سورمه ای سِفارش دادم ..

  • Setare

خیلی خسته ام. ولو شده ام رویِ تخت . چراغ ها خاموش است. امروز خواهر و مادرم پرواز داشتند به سمتِ مشهد. ساعتِ صُبح را گذاشتم روی 8:30 اما از 7 بیدار شدم ! میخواستم بروم آموزشگاه مون . نمازی پیاده شدم و آنها رفتند فرودگاه. هدفون قرمزم را گذاشتم و رفتم . حسِ آزادی نمیدونم غمگین بود یا شاد! یا حتی دلگیر. دلتنگی برای گذشته . رفتم آموزشگاه منشی من را بغل کرد روبوسی کردیم. با استاد روبوسی کردم. دوستم هم بود. کلی گپ زدیم . ته دلم یکم گرفت اما به رویِ خودم نیاوردم. گواهیِ حضور در نمایشگاه رو هم گرفتم ^^ . به استاد گفتم نمایشگاه بعدی هم من هستم ؟ برایِ اینکه انگیزه بگیرم ؟ گفت بعضی هنرجوها کاراشون خیلی خوبه اگه خیلی کار کنی میتونی باشی .

با دوستم رفتیم خرید، 3 تا لاک . دو تا دستبند شبیه خریدیم و سِت کردیم، دریم کچر صورتی خرید. من هم شکلات مورد علاقه ام رو خریدم و یکیشو دادم به دوستم. و یه عالمه مسخره بازی و به قولِ خانواده ها سبک بازی . از حرکت شونه من با آهنگ اُرگِ نوازنده یِ نابینا تا اذیت کردنِ مغازه دار دریم کچر و پسرِ تستِ عطر :)) " کلیک "

خدافظی کردیم . رفتم تا ایستگاه مترو . رفتم فرودگاه .. اولش که پیاده شدم چند ثانیه هنگ بودم و بعد مسیر رو پیدا کردم . هدفون قرمزم رو گذاشتم و از ورودیِ فرودگاه شروع کردم به رفتن . یک گربه ناز وسط های خیابون بود، ماشین می اومد، زل زده بود به من. اشاره دادم بروو ماشین میاد، یهو به خودش اومد و رفت :) نزدیکایِ در ورودی ماشین بابامو دیدم . سوار شدم .. ناهار خوردم، کمی حرف زدیم. عصر شد و بدرقه و خدافظی. من موندیم و بابا و اینکه باید فکر ناهار روزهایِ آتی باشیم .. البته بابام آشپزیش بد نیست ..

غروب آسمون دلبری میکرد .. دلم میخواست آسمونو بغل کنم ..

نمیدونم چه موقع وقت روانشناس بگیرم .. پنج شنبه باید بریم فرودگاه .. حافظه ام به شدت داغون شده .. چند روز پیش پستچی اومَد قرص هایِ آبرنگ ام رو آورد. نمیدونم بابام رضایت میده هفته ای 1 جلسه برم آموزشگاه، هم برای خودم و هم برایِ نمایشگاه سالِ آینده .. چرا یهو همه چیز از هم پاشید ؟ زندگیم از هم پاشید ..

   دکتـر ؟ چرا ؟ " کلیک "

  فیلم سرخپوست رو دیدم، دوستش داشتم ..

  خیلی ابراز دلتنگی و بی قَراری میکنم ..

  • Setare

وارد آذر شدیم . امروز یک آذر بود . ماهِ تولد یک آدم لاشی که من عاشقش بودم ! هنوز خیلی مانده تا تولدش .. جمعه هم گذشت و اینترنت وصل نشد، پدر و مادرِ من چه گناهی کرده اند، مادرم میگوید فلان چیز را برایم در گوگل سرچ کن، پدرم میگوید اینترنت وصل شود چند آهنگ از شجریان دانلود کنم .. من که اعصابم به ته خط رسیده است، فردا اگر وصل نشود هر چه از زبانم در بیاید در این نتِ ملیِ کوفتی بیان میکنم. از مرگ بر فلان و فلان گرفته تا ... خودم می شوم اغتشاش گر . این اگر ظلم نیست پَس چیست ؟ آن وقت می گویند مسلمان هستند و یزید فلان کرد :)) برای همین دلم میخواهد بروم جایی که دیگر هیچ مسلمانی نبینم :) فکر میکردم این گودزیلاهای ِ دهه هشتادی اغلن کاری کنند !

روانشناسم و یا به قول شماها روان درمانگرم یکشنبه بهم وقت داده است، دوست دارم بروم آنجا غُر بزنم، داد بزنم، گریه کنم، اما همیشه در مقابل دیگران حرفی ندارم ! یا حرف هایم را فراموش میکنم، یا دلم میخواهد سکوت کنم ! مسخره است میدانم .. شاید حتی اگر فکر کنم کاری از او بر نمی آید ، فقط یک بهانه است که از خانه بیرون بزنم، با اینکه تنها نمیروم !

این عکس را آن روزِ بارانی گرفتم .. 🍂

دلم برایِ روزهایِ مستقل بودنم تنگ شده است، مخصوصا آن یک ماهِ آخر که تنها بودم، یک شبش با دوستم بیرون بودم و 10 شب رسیدم خانه ! موقع هایی که مدام اسنپ میگرفتم . یا شب هایی که نیمه هایِ شب با موزیک شروع میکردم به خواندن، هروقت میخواستم چایی دم میکردم . یا هق هق گریه میکردم و خودم را به در و دیوار میکوبیدم ! یا آن روزی که دستم را مشت کردم و چندین بار به دیوار کوبیدم :) یا شب هایی که زنگ زدم اورژانس اجتماعی و هیچکس جواب نداد :)) این روزها دوباره احساس میکنم دلم سیگار میخواهد ..

امروز وقتی خواهرزاده ام با پدرم بازی میکرد و صدایِ خنده اش خانه را گرفته بود، یهو بُغض کردم. شاید دلم از آن خَنده ها میخواست .. بستنی هایِ من را میخورد و من حِرص میخورم :| !

4 قرصِ آبرنگ از دیجی کالا سفارش داده ام هنوز نرسیده است . روز بعد یک شال و کلاه زرشکی هم سفارش دادم، کد رهگیری میگوید مرسوله شیراز است . کاش فردا پستچی بیاد ..

  کاش دوستِ فرانسوی ام در این شهر بود !!

   آهنگ " کلیک "

  • Setare

آن کابوس مزخرفی که ازش صحبت میکردم رخ داد. الان یک ماه و 22 روز است که گذشته است. من برگشتم پیش خانواده. تغییر مکان زندگی . اما انگار بیشتر از این گذشته است . بس که سخت میگذره .. ! استقلال و آزادی من از بین رفته . در تمام این مدت حتی 1 بار هم تنها نرفتم بیرون و در این شهر بگردم . البته از این شهر هم متنفرم ..

هفته آخر شهریور : هفته آخر شهریور بود که آموزشگاه ما یک نمایشگاه برگزار کرد. منم دو نقاشی آبرنگ آنجا داشتم. از شانس من هرکسی که میشناختم رفت سفر، روانشناس، روانپزشک، فلانی، دوست، .. . روانشناسم سعی میکرد به من انگیزه بدهد. انگیزه برای نمایشگاه :) چیزی که آرزویم بود. درست است نمایشگاه بزرگ نبود، گروهی بود اما خب باز هم نمایشگاه محسوب میشد. حتی هنوز نرفته ام گواهی حضور در نمایشگاه را بگیرم .

بعد از آن خانم دکتری که روی من طرحواره درمانی انجام داده بود و من فرار کرده بودم و تحت فشار روحی روانی بودم، با پدرم صحبت کرد. اتفاق خاصی نیفتاد. یک روز بابام من رو رسوند پیش روانشناس خودم، آقای فلانی، گفت به پدرت بگو بیاید داخل، 3 نفری نشستیم . او در مورد افکار خودکشی، فرار و .. و .. صحبت کرد :) اما فقط همان یک شب بابایِ من در فکر بود. بعد از آن حتی به من میگفت لازم نیست بری مشاوره :) و من احساس کردم خودکشی کردن من برای او مهم نیست و تمام :) هنوز گاهی باهاش وقت میگیرم و میدونم غُر میزنن . بابام کم بود، مامانم هم اضاف شد به غُرها ..

شاید تنها اتفاقِ خوبِ این 3-4 ماه این بود که با دوستم صمیمی شدم . اما چه فایده فاصله افتاد بینمون .. اما خب ..

پدرم هروقت بخواهم من را میرساند آنجا، اما خب استقلال و آزادی ِ من کلن زیر سوال رفته است. حتی حرفِ روانشناس ام را گوش نکرد . یکی دو روز قبل از جا به جایی، با دوستم رفتیم پلِ معالی آباد. آن روز خیلی خوش گذشت. شبیه دیوانه ها بودیم. قصدمان هم همین بود. میخواستیم دیوانه باشیم :) چقدر خندیدیم ..

بعد از آن یک روز قرار گذاشتیم رفتیم کافی شاپ هتل چمران و سالادِ سزار و .. سرما و .. باز هم خندیدیم ..

دوستم این ترم ثبت نام کرد دانشگاه، انگلیسی میخواند. یک روزِ کامل را با او بودم. رفتم سر کلاس هایش تا ظهر. ظهر رفتیم گشتیم . رفتیم روی پل طبقاتی معلم، بالایِ بالا .. درد و دل کردیم، خندیدیم، عکس گرفتیم .. دوباره رفتیم کلاس . اینبار استاد نگذاشت کلاس بشینم :) ظهر رفتیم خانه شان و کلم پلو و مسخره بازی و .. روزِ خوبی بود . عصر بابام اومد دنبالم ..

اینجا خیلی به من سخت میگذرد . نه پیاده روی، نه آزادی، استقلال، حتی خرید و خرج هام دستِ خودم نیست، چقدر سوال جواب میشم، دلم میخواد برم سینما، فیلم هزارتو ببینم . اما اختیار ندارم :) و دور شدم .. دیگه نمیتونم به  آموزشگاه سر بزنم .. نمیتونم با کسی قرار بذارم حتی با اینکه زیاد هم مایل نیستم . نمیتونم پاشم برم مجنمع های تجاری رو بگردم . خرید کنم .. پیکسل و چرت و پرت بخرم :( شب هایِ شیراز .. سوپری ـمون .. از همه مهمتر اینکه دلم برای گربه هایم خیلی تنگ شده .. خیلی :( .. کافی شاپ ها، مغازه لوازم هنری ها .. هر وقت میخواستم میرفتم داروخونه .. چقدر راحت با روانشناسم وقت میگرفتم. بدونِ سوال جواب، ..

به طرزِ وحشتناکی بی حوصله شده ام .. انگار کع بی حوصله تر از من در دنیا وجود ندارد. گاهی هم کاملن بی حس ام. هیچ انگیزه ای ندارم. هیچی برایم جذاب نیست. فوتبال ها را نگاه نمیکنم. شاید فقط گاهی، هیچ چیزی مثلِ قبل برایم خوشایند نیست. عمقِ لذت همه چیز برایم کم شده است. شاید هنوز هم بارون بیاد خوشحال بشم اما نه دیگه مثل قبل. آن حسِ پوچی ته دلم ته نشین شده است :)

اونی که دوستش داشتم. چندین مدتِ پیش مرا به فحش بست و بلاک کرد و رفت. چون دوست دختر دومش به من پیام داده بود. دلم برایش سوخت، او نمیدانست که نفر دوم است. اما من همه چیز را میدانستم. میدانستم فقط با یک نفر نیست . میدانستم یک لاشی تمام عیار است :) آن ها دعوایشان شد و گویا پیام های من را هم دیده بوده . منم دیگر نه التماس کردم و نه چیزی .. و او رفت، چیزی که 1 سال است مدام انجامش میداد .. منم دیگر حرفی نزدم .

شنیدی که میگن آدما از یک نقطه ای به بعد اون آدم سابق نمیشن ؟ اون نقطه یِ زندگیِ من تو بودی، تو درد و رنج و بی اعتمادی رو درونم گذاشتی و رفتی :)

  3 فصل 13reasons why رو دیدم :)

  • Setare