آن کابوس مزخرفی که ازش صحبت میکردم رخ داد. الان یک ماه و 22 روز است که گذشته است. من برگشتم پیش خانواده. تغییر مکان زندگی . اما انگار بیشتر از این گذشته است . بس که سخت میگذره .. ! استقلال و آزادی من از بین رفته . در تمام این مدت حتی 1 بار هم تنها نرفتم بیرون و در این شهر بگردم . البته از این شهر هم متنفرم ..
هفته آخر شهریور : هفته آخر شهریور بود که آموزشگاه ما یک نمایشگاه برگزار کرد. منم دو نقاشی آبرنگ آنجا داشتم. از شانس من هرکسی که میشناختم رفت سفر، روانشناس، روانپزشک، فلانی، دوست، .. . روانشناسم سعی میکرد به من انگیزه بدهد. انگیزه برای نمایشگاه :) چیزی که آرزویم بود. درست است نمایشگاه بزرگ نبود، گروهی بود اما خب باز هم نمایشگاه محسوب میشد. حتی هنوز نرفته ام گواهی حضور در نمایشگاه را بگیرم .
بعد از آن خانم دکتری که روی من طرحواره درمانی انجام داده بود و من فرار کرده بودم و تحت فشار روحی روانی بودم، با پدرم صحبت کرد. اتفاق خاصی نیفتاد. یک روز بابام من رو رسوند پیش روانشناس خودم، آقای فلانی، گفت به پدرت بگو بیاید داخل، 3 نفری نشستیم . او در مورد افکار خودکشی، فرار و .. و .. صحبت کرد :) اما فقط همان یک شب بابایِ من در فکر بود. بعد از آن حتی به من میگفت لازم نیست بری مشاوره :) و من احساس کردم خودکشی کردن من برای او مهم نیست و تمام :) هنوز گاهی باهاش وقت میگیرم و میدونم غُر میزنن . بابام کم بود، مامانم هم اضاف شد به غُرها ..
شاید تنها اتفاقِ خوبِ این 3-4 ماه این بود که با دوستم صمیمی شدم . اما چه فایده فاصله افتاد بینمون .. اما خب ..
پدرم هروقت بخواهم من را میرساند آنجا، اما خب استقلال و آزادی ِ من کلن زیر سوال رفته است. حتی حرفِ روانشناس ام را گوش نکرد . یکی دو روز قبل از جا به جایی، با دوستم رفتیم پلِ معالی آباد. آن روز خیلی خوش گذشت. شبیه دیوانه ها بودیم. قصدمان هم همین بود. میخواستیم دیوانه باشیم :) چقدر خندیدیم ..
بعد از آن یک روز قرار گذاشتیم رفتیم کافی شاپ هتل چمران و سالادِ سزار و .. سرما و .. باز هم خندیدیم ..
دوستم این ترم ثبت نام کرد دانشگاه، انگلیسی میخواند. یک روزِ کامل را با او بودم. رفتم سر کلاس هایش تا ظهر. ظهر رفتیم گشتیم . رفتیم روی پل طبقاتی معلم، بالایِ بالا .. درد و دل کردیم، خندیدیم، عکس گرفتیم .. دوباره رفتیم کلاس . اینبار استاد نگذاشت کلاس بشینم :) ظهر رفتیم خانه شان و کلم پلو و مسخره بازی و .. روزِ خوبی بود . عصر بابام اومد دنبالم ..
اینجا خیلی به من سخت میگذرد . نه پیاده روی، نه آزادی، استقلال، حتی خرید و خرج هام دستِ خودم نیست، چقدر سوال جواب میشم، دلم میخواد برم سینما، فیلم هزارتو ببینم . اما اختیار ندارم :) و دور شدم .. دیگه نمیتونم به آموزشگاه سر بزنم .. نمیتونم با کسی قرار بذارم حتی با اینکه زیاد هم مایل نیستم . نمیتونم پاشم برم مجنمع های تجاری رو بگردم . خرید کنم .. پیکسل و چرت و پرت بخرم :( شب هایِ شیراز .. سوپری ـمون .. از همه مهمتر اینکه دلم برای گربه هایم خیلی تنگ شده .. خیلی :( .. کافی شاپ ها، مغازه لوازم هنری ها .. هر وقت میخواستم میرفتم داروخونه .. چقدر راحت با روانشناسم وقت میگرفتم. بدونِ سوال جواب، ..
به طرزِ وحشتناکی بی حوصله شده ام .. انگار کع بی حوصله تر از من در دنیا وجود ندارد. گاهی هم کاملن بی حس ام. هیچ انگیزه ای ندارم. هیچی برایم جذاب نیست. فوتبال ها را نگاه نمیکنم. شاید فقط گاهی، هیچ چیزی مثلِ قبل برایم خوشایند نیست. عمقِ لذت همه چیز برایم کم شده است. شاید هنوز هم بارون بیاد خوشحال بشم اما نه دیگه مثل قبل. آن حسِ پوچی ته دلم ته نشین شده است :)
اونی که دوستش داشتم. چندین مدتِ پیش مرا به فحش بست و بلاک کرد و رفت. چون دوست دختر دومش به من پیام داده بود. دلم برایش سوخت، او نمیدانست که نفر دوم است. اما من همه چیز را میدانستم. میدانستم فقط با یک نفر نیست . میدانستم یک لاشی تمام عیار است :) آن ها دعوایشان شد و گویا پیام های من را هم دیده بوده . منم دیگر نه التماس کردم و نه چیزی .. و او رفت، چیزی که 1 سال است مدام انجامش میداد .. منم دیگر حرفی نزدم .
شنیدی که میگن آدما از یک نقطه ای به بعد اون آدم سابق نمیشن ؟ اون نقطه یِ زندگیِ من تو بودی، تو درد و رنج و بی اعتمادی رو درونم گذاشتی و رفتی :)
3 فصل 13reasons why رو دیدم :)