امروز عَصر بالاخره رفتَم بیـرون ، خوب بود واسَم ، حالمَم بَد نشُد ، یکم قدم زدم .. آلبوم بنیآمیـن ریپیت میشد .. برگشتم خونه ، باز حس کردم یه جوری شُدَم .. :/ مشکل اینِ اینجور مواقع نمیتـونم بگم مشکلم چی ِ ! شآید بتونم اسمشُ بذارم دل به هم خوردگی یا تهوع خفیـف !! :| سَر شب هآ و شب هآ عآدت داشتَم نسکآفه میخوردَم ، مثِ آرامبخـش بود واسَم ، الان نمیتونـم ): تنقلات هَم کِ هیچی ..
بآز " آ " پیشنهاد داد بیآد بریم بیرون گفتم نَ ، بعدش فکر کردم قهر کرده کِ نکرده بود .. نمیدونم چرا نمیشه کامل شناختِش و اعتمآد کرد .. دیشب دوباره بآ " م " صحبت کردم ، همون کِ همُ دیده بودیم sx می خواسـت .. شده مثِ یِ آدم معتاد ، هرشب مَست .. خُب اینم شُد زندگی ؟ هِی میگم حالشُ بپرسم ، تو عالم مستی یه چیزایِ خآک بر سَری میگِه آدم ناراحَت میشه .. :| بعد یادش میآد میشه عذرخواهی و منُ ببخش ! ببین قول دادی بآر آخرت باشِه کِ چرت پرت بگی :| هِی احوالپرسیِ منُ خراب میکنه .. !
فردا جُمعـست ، از روزایِ بده هفته .. با این کِه من واسه مریضی همه یِ روزام شده مثلِ هَم .. بدتر ، بهتر .. شدم مثِ نوارِ قلب .. خستَم خوابم میاد .. نمیدونم چرا گاهی دلم یکیُ می خواد کِ همُ دوس داشته باشیم .. نکنِه این حس کار دستَم بده .. !! اون روز دونه دونه مطلب هایِ وبلاگمُ از پشتیبانیِ خودم باز زدم وبلاگ با همون تاریخ ـآ و ساعت هآ .. 1 ماه ـشُ ، ولی دیگه حوصلم نشُد ..
از هَمِه ی اونایی کِه بهشون پیام میدم تیک میخوره ، read میشه ، آنلاین
میشن ج نمیدن مُتنفرم .. دیگه کاری بهتون ندارم برید به درکـ .. (:
مکالمه ی مَن و خواهرم :
- اون : چند تا پسَر تو لیستت داری ؟
- من : تو کدوم مَسنجـر ؟ :)))
- ۳ نظر
- ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۴۴