آخرایِ شهریورِ .. مهر داره میآد .. این روزا حِس میکنم دانشگاه یا مدرسه دارَم .. هوا عوض شده ! یه تصویری دیدَم از دانش آموزهآ ، یادِ زمانی افتادَم کِ ما رو میبردن سالن هایِ جشن و اینور اونور ، بورس و .. بعد یهو یه بغضی منو گرفـت .. سخت ترین چیزی کِ هیچوقت برنمیگرده اون روزاست .. کِ هنوزم بهشون وابستَم .. کِ هنوز زمانی کِ دبیرستانی هآ و اینآ رو میبینم توی ِ خیآبون دلم میخواد گریه کنم .. روزایی کِ بی پروا میخندیدیم ، تیکه میپروندیم و شماره میگرفتیم ! موبایل هایِ یواشکی ِ بچه ها .. سَر کلاس یواشکی با BF حرف زدن هآشون .. جنگولَک بازی ـآ ! حرف هایِ خاک بر سری کِ از خودمون در میاوردیم :)) اون مانتوهایی کِ همیشه باید میدادیم واسمون تنگ تر یا کوتاه ترش کنن ! توپ هایی که بچه ها عَمدا مینداختن تویِ خیابون ! رو میز زدن هآمون ، خوندن هآمون .. رپ خوندن هآ ، سطل ِ آب هایی کِ رویِ هم خالی میکردیم ..
چقدر جشن داشتیم ـآ .. سرود همگانی ، روز معلم ، دَهه زجر :)) از همه سخت ترش نماز پیچوندن ها بود .. هنرستان کِ بودیم هِی میگفتیم مشکل داریم ، ناظم میگفت تو هفته ی پیش هَم همینو گفتی کِ :)) از اونور زورکی میرفتیم و هَمش میشد خَنده ! هنرستان کِ با موهایِ سیخ میرفتم :)) از نظر درسی بهترین زمان بود که نفر سوم کلاس بودم ، واسه همین کاری به موهام نداشتن . آش هایی که نزدیکِ عاشورا تاسوعا میخوردیم و خوش میگذشت .. موقع هایی کِ میگفتن از اداره اومدن واسه صحبت ، کلاس یا .. چقدر خوشحال میشدیم .. تقلب کردن هامون ، لو رفتن هامون ، خواهش هآمون . اون روز خیلی بد بود که معلم حرفه و فن ما رو سر کلاس راه نداد ، گفت پایِ تخته بایستید ! من گریه میکردم ! روزایِ قبل از عیدنوروز چقدر خوش میگذشت مدرسه .. رو هوا بود . 7سین هامون .. روزایِ اخر یه دفتر خاطرات میگرفتیم از معلم ها و بچه ها جمله و امضا میخواستیم .. اُردوهایی کِ داشتیم شآید بهترین روزایِ من بودن . میتونستم بگم چه روز خوب و خاطره انگیزی بود . وقتی فکرشو میکنم میبینم چقدر روزآی خوشی داشتیم اما الان هیچی .. اون روزا چند تا همکلاسی بودیم ، همه یه شکل ، ساده ، یکی کِ گریه میکرد آرومش میکردیم .. کسی نمیخواست بآ ارایشش یا تیپش خودشو نشون بده ، کسی نمیخواست به خاطر پسرا حرفی یا کاری بکنه . چقدر خوب بود اون روزا ..
حتی به ذهنم زد تقلبی برگردم مدرسه اما شدنی نیست اصلا .. :|
- ۱ نظر
- ۲۹ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۳۷