:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

این روزآ حس و حالِ زندگی ندارم . صُبح ها کِ میخوام بلَنـد شم . بَدترین حس رو دارم . ناامیـد ، پـوچ ، باز یِ صُبحِ دیگه . خوش به حالِ اونایی کِ ترم بهمَن میرن یونی باز :( نمره ها رو زدن تموم شُد و مُعدل ـَم خراب شُد . یعنی مُعدل کل ـَم دیگه 17 نمیشه .. " کلیک " . فقط واسه دوتآ درسِ عُمومیِ مُزخرف . عُقده ای :)

جمعه ای کِ گذشت با خواهَرم بیـرون بودیم . مُسابقه بود . هوا خیلی سَرد بود . منتظر بودیم باشگاه باز شه بریم پیتـزا بگیریم . پآرکِ آزادی بودیم . خانوادگی اومده بودن بیرون ، بعضی هآ هَم رفاقتی .. توی ِ اون سرما من بهشون میگفتم احمق :| از سَرما پناه بردیم درمانگاه ارم . خلوتِ خلوت .. شهر خلوت . همه جآ بسته . هوایِ سرد . خشک . خیلی دلگیر و غم انگیـز بود . پیتزا گرفتیم اومـدیم .. " کلیک "

خبَر بـَد اینکه بابام با خواهَرم صُحبت میکرده ، گفته کِه پولِ ارشَد منُ نمیتونـ ه بده . واسه لیسانس دوم که موافق نیست و هم لابد اونم نمی تونه بده :( دیگه نمیدونم چِ راهیُ باید برم . کار ؟ تویِ نیازمندی ها میگشتیم . هر چی بود میگفتم نَ نمیخوام . کاش یِ دخترِ پروِ زبون دار بودم ، انوقت همه ی کارها واسم خوب بود . میدونین چه کاری دوس دارم ، کارِ تآیپ ، تآیپ تویِ خونه ! با لپ تاپِ خودم .. منم کِ 24 ساعت لپ تاپ ـَم روشنه .. دوباره باید به روانشناس ـَم حرف بزنم . خواهرم میگفت خیلی ناراحت شُدی ـآ . گفت اگه میخوای اینجا بمونی تا مَن چیزی نگم بابا چیزی نمیگه ! تو کمکم میکنی ، شبا جایی بخوام برم همراهم میای .. فلان بیسار ! مَن از کارایِ این سَر در نمیارم !

یکی بود تویِ بیتالک .. آوردمش تلگرام . میگفت حس میکنم بهت وابسته شدم . ازم شماره خواست ندادم . گفت بریم بیرون گفتم نَ . میدونه Bf دارمـآ .. میگفت اونُ ول کُن بیآ با مَن . گفتم نَ نمیشه . میگفت از وقتی باهات آشنا شدم روحیم بهتر شده انگار .  گفت sx نمیخوام اما بوس و بغل خوبه اما خُب این تو حد و مرزِ مَن جآیی نداره :) میگه دُعا میکنم دَرگیرم بشی :) میگه کِ ارزششو داره وایمیستم ، حس خوبی دارم بات !! اینم از اوناس کِ حس میکنم داره یِ راهی رو میره واسه مُخ زدن ! مُهم نیس ..

سَرد شُدم با روحی . وقتی میگه بیا واتس آپ زنگ بزنم فقَ میخوام فرار کنم ازش . حال نمیکنم تل بحرفم باش .  این پسَر هیچ جذابیتی واسَم نداره . نَ قیافه داره نَ تیپ ، نَ موهاش مُدل داره ، نَ از همون اول دلم باش بود .. لهجه شهرشونُ داره .. یِ جوریِ که باکلاس نیست ! عصبی ِ .. غیرتیِ .. چیزی کِ ازش مُتنفرم !  نَ کِ مَن خودم چیزی باشم اما خب این جذابیتی نداره .. در کل بخوام بگم فقط دوستَم داره و یِ 206 داره ! دیروز تولدش بود . یکم گیر داده بود کآدو میخوام اما مَن واسه پسَر جماعَـت کآدو نمیخرَم . فعلا کِ نظرم اینه :|

دوشنبه کِ با خواهرم بیرون بودیم .. 3 تا رولت خوردم .. بهم چسبید . خودمم یاد گرفتم خواهرم گفت دیگه خودت واسه خودت بخر Yum..yUm " کلیک "

اون شَبُ یادم میاد . گاهی هِی مُرورش میکنم . دوشنبه بود . میان ترم سیاست پولی مآلی داشتم . همش نگاه ساعت میکردم نزدیک به قَرار بود اما هَنوز سَر امتحان بودم .. تو فکرِ این بودم دیر نشه ! ساعت چنَد بود ؟ 17:30 قرارمون بود مگه نَ ؟ جُزوه کپی کرده بودم دستم بود . نزدیک زیتـون ایستاده بودی .. همین کِ زنگ زدی دیدمـت . قَـد بلنـد .. حس میکردم اونی ک ِ میخوای نیستم .. هِی میخواستی ازم حَرف بکشی . یا مُدام حَرف میزدی و میگفتی تو کِ ساکتی مَن حَرف بزنم. اولیـن بار بود از یونی تا خونه پیاده می اومدَم .  تنها کسی بودی کِ فقط ستاره صِدام میکردی . رسیدیم اون خیابونِ خلوت ، تاریک .. یِ جآهآییش بَـرگ هآیِ پآییزی .. یادتِ گفتی ، این برگ ها رو گفتم واسه تو بریزن خوشحال بشی و این چیزا ؟ تو - چِ جایِ خوبیِ اینجا . اسمِ این خیآبون چیِ ؟ مَن - هووم ! نمیدونم ! D: تو - نمیدونی ؟ هر روز این مسیرُ میری میای کِ . مَن - خُب ولی نمیدونم اسمشُ . تو - خُب اسمشُ میذاریم ستاره . نفهمیدَم منظورت من بودم یا اون عشقت ستاره کِ مُرده بود . . . یادتِ بعد گفتم تند راه میرفتی رو اعصاب ـَم بود . یادتِ آخرش بهم دست دادی ؟ میدونم دوست داشتی خَنده رو لَبام باشه . کآش نرفته بودی .. هنوزم لَست سین هآتُ چک میکنم ، شاید هر روز .." کلیک " نمیگم عاشق بودم و این چرت و پرت ها ..  ولی خُب دل ـَم بیشتـر با تـو بود .. دلتنگیم طبیعی ِ .. :(

  امروز .. " کلیک " وقتی چیـزی واسه خوردن پیدا نمیشه :|

   حدود 433 تا موزیک تویِ گوشی ، و 4989 موزیک تویِ لَپ تاپ :)

  حالم بَـده ، نمیدونم چمه . کلافه ـَم . سَردرگم . گیج ، مَنگ .. دلَم میخواد مثِ قبل به حسام پیام بدم . رآستش ، بگم بغل ـَم میکنی .. اونم بگه نَ قبلن هَم گفتم سوالی نگو :( اَه .. دوس دارم گریه کنم . شهرزاد باس دانلود کنم

  تلگرامم مَحدود شُده . " کلیک " اینجور کِ میگه باس 1 هَفته صَبر کنم . اگه ok نشد ایمیل بزنم :(

  • Setare

هَمیشه اَز آخرهایِ هَفته بدَم میآد . یِ جورِ خاصی دلگیـره . هوا رسیده بود به - 4 . صُبح هآ تا لنگِ ظهر تویِ تختم . چایی و نسکافه واسه خودم دَم میکنم . تنهایی ..  زمستونِ بدونِ بارون خشک و غمگینِ . دانشگاه کِ تموم شُده جُز حس هآیِ بَد حسی ندارم . چقدر این روزا بد میگذره . از همون هفته یِ کذایی کِ خواهرم بهم گیر داد تا الان . خیلی فشار روحی رو مَن بود و هَست . از خانواده تآ رابطه هآم و روحی و حسآم . رفتن ِ حسام ، دعواهآم با روحی . تنهایی هآم . حس میکنم تنها افتادم یِ گوشه یِ این دُنیا . با یِ آینده یِ مبهم . پر از ترس و تشویش . دل ـَم آشوب . هَر روز ترس از اینکه بابام بگه بَرگرد . ترس اینکه خواهَرم بگه بروو .. مثِ مستاجری کِ هر لَحظه مُمکنه صاحب خونه بیرونش کنِ . اون بمونه و دَر به دَری و ی ِ شکست .. فکرِ خونه نشینی کنار پدر و مادر عذابم میده :(

کآش بهمن آغازِ دانشگآه یا یِ ترم دیگه بود دوباره .. آخه چطور میتونم با خاطراتِ دانشگاه کنار بیام . یادمه مدرسه هم کِ تموم شُد هر روز و هَر شب گریه میکردم . هنوزم گآهی یِ چیزایی یآدم میآد دلم میگیره . چطور ماه ها رو تویِ بیکاری بگذرونم . احساسِ پوچی میکنم . بی هدف .. حالِ روحیم خوب نیست .

روحی هم کِ مُشکل داریم با هَم . هِی کات هِی صُحبت ، هِی ازم قول میخواد کِ تو مالِ مَنی  .. دل ـَم واسه حسام تنگ میشه گآهی . تلگرام last seen ندارم . گاهی دُرستش میکنم کِ فقط last seen اونُ چک کنم . و بعد دوباره مثِ قبل .. اما خُب کمرنگ تر شده واسَم . روحی ازم قول گرفت به اددلیستام نگم گریه میکنم کِ فکر نکنن کسیُ ندارم . نمیدونم بزنم زیر قولم .. آخِ به زور ازم قول گرفته . مُرده شورشُ ببرن .. یِ BF میخواستم گند از آب در اومد . حالم از مردایِ غیرتی به هم میخوره هَمیشه ..

تاریخِ اسلام شُدم 14 . اُمیدمُ از دست دادم . مُعدل کل ـَم نمیشه 17 ! اعتراض گذاشتم .

اون - حالم بده ، ترس دارم  ، استرس دارم ، دلشوره دارم ، دلم یِ جوریِ ، عصبی ـَم .. [نمیگفت چی شده ] مَن - به چیزی فکر میکردی ؟ اون - آره .. - به چی ؟ - به تـو !

بعد روزایِ گذشته رو مُرور میکردیم . گفتم اون روز صُبح بهترین روز بود . [همون روزِ بارونی کِ حسام شبش بار اول دلمُ شکوند و گفت تنهآت میذارم ] . به نظرم هردومون آروم بودیم . موزیک میخوند گآهی . بآرون میزد . ولی از نظر اون ، روزی کِ رفتیم پآرک بهتر بوده . میگه اون روز داد نزدم اصَن و اون لحظه کِ کنارت داشتم چآیی میخوردم ُ با هَم فلافل خوردیم بهترین لحظه بود . کآش همیشه وقتی میای پیشم گرسنه باشی با هَم غذا بخوریم :) . راستی میگفت اون طرف هآ کِ رفتیم بالا چمران . نمیدونم فلان جآش دوربین داره ! شانس آوردیم  :|||

  این 206 " کلیک " با این آهنگِ سیروان " کلیک " .. ستِ خوبی ِ .. 

  تا الان مَن و روحی داشتیم چت میکردیم .. معلوم نیس تآ کِی .. خواب ـَم نمیآد . قلبمم کِ ..

  • Setare

امروز 1:15 وقتِ مشاوره داشتم . خواهرم مرخصی نداشت ، نمیتونست باهام بیاد . اولین بار بود اون مسیرُ تنها میرفتم . عصبی بودم یکم . نشستم منتظرِ دکتر . یکم دیر کرد . رفتیم اتاق . میگفت من نگرانت بودم یعنی اینکه نمیدونستم چِ راهیُ میخوای انتخاب کُنی . نظرش این بود کِ راهِ تو اینه کِ ارشد بخونی . حَداقل اینِ کِ 2-3 سال فُرصت گرفتی واسِه موندَن ! گفتم با پآیان نامه و دفاع و .. مشکل دارم . نمیتونم وسطش جآ بزنم کِ . میگفت ارشد کِ چیزی نیست فکر میکنی .. ! تا حالا دیدی کسی پآیان نـامـ ه بیفته ؟ نهایتش خیلی سَخت بشه واسَت ، استادا 2 تا سُوال بپرسَن ازت .. ! اصَن زیر 17 هَم نمیدن کِ ! عَجله داشت انگار . فکرام ُ میگفتم . مثلِ این کِ بابام چرا نمیذاره بدونِ یونی اینجا بمونم ، یعنی راضیِ خوشحالی ـمُ بگیره ؟ چرا خواهرم اجازه داره ؟ اینکه من مسئولِ کارهایِ خودمم نَ خواهرم کِ نگرانِ من باشه ! گفت خیلی کمال گرایانه فکر میکنی و هیجانی و احساسی . فِکرت مَنطقی نیست . مَن هَم اگه داداشت بودم و پیشِ مَن زندگی میکردی میگفتم بایـد برگردی . خانواده قبول نمیکنه کِ تو الکی تویِ این شهر بمونی . بهتریـن جا از نظر اونا اینه کِ کنارشون باشی . زودتـر رفت و منُ سپرد دستِ یِ خانم روانشناس . از این کارش دلخـور شدم . چون مَن از روانشنـاس خانـم بدم میاد و هم اینکه مَن واسِه اون پـول دادم . به خانمِ گفت اینطـوریِ و فُلان و اینا .. درگیرِ رابطه عاطفیِ . از یِ خانواده سالم و خیلی دُرستی هستن . خیلی هم این دخترمُ دوستش دارم . و آخرش گفت حَواسِت باشه افکارِ شَرورانه ای داره . O_o :)) خانمِ خیلی حرف زد . اینکه تو نباید اجازه بدی رابطه ـت تو رو از زندگیـت دور کنِ . سرِ حرفات باشی . حد و مَرز بـذاری . نذاری اون رویِ تو سَوار بشه . گفتم نمیخوام با رفتنم اون آسیب ببینه . میگفت فکـرت دُرست نیست . حَتی اگه اینطوری هَستی . باید 2 تا به خودت فکر کُنی و 1 ـی به اون و .. تموم شُد . مُنشی گفتـه بود زنگ بزنیـن حتما بهتون وقـت بدم . تنها برگشتم خونه .

خواهرم یِ کارِ تایپیست پیدا کرده بود . کتابفروشی بود .. واسه امتحان رفتیم ببینیم چطوریِ . گفت ما تایپیست 10 انگشتیِ سَریع میخوایم :| کیبـورد داد امتحان کنم . فارسی نداشت ! عَربی بود جآش ! بَعد در اومـده میگه تایپیست واقعی جایِ حروفُ حفظِ .. منم اصَن تست ندادم . خواستم بگم جمع کُن عامـو این لوس بازی ـا چیِ :| از جَو و آدمآش هم خوشَم نیومَـد . انگار رُبآت .. میگن صاحبش هَم بداخلاقِ

آسمونِ امروزِ شیراز ..

دیشب با روحی دَعوام شُد . سَر اینکه قبلا به پسَرا اِس میدادَم . منظورم 4 سال پیش بودا ! اینم چون پُرسید دُروغ نگفتم ! گفت الان چی ، گفتم نَ مثِ اون موقع . فقط گاهی احوالپرسی فقَط . یا اگه مثلا یهو یِ مُدت غیب بشن ، کِ بدونم زندن یا نَ ! قآطی کرد :| " کلیک " الان ـَم کِ رفته خونشون ، میگه چرا تو راه اِس ندادی ببینی رسیدم یا نَ . 10 بار کوبیده تو سرَم کِ به دوستات برس . اِس بده زنگ بزن . چت کُن . بعدم سَر درد میگیره ، بعدم میگه برم گریه کنم بخواب ـَم !! چرا اینقدر بچه ای تو آخِ .. مَن گناه ـَم چی بود ! امشب هم باز اومده رفته رو اعصاب ـَم .. هِی میگه دوستات دوستآت . عآمو به ک*ـرم . اَه :|

میترسم از اینکه شب تموم بشه و یِ روز دیگه بیاد . میترسم کِ یهو بگن آماده شو برگرد . یهو خواهرم بگه برو خونتون . از همه یِ اینا میترسم . دکتر به خانم روانشناسِ گفت برگشتن واسش دردنآکِ . آره همینجوره . کآش یِ bf آروم داشتم کِ این روزا کنارم باشه . دعوا راه نندازه . روزایِ خوب واسم بسازه کِ حتی اگه روزایِ آخره شاد باشم . میدونی مُرده شورِ 206 ـِش رو ببرن ، ارزشِ این هَمه اعصاب خوردی رو نداشت :)

  اون روز .. " کلیک " اون ـَم هتلِ بزرگِ چَمرانِ .. عکسُ روحی گرفت ِ ..

  بهترین چیزی کِ میشه شآید اینِ کِ بابام قبول کنِ یِ لیسانسِ دیگه بگیرم ؟ نَ ؟ روحی هَم بمیره کِ نیازی به cut کردن نباشه . بعدم برم با یکی دیگه با 206 ! ولی چه طوری میشه اعتماد کرد . اینم اتفاقی بود ..

  وایتکس بزن :)) " کلیک "

  خستم . باید شهرزاد دآنلود کنم . کآش میشُد چشمارو بست و واسِ همیشه خوابید :) شب بخیر .

  • Setare

امروز آخرین امتحان بود . هَوا ابری بود ، زمین خیس . انقلاب اسلامی . چندان خوب نشُد . آخریـن روزِ مقطعِ لیسانس .. الان باید خوشحال میبودم اما نیستم .. روزِ دلگیریِ بود واس ـَم . کلِ مسیر دانشگاه و کلِ اتفاقات . سَرما ، گرما . تیکه هایی کِ پرونـدن . مُزاحمت هآ .. مَغازه دار ، کلاس ها، خَنده ها، دوستام. حِس و حال ـَم . هَمش میاد تـویِ ذهن ـَم .. باور نمیکنم تموم شُد . آخه اینقدر زود ! چه جوری تموم شُد ؟ :((

صُبح حدود 11 گذشته بود . روحی با 206 سفیدش سرِ کوچه دانشگاه بود . هوا هَم کِ خوب بود . رفتیم کارت اتوبوس ـَم ُ شآرژ کردم . داشت میگفت امروز شنگولی. خبری ِ؟ اما خبری نبود جُز درگیری فکری. شآید میخواستم یکم رها شم از فکرام . شآید میترسیدم روزآیِ آخر باشه . نخواستم از دست بدم :( امروز همه جا شلوغ و ترافیک بود و روحی هم دوست نداشت . آهنگ میخوند هِی صدا کم ، زیآد ! رفتیم چمران .. نم نم بارون زد یکم . یِ کوچه یا خیآبون بود . میخورد به سمتِ بالا ! رفتیم بالا . تهش بن بست بود . در اومد گفت عجب جایی . واسِه گل کشیدن حال میده :| چرت میگفت البته ، میدونه حق نداره بکشه :) دور زدیم از اون بالا سرازیری .. قسمتی از چمران و شهر ُ میدیدم . مثِ بامِ شهر بود یِ جورایی . همونجا ایستآد . تو ماشین بودیم . دست تو دست .. میرفتم تو فکر سریع صدام میزد ! هی میگفت به چی فکر میکنی ! یِ لحظه حال ـَم گرفته شُد . همچین جَو گیر شُد . کِ بگو چی شُده ؟ چی فکـر میکردی .. تو چشام نگاه کُن و .. موقع برگشتنِ تو شهر زد به یِ ماشین شانس آورد چیزی نشد ، مدارک همراهش نبود . عصبی بود . سَر درد داشت . حدود 1:30 اینا اومَدم خونه .

از اون روزایِ زندگیمِ کِ فکرم فقَ درگیره . پُرم از حس هآیِ بد . دل ـَم آشوب .. بابام گفت یِ لیسانسِ دیگه کارِ دُرستی نیست و قبول نکرد . صُحبت کردم باهاش پشتِ تلفن . گفت اگه میخوای بری دانشگاه ، میری ارشد . اگرم نَ برگرد پیشِ خودمون . گفتم نَ . نمیخوام بمونَم خونه . گفت میفرستمت کلاس و یِ کلاس هآیِ مُزخرفی گفت دیوونه شُدی بابا ؟ مگه عصرِ حجرِ ؟ گفتم یا کآر یا دانشگاه . گفت کار کِ نیست ! دانشگاه هَم ارشد ! مَن نمیخوام برگردم . مَن فرار میکنم .  مَن کِ برده و اسیرِ شُماها نیستم :( بابام فکر نکنم موضوعِ کار رو اصَن جدی بگیره .. شآید فکر میکنه هنوز بچه ـَم . البته خواهرم میگه با من ـَم همینجوریآ بود . اما مطمئنم به مَن دیدِ مثبتی نداره تو این قضیه .

موضوعِ ارشد رفتن کِ تنها راهِ الان ، اصلا چیزی نیست کِ دل ـَم بخواد . من خودم فکرم گرفتنِ لیسانسِ حسابداری بود . اما الان باید تغییر رشته بدم از مُدیریت برم ارشد حسابداری . دانشگاهِ خودمون داره .. اما مَن از عهده ارشد بر نمیام . ارائه ها ، پآیان نامـ ه . تغییر یهویی .. گفتم به بابا . میگه میتونی !! خواهرم میگه خنگ هایی هستن ارشد کِ فلان چیزُ از فلان چیز تشخیص نمیدَن . تو چرا نتونی ! اما من هیچوقت اعتماد به نفس نداشتم . واسِه یِ سمینار دیدم چه جوری جون ـَم بالا اومَـد . از طرفی خواهرم دیگه تمایلی نداره من پیشش زندگی کنم . حتی گفت برو مثلا تا عید . نه به 3 سال پیش که میگفت بیا .. فلان کار میکنیم . فلان جا میریم و خوشحال . نَ به الان کِ میخواد بیرون ـَم کنِ . چرا تو حق داری تنها زندگی کنی اما من حق ندارم با تو زندگی کنم ؟ چرا الان کِ میگی برو ، به تو شک نمیکنن ؟؟ خُب مثلا تا کی من باید اسیر خانواده باشم ؟ یعنی بابام حاضره خوشحالی منُ ازم بگیره فقط واسه چند کیلومتر راه ِ خیلی کم ! خواهرم الان خیلی ازش بدم میاد . اصَن حس نمیکنم خواهرمـ ه . پشتم نیس . حتی نمیگه بابا من تنهام میخوام پیشم باشه . نمیگه برو ارشد من کمک میکنم . فقط کآر یکم گفت بگرد !! مَن کِی از شَر خانواده خلاص میشم ؟ حتی به فکرم رسید اگه برگردم زورکی مجبورم ازدواج کنم و بعد طلاق بگیرم تآ آزادی ـمُ به دست بیآرم .

 اگه برگردم اینقدر دپ میشم کِ بابام خودش پشیمون میشه . حتی اگه بازم نذاره ، بازم میفهمه خوشحال نیستم و این عذابش خواهَد داد . اونجآ همه فوضول ـَن ، آشنان . آزادی نیس . یِ شهر کوچیک چِ جذابیتی داره ؟ خونه نشین میشی . تنها هیچ جا نمیتونی بری . گند میزنن تو اعصاب ـت . از اون شهر . از اون خانواده بدَم میآد ! کآش بابام 80 سالش بود ! کآش میشُد ول کرد رفـت . کآش دُختـر نبودَم :اوق

روحی گفت میری ارشد . میمونی شیـراز . منم کمک ـِت میکنم . کلی حرفِ امیدوار کننده زد بهم . گفت نمیذارم کم بیآری . حتی دراومد گفت پآیان نامه با مَن . البته میدونم چرت گفت . تو دل ـَم این ِ کِ نمیشه روش حسآب کرد . اگه هر اتفاقی بیفته و اون ترکم کنِ چی ؟

  قرار شُد منشیِ روانشناس زنگ بزنه بهم وقت بده . خیلی بهش نیآز دارم . خیلی .. احتمالا میگه برو ارشد !

  محتآجِ آرامش ـَم .. :( کآش دانشگاه تموم نشُده بود .. کآش خدا میگفت نترس اونجوری کِ میخوای میشه .

  تو ماشین نگاه کردم مغازه سرِجاش بود ..

  • Setare

روزایِ عَجیب غریبی ـَن این روزآ . بعد از اون اتفاق ها کِ حسام رفت .  با روحی کم حرف شُدَم . میگه حرف بزن باهام . منم نمیدونم چی بگم . میگفت به زور حرف میزنی انگار مجبوری . نمیخوای باشم بگو خُ .. چرآ خودتُ عذاب میدی ؟

من ـَم دل ـَم برای حسام تنگ شده بود . هنوزم تنگ میشه .. برایِ اون وقتآ کِ میگفتم اوهوم ، میگفتی اوهوم تَر . میگفتی Fuck .. میگفتی بگو Fucktar ! برای هَمون 3-4 باری کِ گُفتی دوسِت دارم . واسه این حرفـآ " کلیک "  واسه وقتآیی کِ میگفتی : کی مَن ؟ وقتی اون شب گفتی اگه تو نبودی با کی حَرف میزدم . وقتی گفتی دوسِت دارم ، مالِ خودَمی .. " کلیک " و مَن تعجب کرده بودم و ذوق زده شده بودم و اصلا رو خودم نیآوردم . گفتی میدونم یِ خورده بی ادبم . قول میدم آدم بشم :( اما شبِ آخر چرا اون حرفِ بی ادبی رو زدی .. ! کاش خودت با دلِ خودت .. برگشته بودی ..

یکی دو روز بعد روحی گفت نمیخوام غُصه بخوری .. طاقـت اشکاتُ ندارم . نمیخوام هَر روز گریه کنی . مَن خودم میسازم با هَمه چی . میگفت بالاخره من ـَم عاشق شُدَم . آدم به عشق ـِش نمیرسه . نمیتونم آروم ـِت کنم . خواهش میکنم شماره حسامُ بده ! قبول نکردم . اون اگه میخواست خودش برمیگشت . من هَم چت هآیِ خودم و حسآمُ میخوندم و حس میکردم هنوز هستـِش !

بالاخره خودم اِس دادم حسآم .. " کلیک " .. :( دلِ ساده یِ مَن ! یادتِ اینُ حسام ؟ گفتم : وابستت میشم ـآ .. گفتی : خُب بشو چِ اشکالی داره .. / باز خُرد شدم . شاید برایِ بار سوم . اما خُب هَم خیآلِ خودم راحت شُد . هَم اینکه فکر نمیکنـ ه مَن بی خیال شدَم یآ دوست داشتن ـَم الکی بوده .. چقدر سخت میگذره این روزآ .. لَعنت به بعضی استیکرایِ لایـن کِ منُ یادِ تو میندازن .. :(

نمره اندیشه رو زدن . 20 شدم . امروز امتحآن تحقیقآت بآزآریآبی ـم افتضآح شُد . صُبح روحی اومَد . 7:10 اِس داد سرِ کوچه ـَم . با پرایـد کسی اومده بود . خورد تو ذوق ـَم ولی مُهم نبود . بعد هَم کِ نزدیک یونی ایستاده میگم بچه ها میبینن ! میگه ببینین ! خر نفهم :| بعد گفت لاکِ مشکی ـتُ پآک کُن . لاین فلان بیسآر ..  مثلا یعنی نمیخوام نآراحت باشی .. بعد هَم منت میذاره کِ صبـح زود واسِ تو اومدم . میگفت تو تویِ خواب هم دَست از سَرم بَرنمیداری . بعد گفت منظورم بـد نیس . امتحان هَم گنـد زدم . این هَم قبلش ریـده بود تو اعصاب ـَم . خواب ـَم می اومد . میخواستم فُحش بدم . بلَد نبودم بعضی تست هآ رو . چیزی یادم نبود . اومدم خونه این پیآم ها رو دادم بهش .. " کلیک " به ک*رَم کِ دوست نداری :)

فردا میرم خونـ ه . دلم غذاهآیِ خوشمزه میخواد . مثلا کلم پلو با سآلادِ فصل ! شآید دل ـَم جمع خآنوادگی میخواد یکم . شآید بابام پول داشته باشه یِ لیسآنسِ دیگه بگیرم . کآش داشت :( فکر نکنم دیگه عُمومی هآ لازم باشه پآس کنم ؟ 3 ترم هم بشه راضی ـَم . اما دلم خیلی دانشگاه میخواد . زود بود واسه تموم شُدَن . نمیتونم . سرِ کآر رفتـن چیزی نیست کِ دل ـَم بخواد . اگر نَ کی کار واسَم پیدا میکنه ! روانشنآس بهم وقت منظم نداد . نآراحت ـَم ازش .. هِی زنگ بزنیم وقت بخوایم کِ چی :(

  تا کِ پابنـدت شَوم از خویـش میرانی مَـرا :( " دانلود آهنگ "

  • Setare

امتحان هام بَد نبودن . یکم تـاریخ خوب نبـود . فقط یِ بار روحی اومَد . همون امتحآنِ اولی . دیر کرد عَصبی شده بودم ازش . کلا از اون دیدار اصن راضی نبودم به دلایلی . قرار بود جُمعه حسام بیآد اما کنسل شُد .

این مُدت بیشتر درگیرِ روحی و حسام بودم . درگیر احساسآتِ خودم . اینکه حسام دوستم نداره ، دوستِش دارم و روحی کِ دوستم داره و چندان دوستش ندارم . اون روز از CM هآیِ لاین شروع شُد . حسام نوشته بود اجآزه نمیگیری از این پست هآ میذاری و فلان .. منم گفتم به اعصابت مثلث باش عَیزم . میدونستم روحی میبینه . روحی اومَـد گفت به آقا حسآم ـِت برس .. شُما خوش باش .. به عزیـزت برس . بای داد . بعد هَم این دو تا " کلیک " " کلیک " . همون لحظه حسی نداشتم . تو دل ـَم گفتم به ت*مم .. :| . بعد حسام اومد گفت روحی تویِ لاین اَدش کرده .. هر دو هَم اسکرین گرفتن بهم دادن .. روحی فهمید چرا BF نمیخواستم . چرا نمیخواستم وابسته بشیم . چون حسام گفته بود BF پیدا کُنی مَن میرم . اما جُز این هستم کنارت ..روحی به حسام گفت من میکشم کنار نذار غُصه بخوره ، تنهاش نذار .. به من هَم گفت میرم . حسام منُ با این شرطش اسیـرِ خودش کرده بود . چون میخواستم بمونِ . مجبور بودم BF نگیرم .

دوباره چت کرده بودن و روحی به حسام گفته بود کِ من دوستش دارم اما اگه بخواد با تو باشه ، و دوست داشتنش زوری باشه نمیخوام . حسام هم گفته بود من گفتم bf بگیره میرم و این چیزا .. گفت تو تنهایی ها کنارش بودم دلداریش دادم و بهم وابستست و میگه دوسِت دارم ، روحی گفت اون بهت وابستست من میزنم زیر قول ـَم و میرم تو بمـون . تآ آرامش داشته باشه . فقط نذار غُصه بخوره . نذار تنها باشه ازت مَمنون میشم . روحی بهم گفت عَوضی ، پَست ، گفت خیلی عوضی ـَم . گفت و گفت ! :( به حسام گفتم تو کاری کردی کِ من BF نگیرم . چون نمیخوام بری . حرفامُ بهش زدم . یکم بعد یکدفعه گفت مَن میرم . وقتی اینُ میگه 1 ثانیه نمیشه اشکم میاد پاییـن . التمآس کردم . نشون داد کِ داره به روحی PM میده و قسم میخوره کِ میره . گریه میکردَم میگفتم حَق نداری بری . من حرفِ دلمُ بهت زدم . خواهش کردم .. گقتم تو نمیتونی تصمیـم بگیری . میگفت دل ـَم میخواد . حسام از روحی میخواست باهام بمونه تا بره ، از طرفی روحی از مَن بد میگفت ! روحی میگفت فکر کردم پآکِ . حسام میگفت به خدا دُخترِ خوبی ِ .. روحی میگفت حسام ولش نکن . نمیخوام تنها باشه . نمیخوام گریشُ ببینم ، تو بری دیگه نمیتونه . من آدم دروغگو نمیخوام ! حسام قسم میخورد میره .. حسام گفت مَن تا حالا دستشُ نگرفتم . یِ بار بیشتر ندیدمش :( ( کآش دستمُ گرفته بودی ) .. :( حسام قسم ناموس و اینا خورد کِ میره . روحی گفت من هرچی از دهنم در اومده بهش گفتم ! حتی گفت من Bf ـِش نبودم تا حسام بمونِ :( حسام قبول کرد بمونه اما گفت فقط میگی چشم بهم . عصبی بود حرفایِ بد میزد . به هردوشون پیام دادم کِ : دیگه با هم حَرف نزنین . مَن میرم بمیرم تا تموم بشه . مَن اسباب بازی نیستم آخِ :(( آف کردم رفتم . حسام اِس داد بیا منتظـرِ جوابِ توایم .. زنگ زد . تآ اینکه این اسُ داد : " کلیک "  زُل زده بودم بهش و اشک میریختم . گفته بود هردومونُ بلاک میکنه و میره . میدونستم وقتی با هَم حرف بزنن هر دوشونُ از دست میدم . حسام از هَمون اول هم منُ نمیخواست کِ راحت ول میکنه میره .. کآش روحی ای در کار نبود . مَن بودم ُ یِ دوستی ساده با حسام :( .. کلی گریه کردم . هِق هِق گریه کردم . با اشکام میتونست سیل بیآد . دورِ تختم فقط دستمآل بود . آهنگِ من کِ آدمِ بدی نبودم فقط ریپیت میشُد . از 2 تا 3 شب روحی فقَ بهم فحش می داد . میگفت تو یِ عَوضیِ نآمَردی .. خیلی . پَستی .. گفت دستِ منُ میگیری اما دلت جایِ دیگست ؟ بهم گفت لاشی . گفت هَمیشه یادت باشه به جونِ مامانم نمیبخشم ـِت هیچوقـت . گفت دل ـَمُ شکوندی . تا میخواستم حرف بزنم فُحش میداد میگفت خَفه شو . هِی میگفت لاشی و مَن با خودم فکر میکردم تهمتِ ! اسممُ تویِ گوشیش کرده بود شکلکِ آدم برفی . میگفت تو تَموم میشی . بَهار میاد .. " کلیک " + خدا تو شآهِدی اینجوری نَبود . تمامِ این مُدت عَذاب وُجدان داشتم . خواستم دلشُ نشکونم بَدتر شد . خواستم دیگه گُل نکشه . خواستم گریه نکنه . همه یِ کارام از دلسوزی بود و به خاطرِ خودش . حِسام اونجور کِ باید منُ نمیخواست ، عشقش کسی دیگه بود . ما فقط مثِ رفیق بودیم . واسِه هَمین با روحی نمیدونستم چیکار کنم . چون حسامُ دوست داشتم . منتظر بودم روحی همه جآ منُ بلاک کنِ و بره .  با اینکه گفت واسِه مَن تو تموم شُدی .. حرفِ آخرش " کلیک " ..

دیشب .. روحی پیام داد .. خیلی حرف زد . منم دَرس داشتم .آخرایِ حَرفش داشت میگفت میخوام پیشم بمونی . نمیتونم از فکرت دَر بیام دارم دیوونه میشم . مَن هی میگفتم بعد از اون حَرفا نمیتونم . میگفتم هیچی نمیخوام . BF نمیخوام . میخوام تنها باشم . مَن مثِ سابق نیستَم . گفت نمیذارم تنها باشی .. امروز صُبح یا ظهر زنگ زد 2 ساعت حَرف زد . گفت توروخدا بمون . التمآس کرد . داشت پشتِ گوشی هِق هِق گریه می کرد . طاقت نداشتم گریه کنِ .. نفسش بالا نمی اومد . میگفت تا الان غَذا نخورده . گفت گُل کشیـده بود . چون مَن دیگه رفته بودم . گفت جونِ مامانشُ به دُروغ قسَم خورده و " کلیک " ! میگفت مگه نمیخواستیم اینجوری باشیم اونجا بریـم ، ارم بریم .  آخرِ هَمه یِ اینا با اینکه از ته دل ـَم راضی نبودم قول دادم بمونم . میگفت اون حَرفا رو زدم چون داشتم آتیش میگرفتم و میسوختم ، طاقتشُ نداشتم و من هَم گفتم شآید زمان میبره حَرفا رو فراموش کنم .. !  + اگه حسام برگشت تکلیف ـَم چیِ :( چیزی کِ خودم میخواستم این بود کِ اِس بدم حسام بگم منُ از بلاک در بیار . اما چقدر التماسش کردم بَس نبود ؟

هَمش تو فکرِ حسام ـَم . روحی میگفت تو از رفتنِ حسام نآراحتی و فُحش هآیِ مَن . دقیقا هَمین بود . هَر دوشون کامل از دل ـَم خبر دارن دیگه . شآید باید بَعـدها به دُختـرم یآد بدَم مهرَبـون نباشه ، دِلسوز نباشه .. !کِ گیـر نکنِ تویِ این مَردُم ، شَهر ..

یعنی حسام الان چیکار میکنه ؟ با GF ـاش سرگرمِ ؟ به منم فکر میکنه ؟ نکنِ فکر کنِه با روحی دارم خوش میگذرونَم ؟ دلم براش تنگ شده .. :(

  بریم یِ جآ داد بزنیم .. اینقدر داد بزنیم کِ صِدامـون دَر نیـآد ..

  " کلیک " اولی کَف خوابِ خوبه .. دومی رَنگش خوبه .. 8)

پی نوشت : هیچوقت وقتی دلتون با کسی دیگست نرید با کسی دیگه . گیر میکنید توش .

  • Setare

با خواهرم کلی حَرف و بحث داشتیم . اون روز باز گفت نَ . نمیشه رابطه داشته باشی . حرفِ زور میزدآ . شآیدم حق داشت فکر میکرد مسئولیت ِ مَن با اونِ .. اون روز 3 ساعـت مدام گریه میکردم . فکر خودکشی کردم . واقعا زده بود به سَرم . میخواستم هم بمونم و هم آزادی داشته باشم . با روحی توافق کردیم کِ من بگم کآت میکنم ! بعد از اس هایی کِ خواهرم به دکتـر مشاور داد و دادم و گفتم مشکل دارم و بهم وقت بدید ، امروز ساعت 4 وقت دادن بهم . قبلا 2 - 3 بار رفته بودم پیش ـِش و چون وقت منظم نمیداد قطع کردم . سلام و احوالپرسی و چقدرِ همُ ندیدم ُ ؟ اوضاع درس چطوره ؟ معدل 16 - 17 هَم خوبِ . شروع کردم گفتم کِ مَن میخوام اینجا شیراز بمونم و نمیخوام اصلا برگردم . گفتم 2-3 بار با کسی رفتم بیرون و خواهرم شک کرده .. چند تا داستان از این دوستی هآیِ اشتبـاه گفت کِ واقعا وَحشتنآک بودن . نمیخواست بگه قطع کُن ، میگه اول باید مهارت هایِ زندگی و ارتباط رو یاد بگیری کِ قوی باشی و از خودت دفاع کُنی .

در واقع 3 مرحله داره : 1 - اینکه مَن دلیل پیدا کنم واسه موندن ، باید کار پیدا کنم 2 - اینکه هدف ِ این دوستی چیِ ؟ آخرش چی میشه و چی میخواد ؟ 3 - همون مهارت هآ کِ گفتم . بعد از اون با خواهرم حرف زد ، توضیح میداد کِ این دوستی هآ رو نمیشه کامل محدود کرد بلکه بآیـد آگاهی داد و بهشون یآد داد . میگفت این روابط چِ تویِ شهر و چه شهرستان و روستآ میتونه اتفاق بیفته ! میگفت نباید تحت فشار گذاشت و محدود کرد کِ تو باید از اینجآ بری . میگفت مآ درک نمیکنیم این هآ رو . اینکه ما بگیم چی خوبه چی بد ؛ این ها قلمـرو خودش میدونن و آزادی میخوان . هی بهم میگفت دخترم ، عزیزم . خودش هَم از GF هآیی کِ داشت میگفت :| میگفت چون طرف فلان جآییِ ( یِ شهرستانی ) خوبه ، اغلب مومن و این چیزا هستن ! میگفت هیچوقت نگید این فقط یِ دوستی ِ . این اشتباه ِ ! ازم خواست یِ روز با پسره برم ، گفتم شآید نشه چون با خواهرم میام . گفت بگو خودش یِ بار بیآد . منم شب گفتم . روحی هم اِس داد اما جوابی نگرفت . آخرش قرار شد کمک کنِه و اینکه گفت همه جوره پآیه ـَت هستم . دیگه چی میخوای .. گفتم بهم وقتِ منظم میدید ، قبول کرد . قرار شد منشیِ زنگ بزنه .. کآش فردا زنگ بزنه و وقت هآ ok بشه . ولی 50 تومَن زیآده ـآ :| بهم کتابِ عشقِ ویرانگر معرفی کرد و گفت این هم جزوِ شرط هآست باید شروع کُنی دیگه ! گفتم خُ پس چطوری همُ ببینیم ، گقت شما نیم ساعت هم براتون کافیِ .. راه حل هآیی میداد و بعد میگفت من نباید این هآ رو بهت یاد بدم ـآ ( می خندید ) . گفتم میخواستم خودکشی کنم ، گفت درست میشه و این راه ها دُرست نیست .

کآر میخوام . من و خواهرم نظرمون اینِ کِ مُنشی بشم . اعتماد به نفس هَم ندارم ـآ . دُکی گفت اونم درست میشه ..

امروز روحی زنگ زده بود دَعوا ، کِ تو اول به من دُروغ گفتی . وقتی عصبی میشه واسه من کِ خیلی بده ، من تحمل این چیزا ندارم . بعد از یکم هم خودش آروم میشه اغلب . الان هم داشت میگفت اینستآگرام ـِت رو private کُن و آیدی لاین و تلگرام ـِت رو بردار . گفتم نمیکنم اصلا ! :| مسلما بهش برخورده اما من از این دختـرا نیستم . خودش هم دیگه بایـد فهمیـده باشه . گفتم لابد دو روز دیگه هَم میخوای گوشیمُ چک کُنی ؟ خلاصه من زیرِ بارِ این حرفا نمیرم :|

سرِ شب بابام زنگ زد ، گفت بیرون هَم میری گفتم گآهی ، گفت با خواهرت ، گفتم آره !! اون روز کِ زنگ زدم فهمیده بود خواهرم باهام بیرون نمیاد . فکر کرده من دلم میخواد و تنهام . گفت هروقت خواستی بری بیرون بگردی یا دور بزنی ، بگو خودم میام اونجا ، بابا رو کِ قابل میدونی ؟ منم الکی گفتم آره باشه . خواهرم میگفت میبینی چقدر دوسِت داره ! بعد ببینه با پسر رفتی بیرون میگه مگه چی کم گذاشتم ؟ منم گفتم همیشه همین ُ میگه اما هرچیزی سرِ جآیِ خودش . این دوستی ـا هم طبیعی و عادی شده ! به هم نگاه کردیم و گفتم نَ من تورو درک میکنم نَ تو منُ !

نمیدونم روحی کِ ادعا داره دوستم داره و تا الان هَم جآ نزده ، حتی گفت پاش بکشه با بابات حرف میزنم و اَصَن میخوان زنم بشی ( البته احساسی شده چرت گفته هآ ، واسه خنده خوب بود ) همش بحث و دعوا داریم ارزششُ داره یا نَ ؟ از نظر تیپ و قیافه کِ نه زیآد :| با این کِ خودم همچین چیزِ خاصی هم نیستم اما خُب توقع داشتم طرفم خوب باشه .

  حسام دو سه روزِ باهام بهتر شده ..

  این 2-3 روز انگار اندازه 1 ماه پیر شدم . خدا کنه امتحانام ُ خوب بدم . 23 ـُم شروع میشه . فقط تاریخ روزنامه وار خوندم و آخراش ِ ..

  • Setare

عَصـر بود ، رفتم اتاقِ خواهَرم ، گفتم بیآ بریـم بیرون ، گفت جایی نمیآم ( مثِ همیشه ) گفتم خُب من خودم میرم ؛ یکدفعه گفت حق نداری جآیی بری ، با BF ـآت قرار داری . نمیشه .. فکر کردم مثِ قبل که بهم تیکه می انداخت داره اذیت میکنه اما جدی بود . داشتم از در خارج میشدم گفتم من دلم میخواد میرم گفت برو .. زنگ زدم بابا . مامان کِ ج نمیداد . گفتم مَن میتونم برم بیرون ؟ اولش منظورمُ نمیفهمید .. گفت آره مثلا دانشگاه و با خواهرت ُ . یا خرید و قدم زدن ؟ گفتم قدم زدن .. ( بغض داشتم صدام می لرزید ) . گفت آره زندانی کِ نیستی من با خواهرت حرف میزنم . بعد از اون خواهرم اومد گفت میتونی بری بیرون .. گفتم آره میدونم بابا اجآزه داد ! زدم بیرون .. نارآحت کِ دیدم خواهرم این اس ُ داد :

سلام فکر کن یکی از این سه راه رو انتخاب کن اومدی خونه بهم بگو 1 با همه دوست پسرهات قطع رابطه کن و همین جا بمون 2بعد از امتحانات برو خونه 3من به بابا بگم و انتقالی بگیرم .

بغض ـَم ترکیـد. مونـده بودم کِ چی شُد یهو . به روحی اس داده بودم . زنگ زد . تو کوچه بودم اشکام ریخت پآیـیـن . واسِه روحی توضیح میدادم و راه میرفتم و هق هق گریه میکردم . میخواستم خودمُ بکشم . هِی برمیگشتم دور و برمُ نگاه میکردم کِ انگار یکی منُ زیر نظـر داره .. عینِ دیوونـه هآ بودم . گریه میکردم فقط . روحی هم صداش واضح نبود عصبی تـر میشدم . حالش بد بود نمیتوست بیـآد . هی مینشستم نیمکت ، هی تکیه میـدادم دیوار .. سَردرگم و گوشی به دست .. همش میگفتم این اصن از کجا میدونه ؟ میگفتم چی شُد یهو .. به روحی میگفتم از کجا فهمیـده ؟ میگفتم نکنه دیـده ؟ با گریه و عصبانیـت همه چیز میگفتم .. حتی زد به سرم برنگردم خونه . هی میگفت برو خونه . هِی میگفت درست میشه ، شاید به دُروغ حتی . گفت شب میاد . برگشتم خونه . کیفمُ گذاشتم رفتم اتاقِ خواهرم .. گفتم کی گفته من دوست پسَر دارم ؛ چرا حَرف الکی میزنی ؟ گفت حس میکنم ! گفتم دلیل نمیشه . چیزی دیدی یا میدونی کِ میگی ؟ گفت نَ .. گفتم پس تهمت نزن !! گفت تهمت نیست .. به حالتِ قیآقش شک داشتم انگار یِ چیـزی میدونـه :( گفتم خُب اگه چیزی دیدی بگو . مَدرکی چیـزی .. گفت نَ خُب . گفت پس اگه اینجوریِ کِ هیچی .. گفتم اگه دنبالِ بهونه ای بیرونم کنی بگو .. گفت نَ . من نمیخوام با کسی باشی . بابا دوست نداره . مشکلی پیش بیاد چی ؟ نمیخوام بیاد ، کِ بگن تو مسئولی ، گفتم هر وقت تو دُم ِ مَن بودی مسئولی . اینجور مُشکلِ منِ نَ تو . گفتم من باید همش حرفِ بابا رو گوش کنم یا تو رو .. آدم بمیـره بهتره ، اینجوری باشه حق ندارم خوش باشم .. گفت مَـن حتی نمیدونم سرِکارم خونه ای یا نَ ؟ گفتم زنـگ بزن ببین . ( خوبه هر وقت زنگ زده چیزی خواسته دیده بودم ) صدام میلرزید بغض داشتم یکم . گفتم میخوای بعد از امتحانا برم ؟ گفت چِ فرقی داره ؟ گفتم میخوام هر غلطی میخوام بکنم .

اومدم دیدم سایز مرورگرم روی صفحه وبلاگم زیاد شده .. شک کردم ؛ نکنه خونده ؟ نشونش دادم گفت نَ .

حالم خیلی بـد بود . ریخته بودم به هَم . گفتم اگه اینطوری بشه خودکشی میکنم ، قُرص میخورم ، از خونه فرار میکنم . اگه برگردم خونه ، خونه نشین میشم ؛ مامان بابا اذیتم میکنن ، بیرون نمیتونم برم . شهر کوچیک ، همه آشنآ ، ملت هنوز جوگیر . قشنگ دق میکنم .. الانم کِ اینجا خواهَرم بهم شک داره ، به بیرون رفتن هآم . دانشگاه هم کِ تموم شد .. من هر دفعه عَصر اول میگم میای بریـم بیرون ؟ به خدا خودش نمیاد . بیا تا ببینی ، شک ـِت هم از بین بره .. اصن زوره .. باید بیای تا ببینی .. با خودم گفتم مجبور میشم با یکی ازدواج کنم زورکی بعدم به طلاق میکشه .

شآنس نداشتم اصلا .. یِ بار با یکی جور شدم ؛ یِ بار یکی منُ دید و پس نزد .. شآنس خواهر هم نداشتم . ملت خواهر دارن منم خواهر دارم . با خودم گفتم این اصلا کاری نداره ، حتی میگه برو بیرون .. گفتم خوش میگذره بهم با روحی . گفتم عید و بهار عقده هام خالی میکنم با روحی میریم باغ ارم اینور اونور .. ( بغض ) یعنی همش نابود شد . خوشی به من نیومده. اینُ میتونم قسم بخورم . شایدم صَلاحی توش بوده . اما در هر حال خوشی به مَن نیومد . تو دلم میمونه باز ..  همش این تو سرم میچرخه کِ یهو چی شُد ؟ یهو چی دید ازم ؟ کاری نکردم .. کلی فکر تو سرمه . نکنه کسی تعقیبم میکنه .. نکنه با بابا چیزی بگه . اصن من تکذیب میکنم همش ُ :(( اصن میخوام دروغ بگم ..

گفتم واسه بابا نامه بنویسم : باید بفهمه استقلال میخوام ، بفهمه همسن ـایِ من اینقدر سیم جین نمیشن ، بفهمه چقدر غصه میخورم .. بفهمه نمیخوامشون ، چقدر گریـه میکنم ، بُـزرگ شدم ، دُرستِ از کارام برنمیام ولی اینآ فقط نقشِ پشتیبان دارن دیگه .. بفهمه تعصبی ِ ... میگم کِ مجبورم بمیرم یا فرار کنم یا زورکی ازدواج کنم . رفتم قرص ها را نت گشتم . داروخونه میپرسم ببینم خواب آور یا آرامبخش بدونه نسخه بهم میـدن .. لازم میشه ؛ شآید همین روزا کم آوردم .. بچه هایِ دانشگاه ، دوستام کِ 5-6 نفرن تویِ گروه واتس آپ خیلی باهام حرف زدن . گفتن فعلا کاری نکن ، حتی به طـرف بگو اینجوریِ . گفتن اعتمادشو جلـب کن ، شکش از بین بره . خودت باید اینکارارو کنی .. عاقل باش .. خودکشی راه ـِش نیست .. گفتن حتی اگه ارزششُ نداره کآت کن . گفتن از فکرِ زیاد عقلت کار نمیکنه . یکیشونم کِ از این تجربه ها داشت ..

خیلی خستم .. چیکار کردی با من خواهَـر ؟ همتون جلویِ خوشی هآمُ گرفتین .. هیچی واسم نمونده .

گریه .. گریه .. خدایا کاری کن .

   آدرس ترسیدم عوض کردم .

  • Setare

میدونم این روزآ هَمـ ه چیز داره بهم فشآر میاره و هنوزم هَمون گره کور ـَم . تموم شدنِ دانشگاه کِ واسَم شده مثِ جهنم . کِ بهمن باید با بغض و بیکاری بشینم تویِ خونه و غصه بخورم و غصه بخورم . اینکه یِ لیسانسِ دیگه بگیـرم هم در حدِ فکره . اینکه بابام پولشُ داره نداره . پول ُ میخوام واسه ارتدونسی دندونآم . چآرتِ حسابداری رو دیدم ، هم پـروژه داشت هَم کآرآموزی ، بیخیالـِش شدم . کارِ عملی و سمینار و اینآ اصلا نمیخوام . به خصوص کِ دیگه دوستام هَم نیستن و منم مشکل دارم . اینکه نمیخوام برگردم خونه ، برم اونجا خونه نشین بشم ، بشینم و اذیت ها و گیردادن هایِ بابا مامانُ تحمل کنم . اینکه برگردم اونجا واسم عذابِ .. نمیخوام کِ مجبور بشم به فـرار از خونه فکر کنم . اگه خواهرم انتقالی گرفت چی ؟ چیکار باید کنم ، چی میشه یعنی ؟

از اونور باید غُصه یِ اینُ بخورم کِ هیچکدوم از اعضایِ خونه به فکرم نیستن . کآش میشد آدم خانوادشُ عوض کنه . کآش میشد ازشون طلاق بگیره بره یِ جآیِ دیگه . کآش یِ خانواده کِ بچه دار نمیشن منُ به فرزندی قبول کرده بودن . من اگه این هآ رو نخوام باید کی رو ببینم ؟ هیچکدوم دیگه نگفتن چی شُد پآلتویِ قرمز . من هَم یِ چیزُ 100 بار نمیگم . دیشب ، گریه هآم . نشُد بدونِ اینکه من بگم ، بگن بریم خرید . اینقدر کِ من التمآسِ خواهرم کردم بریم خرید ، فلان جآ ، بیرون و اصلا نمیاد . نتیجه یِ اینا میشه اینکه باید واسه نداشتن لباس هآیی کِ میخوام هم گریه کنم . در عوض همش اسمِ خواهرزادمُ میارن . همین خواهرم حاضره بره واسه اون پوشک بخره اما التماس هایِ من هیچی نیست واسش . از همشون حالم به هَم میخوره . حتی هَمون بچه 4-5 ماه ِ . خُب فلان شده هآ حداقل منُ یِ جوری بزرگ میکردین وابسته یِ شماها نباشم . اعتماد به نفس داشته باشم . آخه چرا گنـد زدیـن به زنـدگی ِ مَن ؟

حسام ، بی توجهی هآش .. اینکه دیگه گریه هآمم واسَش مُهم نیس . اینکه هیچی مثِ قبل نیست . کسی کِ اوایل فکر میکردم واسَش مهم ـَم . اینکه هر دفعه فکر میکنم با GF هآش داره حرف میزنه ، یا حرف هآیی کِ به من میزد ُ به اونا میزنه . اینکه واسَش بی ارزش شدم . این جوابِ خوب بودن هآ و صَبـرم و نگرانی هآم نیست . این فقط بی معرفتی ِ .. واقعا چرا اینقدر واسَم مهمه ! شاید چون کسی بود کِ بهش گفتم دوستش دارم ، خودم از دلِ خودم . نِ مثِ روحی بگه دوستم داری؟ بگم آره ..

روحی هم نمیدونم چی میشه .. گآهی نمیخوام برم بیرون باهآش دیگه . گآهی میگم واسش تکراری میشم . گآهی میگم این همیشه منُ این تیپی میبینه دوس ندارم برم . گآهی میگم آخرش کِ چی . مَن کِ میدونم یِ مدت دیگه .. چِ چند ماه چِ 1-2 سال .. میام همینجاها گریه زاری میکنم ، کِ اینم رفت ، یا Cut کردیم .

حالم خوش نیست .. هیچی دُرست نیست . این پست با گریه نوشته شده است .

  • Setare

پنج شنبه و جمعه خونه ـمون بودم . خواهرزاده هم بود . بهش میگم تو هم جوجه ای ، هم موش موشی ، هم گربه :D . " کلیک " انگشت میگیره فشار میده .. ^_^ با اینکه یِ جآهایی حسودی میکنم هنوز ، مثلا وقتی بابام بهش گفت گلِ من ، یهو تو دلم گفتم قبول نیست ، من گلِ بابام بودم . یا میخوام بگم این بابایِ منِ :| اولین ظهر اونجا اینقدر ترب و آبغوره خوردم و همینطور ترشی و غذا :| دیگه عصر دلم درد میکرد . به مامانم گفتم دل ـَم درده ، گفت عیب نداره تنت سلامت و به جدول حل کردنش ادامه داد :| دیگه خودم زیره و اینا خوردم ، مامانم هم گفت بعدش . بعد دوباره چایی و زنجبیل :| عصرش هم 3 تا بشقاب آش رشته دوغی کِ خیلی دوس دارم . باز هم خوبه مامانم قبول میکنه اینُ واسم درست کنِ :)

دیروز روحی از شهرستان برگشت ، اما ماشینشُ داده بود باباش . باباش هم قرار شد امشب و  به زودی ماشینشُ بیآره . دیشب بد بود ، بحث و دعوا ، هردومون حساس و زودرنج و عصَبی هستیم . فکر کنم اولین نقطه از اونجا شروع شد کِ گفت بریم بیرون و پیشنهاد داد برم خونشون . منم بهم برخورد . حتی اگه بدونم هیچ قصدِ بدی نداره ، اصلا علاقه ای ندارم با یِ پسر تو یِ خونه باشم :| اینُ هم بهش گفتم کِ توجیه بشه . بهش گفتم زیاد بهم نزدیک نشو و بحث شروع شد و همینطور ادامه داشت و گفت منم میشم مثلِ بقیه ادد لیستات . عصبی بودم دستمُ بریدم یِ کوچولو :| صبح ـَم یکم بحث داشتیم اما باز خوب شدیم :||| از قبل قرار بود عصر بریم بیرون . قرار 3-3:30 بود . 4 اومد :| هوا خیلی سرد بود . گیج بودیم کجا بریم . ناهار نخورده بودم ، اصرار میکرد غذا و فلان میگفتم نَ نمیخوام . حرصش میگرفت D: قدم زدیم ، سیگار خرید ، اجازه گرفت بکشه ، راضی نبودم اما دیدم میخواد . قبول کردم . بعد برگشتیم رفتیم پآرکِ قوری . سردش بود من اذیت میشدم . گفتم برگردیم خونه هامون قبول نمیکرد . یِ جآ نشستیم ، یِ دختر پسر سبک اونورتر ما نشستن ، پسره هم چسبیده بود بهش . دخترِ دماغ چسبی . حال به هم زن بودن . گفتم دختر پسر سبک ! روحی هم بدش اومده بود . دختره گفت من نماز میخونم ، خندمون گرفـت :| جامونُ عوض کردیم . باز سیگار کشید . چآیی گرفت . خیلی سرد بود . قند از من میگرفت شآید چون میدونست بد دل هستم :| دوباره سیگار کشید . یِ فلافل گرفت کِ من حداقل امروز یِ چیزی بخورم . گفتم : خودت چی پس ؟ - نمیخوام من - پس منم نمیخورم نصفش کن . - خودت نصف کن بد دلی . - اشکال نداره نصف کن -کاغذشو بردارم ؟ - بردار خُب عیب نداره :)) دیده بود چسب زدم دستم . گفتم : تو چیزایی کِ تویِ دعواها میگی راست میگی ؟ - دستتُ بده تا بگم . - نَ ، همینجوری بگو ، دستمُ گرفت . - نَ از روی عصبانیتِ .. یکم بعد دوباره گفتم : - من دعواهاتُ باور کنم یا دوست داشتنت ُ ؟ - دوس داشتنمُ :) دست تو دست رفتیم . بعد هم اصرار کرد کِ میرسونمت بعد میرم خونه . تاکسی گرفت . بعد pm داد کِ از اون حرفم کِ گفتم تو دعواها راست میگی ؟ خوشحال شده ، میگفت اینجوری فهمیده دوستش دارم و مهمه ! قرار شد ماشین کِ اومد بریم یِ جآیِ خوب پیتزا :)

از بینِ 3-4 نفری کِ تاحالا باهاشون بیرون رفته بودم تنها کسی بود کِ موقع رد شدن از خیآبون سمتِ مآشین ها می ایستآد . گفت ماشین بزنه بهت جواب باباتُ چی بدم ؟ گفتم اگه زد فرار کن شر نشه :)) اینم حسِ خوبی ِ :) البته میلاد هم یادمه یکم حواسش بود . بقیه نَ ..

کآش اون ترس و نگرانی کِ از آینده دارم واسم اتفـاق نیفتـ ه . خدایـا حداقل 2 سال بهم مهلت بده ، واسه این قضیه گریه میکنم گآهی .

  این 206 خیلی خوبِ ، ژووون " کلیک " اینا هَم خوبن "کلیک" "کلیک" "کلیک" اینم واسِ حسآم فرستادم کِ پآرس دوس داره "کلیک" . کآش روحی هم 206 ـِشُ کف خواب میکرد یا ارتفاعشُ کم میکرد D:

  درس هم نخوندم فعلا :| درسی کِ اولویت داره تاریخِ کِ با اندیشه یِ روز دارم :|

  • Setare