:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

تویِ تاریکی نشستم رویِ تخـت ، تکیه دادم به دیـوار .. پتـو انداختم روم ، سوییشرت پوشیدَم :| امروز هَوا سَرد شُد .. سَردمهـ .. :/ از دیشب بارونِ شدید شُروع شُد .. یادمهـ حُدودایِ 2 بیدار شُدَم . یکم نآآروم بودم .. امروز هم از صُبح که بیدار شدم یادمهـ وحشتنآک بآرون میزد و رعـد و برق .. خواهرم چتـر منُ برد صُبح ، ظهر هم زنگ زد بیآ شرکت بآ من غذا بخور .. چترت هم ببر .. رفتم ، کلم پلـو خوردیم ، خوشمَزه هم نبود . از بالا نگاه کردیم به شهر .. شیشه ـشون خیس آب بود .. بارون میزد ، رو آسفالـت هآ حُباب حُباب .. کلی تـویِ ایستگاه بودم .. همه جآ رو آب گرفتهـ بود .. ماشین ها کِ رد میشدَن انگار دارن از دریآچه رَد میشن :| .. " کلیک " آب ِ هَمه یِ جوب هآ اومده بود بالا ..  تو کوچمـون کِ رسیدم باد زد ، چَتـرم دو بار وارونهـ شُد .. اوضاعی بود :| با این اوصاف بی خیال کلاسِ انقلاب شدم . از اون دختره پرسیدم ، گفت کلِ کلاس هآ لغو شد ، شده بود رودخونهـ اونجآ .. :/ همه جآ آب گرفتگی بود و سیل :| تویِ زیـرگذر ریشمک یِ سانتآفه گیر کرده بود .. " کلیک " " کلیک " آتش نشانی بود و قایق و غواص هآ .. دَرشون آوردن .. مُدت هآ بود چنین بآرونی نداشتیم .. لذت بخش بود .. 

عکس : قصرالدشت شیراز . اینستاگرام : shiraz_city  

با حسام بحثم شد ، یِ دوستِ جدید دارم از بیتالـک اسمش سعیـد .. از شانسِ من 206 سفید داره :)) کیسِ مناسبی ِ :| اما خُ اعتمآد ندارم هنوز بهش .. حالا کِ 206دار پیدا کردم :| مسئله ماشین نیست .. اما خُ 206 خیلی دوس دارم .. اگه نـوک مدادی داشت دیگه چی میشد :| گفت امروز اگه میخوای میرسونمـت دانشگاهـ ، قبول نکردم .. تفاهم تویِ غذا ، موزیک نداریـم . اهلِ نسکآفـ ه هم نیست :| حالا چند روز دیگه میام مینویسم سعید فلان شد و رفـت .. یکی دیگه اومده تو لیستم و این روند هَر بار تکـرار میشهـ .. البتـ ه دوستایِ جدید ربطی به رفتن کسی ندارهـ .. گاهی پیدا میشَن .. زندگی هَمیـنِ .. دوستآیِ مجازی ..

فردا تعطیل ـَم .. نمیدونم اتاق ـَمُ تمیزکاری کنم یا نَ .. روزایِ آفتآبی بعد از یه روز بارونیِ شدیـد ، خیلی دلچسب ِ .. مخصوصا صُبحش .. آفتآبش .. نَم .. آرامش دارهـ .. کآش صُبح کلاس داشتم البته مثلا 10 :| باید پاورپوینت رو هم یِ تغییراتی بدم .. حسش نمیآد ..  آهآ راستی میلاد بعد از کلی پیام داد .. گفتم Gf هآت ولت میکنن به من پیام میدی ؟ و اینجوری میخوآستی بریم ارم و فلان .. گفت خبرم بده میریم اگه نه به زور میبرمـت خودم :)) الکی میگه ـآ :| بی خیال دیگهـ ..

دوس دارم برم زیر پتـو .. شب بخیـر .. :)

  • Setare

اِمروز از صُبح تا شب ، شهر بآرونی بود .. خیلی قشنگ بود ، هم بارون ، هم شهر . هوا خیلی خوب بود .. زیآد سرد نبود و میشُد لـذت بُرد .کلاس داشتم عَصـر تا شب .. بارونِ پاییزیِ سیروان میخوند و دلم میخواست باهآش همخوانی کنم .. 

سمینار داشتیم .. یکی از پسرا کِ باس شماره میگفت ، گفت شماره 10 :| و اسمم در اومد :o دو هَفته یِ دیگه ارائهـ دارم :| عینِ خل و چل ـآ میرم اونجا ، اصن نیگایِ زَمیـن میکنم :| یعنی کسی ازم سوال کنه تآ آخر عمرم نفرینش میکنم :)) شب سر کلاس رعد و برق میزد . بآرون شَدید .. تعطیل شدیم ، چِ بارونِ قشنگی میزد . با یکی از همکلاسی ـآ اومدیم تا ایستگاه .. چتـر نداشت ؛ زیر چتر من بودیم . نورِ چـراغ ها میخورد به خیآبونِ خیس ، انعکآسِ قشنگی میداد .. نورِ قرمز ماشین هآ .. آب گرفتگی زیاد داشتیم . آب تویِ جوی هم زیاد شده بود اومده بود بالاتر .. منتظر خط بودیم ، گفتم ما چه عاشقانـ ه ایم ـآ :)) گفت آره .. گفتیم زیر بآرون ، زیر یِ چتر .. قدم زنآن :D .. همه چیز خوب بود .. اما خُب رسیدم خونهـ دیدم خبری از غذا نیست ، عصبی شدم و حسِ خوبم پریـد .. میگن تا چند روز بارون ِ .. سیل شاید حتی ..

فردآ صُبح ، تربیـت بدنی .. مَغازه دار هم تـه مَغازش نشسته بود و منم دیگه گفتم بی خیآلش .. حسام قصد داره بهم نزدیک بشه . حرف از بیرون رفتن و اینا هَم شد .. اما مَن میخوام فاصِلهـ بگیرم .. مُحمد هم گفت یکم جسمی و روحی اُکی نبوده و نیست ، ناراحَت نشم . سرما خورده بود .. مُهم نیست ..

هِی .. " کلیک " خیلی دلَم خواست ، احتمال خیلی زیآد هم 206 هست .. . یِ 206 باشه ، نوک مدادی :( اینآ آدمن ما هم آدمیم :( ولی شآید مآ آدم نیستیم کِ اینجوره .. :( هی ..

  • Setare

دیروز یآدم نیست دقیقا حالِ بدَم از کجآ شروع شد . از برگ برگ شدن جُزوه سیاست پولی ـم یآ خواهرَم . سر رسیدَم کِ خراب شد ، من میخواستم جُزومُ داخلِ هَمون فقَ بنویسم . عَصبی شُدَم . دفتر نمیخواستم . سررسید هایِ خواهرم نگاه کردم نمیخواستم . مثِ بچه ها شده بودم ، میدونـم ! بهش گفتم چه کار کنم ، فقط نمیدونم شنیدَم . دو سه بآر گفتم .. یادم اُفتآد به تمامِ بی توجهی هآش .. به اینکهـ غـذا نیستـ ، به اینکه خرید نمیکنه و گفتم پس کو سیب زمینی :/  به اینکه هر وقـت سرِ دو راهی ـَم میگه نمیدونم ، اینکه سرِ نون خریدَن بحثِ همیشه و میدونـهـ من بدَم میآد .. اینکه هیچوقـتِ خدا نمیاد بریم بیرون تا حَدی کِ دوس دارم بکشمش ! گفتم تو کلا واسَت مُهم نیس .. گفتم "منم دوشنبه هآ نمیآم باهآت" .. شبِ تاریک ِ اما گفتم "مشکلِ خودتِ" .. چطور تمام اون چیزایی کِ گفتم مشکلِ منهـ .. داشتم از بغض میترکیدَم .. عصبیِ عصبی بودم . شاید فقط اگه بمیرم بفهمه چقدر بهم بی توجهی کرد ..

شب گریـ ه میکردم ، آروم میشدم ، دوباره گریـه میکردم . یادمه محمد گفت عآمو ول کن . منم بای دادم . دیگه هم تا الان پیام ندادیم . حسام لاین بود . آخرای شب بحثِ عکس شد .. بـای دادیم . حسام از اونآست کِ آروم نیست ، واسه همین نمیتونم تحملش کنم گاهی ، چون من عصبی ـَم ، مکمل ـَم باید یِ آدمِ آروم باشهـ .. تازه قصه هَم بلد نیست بگهـ :| بعد از اون ی دختـره واتس آپ پیام دادم .. شما ؟ دُنیآ بود ، کسی کِ حمید یِ مدت باهاش دوست بود . گفت میشه خواهش کنم دیگه به حَمیـد پیام ندین ؟ فهمیدَم دوباره رفته با دنیآ . حمید ـی که تآ همین 3-4 روز پیش داشت التمآس ـَم میکرد . همین کِ ادعآیِ دوست داشتنتش رسیده بود به آسمـون ! همین ـی کِ یه زمـان التمآسش میکردم بریـم بیرون نیومـد و کات کردَم و گفـت با دنیـآ رفته بیـرون (: یه دونه اِس بهش داده بودم فقَ . با دنیا بـد حرف زدم  و آخرش گفتم احتیاجی به پسَر بچه ندارم باشه واسِه شما .. خدافظی و بلاک . با اینکه از قبل ازش مُتنفـر شده بودم . یِ ثانیه حس کردم نآبـود شدم .. لاشی ! کلِ اتفاقات رو سَرم خراب شد .. داشتم زَجه میزدم و گریه میکردم واسه هَمه چیز ، هَمه چیز .. از اون شب هآیِ داغونم بود . 3:30 خوابیدم .. صُبح حسام میگفت اتفاقا به خاطر تو تا 3 بیدار بودم پیام ندادی .. تو دلم گفتم گور پدرتــ تو هم ..

صُبح آشپزخونه ، بنیامین گوش میدادم ، گریه میکردم و ماکارونی دُرست میکردم .. ! حتی یادم رفت تهش روغن بریزم ، تهش سوخت یکم . حوصله یِ حسام نداشتم و برعکس رو اعصآب بود . نمیخوام بهت وابسته شَم .. نخواه باهات بمونم ..

پاییز و زمستون یادِ وحید میافتم و کلِ مسیر .. حالم خوب نیست این روزا .. مَعلوم نیست چطوری اما یکدفعه میزنم زیر گریهـ ..  ):

امشب : بآیرن مونیخ - آرسنال ..

  • Setare

سَرکلاس اندیشـ ه بودیم ، پسر تانگویی از کلاس بغلی ما اومد بیرون ، رست داشتن ، نگاه کرد کلاسمونُ منُ دید گمونـم . دو بار اینطوری شد . اما دیگه لاین پیام نداد چیزی بگه . میدونم چون باش دوست نشدم کاری بهم نداره فعلا . سیاست های ِ پولی مالی ایندفعـ ه طولانی شد .با سِکشن بَعدی یکی شُده بودیم ، کلاس تا ته پُر .. من و دوستمم ته ِ کلاس .. اینقدر خندیدیـم . پسَره رفته بود پـایِ تخته ، اصفهانی هم هس ، صداش زدن بلند میگه بَـره :)) همش مسخره بازی در می آوردن ، می خندیدیـم . استاد به مَن و دوستم گفت یکیتون بیاین جلوتر جآ هس . دوستم کِ نمینوشت هیچی ، منم گفتم نَ استآد ، نَ ، میبینم هَمینجآ . دوستمم میگفت بدونِ من غریبگی میکنه اونجا ، بقیه هم میخندیـدن :| کاش اینآ همکلاسیِ ما بودَن :( اصَن هَم ترمی هایِ ما باحال نیستن .. :(

شب باید میرفتم تآ سینمآ سعدی . اول کِ تو کوچه دانشگاه اذیتم کردن :/ تاریک بود کوچه . یه ماشین تو کوچه میخواست رَد بشه . کنارش رد شدم . فکر کردم کسی کِ نشسته جلو خانمه . ولی پسَر بـود . یهو داد  زد مثِ انسان های اولیه کِ بترسم ، کصافط پریـدم بالا .. بعدَم خوششون اومد هر هر هر مثِ شیطان خندیدن ، تا یِ مدت صدا خندشون می اومد . بدبخت هایِ عُقـده ای ، سرگرمیتون اینه ؟ اعصآبم خُرد شد ، گفتم دیگه از تو کوچه رَد نمیشم اصَن ): مغازه دار هم ندیدمش . بعدش تا سینمآ سعدی ، همش دچآر وحشت بودم . همش نگاه هآیِ بد . یه پسر از کنارم رد میشد تپش قلب میگرفتم . قیافه هاشون هم ترسناک بود به نظرم . پایین شهر ، شلوغ هم بودآآ .. عمدا از کنار آدم رد میشدن .. بچه مدرسه ای هآ ( بـزرگم بودن ، شاید دبیرستان اینا ) یهو می اومـدن جلوم ، ذوق میکردن هاهاها ..  یکیشون جلومُ سَد کرد به زور رَد شدم . دو بار بهم گفتن کوچولـو .. دلم میخواست گریه کنم ـآ .. اگه آمریکا بود و اسلحه داشتم قسم میخورم به جُرم مزاحمت میکشتمشون :) به خواهرم گفتم من دیگه نمیام ، اگه میخوای خودت بیـآ دنبالـم . کوچولـو هَفت جدُ آبادتِ .. ایشالا برین زیر تریلی سقط بشین ، بچه یِ مدرسه ای ِ عقب افتاده ، آخه من همسنِ توام مگه (:

یِ مُشت بی شعورِ بدونِ تمدن دور هم تشکیل جامعه دادن . مثِ انسان هایِ اولیه ، وحشی ؛ دختر ندیده ، جوگیر ، اینقدر آدم بدبخت و فلاکت بار آخه ؟؟! پسر باس اینقدر مفلوک باشه ؟؟

حدودایِ 8 رسیدیم خونـه ؛ تا 1 ساعت درگیرِ کشتن عنکبوت بودیم :)) هَمچین شجاع هم نیستیم کِ :))

مُحمد بهتر شد رفتآراش . میگفت اعصآب نداشتهـ . امتحان داشته . اتفاقا گفت دیشب چت بود تو ؟ برعکس شده والا :| جزوه سیاست هایِ پولی مآلی ـم جر خورد :( باس از اول همشُ بنویسم . حالا کجا و اینآ موندم توش . سررسید به اون خوبی :(

خستم . فردا ساختمونِ معماری ـآم . یِ جوریِ . پسَراشم خوبن اما خُ به ما چه ، فرقی به حالمون نمیکنه کِ . 4 سال درس خوندیم ، هیچوقـت فرقی نداشـت  :(

  • Setare

صُبح تربیـت بدنی داشتیـم ، مورد علاقم نیستـ .. لذت بخش نیست برام ، به خصوص که میدونم میگن حدود 13 - 14 میده به هَمـ ه ! :| امروز 7 تآ حرکتُ با هم بایـد انجام میدادیم به ترتیب ! زیگزاگ 4 گام ، دبل L کِ فکر کنم اسمش U باشه ، مامبو ، چرخش ، دبل وی استپ ، سه گام جلو عقب ، دبل اسکآت :| بعد هم کِ تموم میشُد باید از اول ادامه میدادیم :| اولش مراحلُ قاطی میکردیم ، بعدش باید همآهنگ انجام میدادیم ، اول با گروهمون بعد با کل ! اصلا همآهنگ نبودیم :)) استآد گفت نمره همآهنگیُ به کی بدم آخه ؟ :| فقَ 3-4 نفر نمره میگیـرَن ..

کوچه ای کِ میریم واسه تربیت بدنی نزدیکِ دانشگاه ـس .. رو به رو مغازه دارهـ یه جورایی .. صُبح موقع رفت فقَ به خاطر مغازه دار رفتم اونورِ خیآبون ، رسیدَم دیدم یه آقایی نشسته تو مغازه . نمیدونم باباش بود ، صاحب مغازه بود ! ولی امروز شده بود مثِ همیشـ ه . بدونِ ریش ، تیپش مثلِ قبل ، دیگه سیاه نپوشیده بود . هلو شده بود =)) منم دو قدم جلوتر برگشتم :| باز رفتم اون سمتُ و باشگاه .. چطور تا دو ترم پیش همش تنها بود ، از شانس من کِ ترم آخرم اینجوری شده :| فردا هم کِ باز دوباره با خواهرم شب بیرونیم . یعنی برنامـ ه ی هر دوشنبه همینـ ه دیگهـ :( خسته میشم .. مغازه دار هم نمیبینم :(

دیشب واقعا پی بُردم کِ موهام چِ بلند شده خبر ندارم "کلیک" :| هر از گاهی هم میزنهـ به سرم کوتاه کنم ، وقتایی کِ حوصلشُ ندارم .. به نظرم حسِ خوبی ِ .. قچ قچ کوتاشون کُنی بعد بگی اوفیش ـآ

پی نوشت : محَمد بعد از قرارمون رفتارش عوض شده باهام . نَ حرفی ، تحویلی چیزی " کلیک " " کلیک " . هِی .. باشهـ ، تو هَم مثِ همهـ ..

  • Setare

امـروز اولیـن بآرونِ پآییـزی به معنآیِ واقعی بآریـد ;x صُبح دیـر بیـدار شُدَم ، اتاق ـَم حسآبی تاریکـ بود ، فکرشُ نمیکردَم دیر شده باشهـ . صِدای بـآرون بود  . زمیـن خیس ، برگ هآ رویِ زمین ، فقَ باس نفسِ عمیق میکشیـدی .. قلبم میزد واسهـ خیآبونِ ارم اما کسیُ نداشتم باهآش برم ..

عصر کلاس داشتم ، سمینآر داشتیم . چراغ هآ خآموش بود واسه پاورپوینت ، بازی رو چک میکردم کِ در نهآیت لیورپول 3 - 1 چلسی رو بُـرد ، خوشحال کنندهـ بود . همکلاسی ـم به استآد گفت : استآد میشـ ه یکی از خویشآونـدان بیآد به جای من ارائه بده ؟! :| استآد : نَ ! همکلاسی : مثلا داداشَم بیآد . استآد : مآ هم نمره رو میدیدم به داداشـِتـ .. همکلاسی : استآد من و داداشم نداره کِ :))) شب با هَمین همکلاسی و دوستم برگشتیم ! تند راه میرفتـن ، هیچی از قدم زدن نفهمیدَم ، مغازه دار هم داخل بود :| نکنهـ هر دفعه با مَن بیآن ، مَن میخوام تنهآ باشم .. البتـ ه اگه نترسم :|

بعد از اینکـ ه با محمد رفتم بیرون ، حس کردم زیآد تحویل نمیگیرهـ ، اما خودش میگفتـ بیرون بودم ، جزوه مینوشتَم و این چیزآ .. ولی به نظرم قبلش با من بهتر بود :) دیشب وبلاگمُ مرور میکردم ، به یآدِ وحید بودم . مهر 93 بود کِ گفـت تَموم کردیم بذار فراموشِت کنم ، مَن دیگه تنهآ نیستَم .. اَمآ مَن هیچیُ فَراموش نکردَم .. هَربار دلَم میخواد پیام بدم بگم زنگ بزَن .. مثِ قبل . تو راهِ یونی .. هَنوزم اون روزآ رو یآدَم میآاد .. تَمامِـ حَرفامون .. گریهـ هامون ، خَنده هامون .. کآش تو هم منُ اون روزا رو یآدتـ نمیرفتـ .. یادتِ گفتی بری زندگیـم تموم میشـ ه ؟  گفتی من تا حالا دُختری بِ خوبیِ و مهربونیِ تو ندیدَم .. گفتی با هیچکَسُ هیشکی عَوَضت نِمیکُنم .. هِی ):

داشتم اینستآ میگشتم اینُ دیدم " کلیک " همونجآییِ که من و محمد نشسته بودیم ، اما خُب این مالِ امروزه کِ بارونی بوده. اون روز این شکلی نبود . نیمکت اولی نَ ، دومی بودیم فکر کنم ، همین دور و بَرآا ..

فردا صُبح تربیت بدنی ! اصلا خوشم نمیآد ، برعکس کآردانی کِ خوش میگذشتـ و راضی بودم . این استرس زآست به خاطـر حرکت هآیی کِ یادمون میده .. حسِ خوبی بهم نمیـده ..

زدم تو کآرِ لاکِ مشکی ، یه حسِ خاصی دارهـ " کلیک "

  • Setare

امـروز صُبح استآدِ تاریـخ نیومَد و به مآ چیزی نگفتـن ، اگه میدونستَم شآیـد با خواهرَم میرفتـم دانشگآهشون ! هوا ابـری بود و خوب ! قـرار بود بعد از کلاس برَم سـرِ قـرار با محمد ! تو دانشگاه پیآم میدادیم کِ کجا همُ ببینیم . بالاخره قرار شد تویِ زیـتـون ببینمش . یه پسر مَعمولی ، قد بلنـد ، ته ریش ، موهاش یکم مُدل داشت . آبی پوش بود یه جورایی . نمیتونم بگم زشت یا بدتیپ بود ، در حدِ نرمآل به نظر می اومَـد . اما خُب اگه قرار بود Bf ـَم باشه شاید قبول نمیکردَم ! حدودآی 9:30 اینآ بود ، هنوز سوت و کور بود زیتـون ، باز نکرده بودن مغازه هآ .. گفتم میخوای بریم بیرون ! نمیخواست سَمتِ محلِ کارش باشه و کسی ببینتش .. قبول کردم ! بهش میگفتم من جآیی رو بلد نیستَم ( این خودش ضَعـف بود ، نباس مُدام تکرارش میکردم ) . در مورد کلاس و دانشگاه و کار قبلی ـش صُحبـت کردیم . اون بیشتر صُحبت میکرد . مسیرها رو نمیفهمیدَم دقیق ، تآ دیدم سَر از حجاب و ملاصدرا در آوردیم :| در مورد همه چیز قاطی صحبت میکردیم . گفت بریـم پآرک ، رفتیم پآرکِ خلدبـریـن .. یه جآیی نشستیم ، کتابمُ دیـد ، در مورد دَرس ، دانشگاه ، شغل ، رشته ، سیگار ، قلیون !! ، اینکه کجا درس خوندیم ، یکیُ دوس داشته ، اینکه خیلی سخت پَسنده و خلاصه هَمـ ه چیز صُحبت کردیم . دروازه بان بوده و بازی میکرده قبلا ! کیک دوقلو داشتم خوردیـم . جایی کِ نشسته بودیم رو دیوارش نوشته بودن 85 :| اونم گفت نیگآ دیوار ُ اینجا هم هَس :)) اولش نفهمیدَم 1 ثانیه بعد گرفتم چی شد :))  ایـن پیـرمَردآ پآرک یه جوری نگاهـ میکردن :/ اونم میگفت اینآ عشق و حالشونُ کردن حالا بد نیگاه میکنن :| موقع برگشت دوباره مَسیر ها رو بلد نبودم ، گفت نترس من تآ خودِ ایستگاه و هَمون خطی کِ میخوای میرسونمتــ .. برگشت خوب بود ، هوا اَبری ، عالی . دوس نداشتم مسیر تموم بشـ ه .. اون لحظه ها که از خیابون هآ و ماشین ها رَد میشدیم دوس داشتم بگم منم یکیُ دارم ملَـت (: اما میدونستم الکیِ .. دوس نداشتم تموم بشه .. در مورد محلِ کارش و پول حرفـ میزد و من دلم میخواست همینجور قدم بزنیم . تآ رسیدیم به چهارراه ، با تعجب گفتم چه طور رسیدیم اینجآ :)) ایستگآه ایستآدیم ، خطم اومد سوار شدم ، اونم رفتـ .. دوس داشتم میدونستم وقتی داره میره به چی فکـر میکنـهـ .. (:

برگشتنـهـ کُل خیابونُ قدم زدَم .. ایستگآهِ بالاتر نشستم استراحت کنم . یه سمنـد رو به رو ایستگآه سرعتشُ کم کرده بود ، قصدِ ایستآدن داشت . صندلی عقب یه پسر عینکی بود ، به من نگاه میکرد و نیشـِش تآ بنـآ گوش باز بود ! :| تو دلم گفتم درد :| ایستآدن ، پسره پیاده شُد اومد سمتِ من .. سلام اینـآ ، فکر کردم مزاحمِ .. تحویل نگرفتـم . گفت من هم دانشگآهی ـتـون بودم فلان جآ ! شما دوستِ خانم فلانی هستین ! منظورش آرزو بود . گفتم آره .. تو دلم گفتم چقدر شبیه ِ .. دوتا پسر عینکی شبیه هم دانشگاهمون بودن کِ من و فاطی بهشون گفتیم دوقلـو ، اما از شانسِ ما بآ آرزو  دوس شدن ! این یکی از اونا بود . سلام احوالپرسی کرد ! گفت خبری ازشون دارین ؟ شما کجایین ؟ چی میخونین و فلان .. گفتم اونجا نیستم ، ندیدمشون .. با احترام خدافظی کرد رفتـ .. بعد حدس زدم داره واسهـ بقیه کسایی کِ تو مآشین بودن تعریفـ میکنه ، کِ هی زیر چشمی منُ مینگرن :| میگم زشت نشُد وقتی اومد همینجور ایستگآه نشستم و بلند نشدم ؟ :| هی باس نیگایِ اون بالاهآ میکردم :)) منم دیگه ول کردم برگردم خونهـ ..

تو راهِ برگشت یه آقایِ کارگر سآختمون با اون قیافه و تیپِ داغون (!) :| اومد دنبالم کِ چیزی بگه ، شماره بده :| اصن چی فکر کردی با خودت آخِ .. خاک به سر :| من از همه قشـری تقآضآ دارم به جز بالاشهری و 206 دار =)) شانس نیست کِ :| اینقدرم داغون نیستم جآنِ خودم :| نون هَم خریدَم و اومدم خونهـ ..

نمیدونم اینم میشه مثه میلاد و ول میکنهـ میره ، یا به چیزایِ ناجوور فکر میکنهـ ، یا نمیدونم .. از اونجا کِ سخت پسنده انتظار نداشتم بپسنده ! اما بد برخورد نکرد .. یا مثِ میلاد تیکه بندازه بگه سردی ، خشکی :|

روزِ خوبی بود ..

  • Setare

پنج شنبه هفته یِ پیش رفتم تآ سینما سعدی ، قدم زدَم .

وارد مغازه سوپری شدم . اون کِ خوبه نَ ! اون یکی .. فروشنده بود و یه آقایِ جوون .. پسر ! سالادالویه برداشتم مجبور بودم خم شم :| جدی بودم .. مقنعم هم رفته بود عقب کلا ..  اومدم بیرون رفتم اونور خیآبون دیدم آقا جوونه اومد .. ببخشید خانم .. ( فکر کردم سوالی ، آدرسی چیزی میخواد ، 1 ثانیه ایستادم ک گوش کنم ) میشه وقتتونُ بگیرم ( همچین چیزی ) رد شدم گفتم نَ .. - میخواستم اگه میشه شمارم ُ بدم بهتون .. ( یِ چی دستش بود ) - نَ . مزاحم نشید . - قصدم مزاحمت نیست .. و .. - بفرمایین .. ( حالت جدی ) یعنی بفرمایین مزاحم نشین ! شآنس مآ هَم اینـآ میـآن جلمـون سَبـز میشـن ..

شب اولین بارون پاییزی زد .. پُر بودم از حس اما دریغ از پنجره ، بالکن و .. داشتم میترکیدَم . نمیشد روز بآرون می اومد .. بازم مرسی ولی . چه شبی اومدآ .. فرداش تآسوعآ ..

تآسوعا ، عاشورا رفتیم خونه ! اول از هَمه رفتیم جوجه ـمون رو ببینیم ، خواهر زادمُ میگم ! جدیدا میگه اَقو اَقو ((: ذوقشو میکنیم .. عصر هم اومدیم ، بابام بلال میپخت ! اینقدر خوردم داشتم میترکیدَم .. چقَ دوس دارم آخِ .. ! عآشورا هم خونه عَمه دعوت بودیم ! آدمآیِ نآآشنـآ ! عمه و دخترهآش کِ حتی قیآفـ ه هآشون ـَم یآدَم نبـود . شب هم دوباره دعوتمـون کردن ..

یکشنبـ ه صُبـح اومدیـم ، بعـد بآ بآبآم رفتیـم کتآب انقلاب بخریـم از دهنـآدی ، دست دوُم . واسِـه دوستـمم گرفتـم .. بعد رفتیـم لوازم خآنگی LG .. مآشیـن لبآسشـویـی قیمـت کردیـم . بعد منُ تآ سر کوچه باشگاه رسوند و ایروبیک داشتیم ، حرکتِ L ! سختِ اولش ! امروز بابام بآ لبآسشویی اومد . بالاخره لبآسشویی دار شدیـم :| :) تا عصر کلاس داشتم .. دوشنبه ها از این بعد باید برم تا جآیی ، بعد خواهرم بیآد بریم جآیی کِ میخواد .. بعدم حدود 8:30 برسیم خونـ ه ! اینجوری مغآزه دارُ نمیبینم ! :( اما این روزا تنهآ چیزی کِ دارم همین مغآزه دارِ .. هر چند به یِ نگاه خلاصـ ه میشهـ .. اما هیچی و هیچکـس واسَم نمونـده ): اول از مغازه دار رد میشم ، بعد میرم اونور خیآبون و برمیگردم مسیرو . زیآد فرقی ندارهـ .. بالاخره بایـد برم اونور خیـابون ..

از صُبح واسه این " کلیک " حالم اصَن خوب نیست .. دلَم میخوآست سرکلاس بزنم زیرِ گریه .. میدونی چیِ ؟ آخِ لعنتیآ شُما کِ میخواین برین با یکی دیگه ، واسِه چی اولاش میگین نَ ، من فقط از تو خوشم میآد . اخلاقت و ..  هِی بهت گفتم سیگار کم بکش .. بعد گفتی به خاطر یه نفر دیگه سیگار کم میکشم .. چون تو last seen نداری منم ندارم . ایشالا طرفـ ولت کنِ داغون بشی دوباره .. از ته دل همینُ میخوام ، چراشو نمیدونم (:

  گریه هآم زیاد شدن .. حالِ روحیم بده ، دارم از تنهایی میمیرم ، نابود میشم .. کآش مُرده به دنیآ اومده بودم ..

  به وحیـد شکلک داده بودم ـآ ! پیآم داد سلام خوبی ؟ در حد 5-6 تا pm رد و بدل شد .. بعدَم گفت اُکی و تمام شُد ! :(

  • Setare

.

.

  • Setare

 صُبح چقدر دیـر بیدار شُدَم . چقَ از همون اول دلَـم گرفتـ ه بود . یکی دو ساعـت ک گذشت . گریه هآم شروع شُد . نشستم لـبِ تخـت گریه کردَم و گریه کردم . فیلی رو گرفتـه بودم التمآس میکردم باهآم حرفـ بزن ؛ عروسکِ بیچـاره :) آروم شـدَم ، دوبـاره اشکآم .. یِ آدم جدیـد اومده بود تو لیستم ، از همونآ کِ میگن تو خوبی بیآ همُ ببینیم . از اونا بود کِ میگفت اهلِ چیزی نیست تقریبا . داشتـم بآ اون چـت میکردم .  یهـو ول می کردم می رفتم . صورتمُ شستم . تکیـه دادم به دیـوار سآلن ، نشستم بآزم اشکآم .. :) گریـه هایِ وقـت و بی وقـت .. وَقتی حس میکنی با خانوادَت فرسَنگ ها فاصلـه داری .. حس میکنی تنهآ افتادی یه گوشهـ .. حتی یه دونـه دوست ندآری .. حتی نمیخوام خآلـه باشم .. وقتی خاله ای متمآیـز محسوب میشم کِ حتمآ میگن این آهنگ ـاتُ نذار براش .. یآ میگـن این حرف ُ تو انداخـتی تو دهنـش ! باشه پیشِ همون خاله یِ دیگـش .. باشه کِ یه وقـت از راه به در نشه .. تآ بشه یه مذهبیِ مزخرفـ مثِ خودشون .. ! مَن از خانواده هم شآنس نداشتـم ..

ایـن چِ اختیاری ِ کِ خدا میگـ ه دادم به انسـآن ، اما نَ میتونه خانوآدشُ انتخـآب کنِ ؛ نَ دینـشُ ؛ نَ کشورشُ .. !

بالاخـره یِ روز از ایـن همـِه تنهآیی خودمُ میکشـم و خآنواده هیچوقـت نمیفهمـن چـرآاا (؟)

یـادِ وحیـد اُفتآدم .. این جور مواقـع اگه تنهآ بودم سَریـع زنگـ می زَد ، شآرژ نداشت ، شآرژ میگرفـت .. حَتی وقتی جواب نمیدادَم . باالتمـاس ، زنگِ زیـآد .. چقَ دلَـم میخوآسـت بود . تلگرام رفتـم رو آیـدیش .. عکسِ خودش بود با یِ لبخـنـد .. برعکسِ اون روزآیی کِ بآ مَـن بود . میدونستـی بآ لبخنـد جذاب تر میشی ؟ :) گفتـم دیگـِه حآلـش خوبـ ه . مـنُ فرآموش کرده کآمـل . یعنی الان بآ کیِ ؟ بآ کلی آره و نـ ه شکلک فرستآدم کِ هنـوز هم تیـک نخورده ..

تـو " ح " ! وقتی پیآم میدی جوری عَصبی میشم کِ دوس دارم بالا بیـارَم . توانآییِ کشتنـت رو دارم ! چقدر ازت خواهش کردم بیآ همُ ببینیم ، گفتی بدونِ مآشین نمیشه ، گفتم مگِه معلولی . چقَ خودمو کوچیک کردم ، گفتم شبآ میترسم نگفتی میآم دنبآلـت . ماشین هم کِ نگرفتی ! تو یِ پسَر بچه یِ بی عرضه یِ خودخواه بودی کِ منُ مسخره خودت کرده بودی . این تعریفیِ کِ ازت دارم . " کلیک " پَ لُطفـا خفه شـو .. تو لیاقـتِ منُ نداشتی (:

   بعضی موقع ها دلَم میخواد دلُ بزنم به دریـآ برم داخلِ مغازش بگم کارت مَغازتـونُ بدین ! یا شماره مغازتون ُ بدین ! بعد بگم شماره موبایلتـون نیست کِ . بعد پشتش شمارشُ بنویسه و تمام ! فکر کُن مَن از این دختر پرو هآ باشم . عمرا اگه غرورَم بذاره .. خُ لعنتی چرا تو تانگو و بی تالک ندیدمـت حداقل ..

   رو قبرَم بنویسیـن هیـچوقـت شآد نبـود ..

پی نوشت : به دلیل نظراتِ چرت و پرتی کِ اغلبتون گذاشتید نظرات این پست بسته میشود .. !

  • Setare