:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

چهارشنبه رفتنمون یکدفعه ای شد . بابا کِ اومد دیدم کامل سیاه پوشیده ، بعد فهمیدَم پسر عَموم فوت شده ! اصَن چهره اش هَم یادم نبود . حسِ خاصی هَم بهم دست نداد :| اون 2 - 3 روز هم اغلب خونه تنها بودم ، آدم دلش میگرفت ! خودمم کِ اصلا نرفتم مراسم و این چیزا ! جریان چیِ خدا ؟ همه ی جوونا دارن میمیرن :| امروز صُبح برگشتَم .. ساعت حدود 6:10 اینا بود بیدارم کردن ! دیشب نتونستَم بخوابم .. حتی پتو هم رو اعصابَم بود .. از اونور Wc .. کلیه هام هَم کِ سالمَن ظاهرا ! متاسفانه باید اینجور بگم کِ بدبختی هآم یکی دوتا نیست (: امیدوارم این آخرین ویزیت و برگه ای باشه کِ میگیرم واسِه دکتر " کلیک " امروز عصر بهم وقت دادن .. عصر بابام مراسمِ و قرار شد خواهرم همراه ام بیاد ولی پدر اصرار داشت کِ اگه تونستم میام ! ولی من با خواهرم راحت ترم .. امیدوارم وقت نکنه بیاد (: الان بهترم ولی هیچ اعتمادی به این بهتر بودن هآ ندارم .. یکی از بدترین قسمت هایِ نداشتن اعتماد به نفس و خجالتی بودن ، همین موقعِ دکتر رفتن ِ .. :| فردا صُبح 8 تا 10 انتخاب واحِد دارم .. تربیت بدنی هَم داریم .. اگه با مربی صحبت کنم کِ مریض بودم زود خسته میشم قبول میکنه بهم سخت نگیره ؟ یا باید مامان بابامُ ببرم همرام ؟ ((: نمیخوام کتبی امتحان بدم ، تحرک خوبه فقط یکم ملایم تر :|

اسپند گرفتیم دود کنیم تو اتاقِ مَن .. چون حس کردم اینجا کِ میام یکم بدترم .. خواهرم میگفت انرژی منفیُ از بین میبره ! بابام کِ پرسید واسِه چی ، گفتیم : منُ چشم زدن :)) فکر کُن !! منُ چِشم بزنن :| خونمون کِ بودم هیچکس نبود واسَم چآیی دَم کنِ :/ صُبح هَم اینجا دلم چآیی میخواست .. فکر کنم باید کم کم زن بگیرم :/

   مامانم نگرانِ اون کلاسی ـمِ کِ تا 20:30 شب ِ .. اونم زمستون ! این چِ وضعِ برنامَست آخِ :|

   من استرس دارم :|

  • Setare

فقط صُبح هایِ شهریورِ کِ از پنجره اتاق ـَم نور خورشید میاد تو ..

چقدر بده این خونه هایِ آپآرتمآنی ..

صبح

صبحونه ، نت .. نگرانی از یِ علائمِ دیگه .. میز شلوغ ، اتاق نامرتب ..

اوآخر مُرداد 92 بود و یا همون شهریور کِ اومدم پیشِ خواهرم .. چه زود گذشت .. !

  • Setare

بابام زنگ زد .. 4 دقیقه صحبت کرد ، رفته بود منبـر !! اول واسِه اینکه 4 زانو میشینم زانو درد میگیرم پیشنهاد داد ! عجب پیشنهآدی .. بستنی ُ منع کرد و گفت به جآش فالوده بخور ! ( فالوده ؟ :اوغ ) ! لبنیات هم کم کُن .. پدر مُحترم من از بچگی این مشکلُ داشتم و به زبون نیاوردم ، حتی بچه بودم فوتبال واسه خودم بازی میکردم ، روپایی میزدم ، عجب زانو دردی گرفتم ، چند روز میشلیدَم ، چیزی نگفتم ! اونوقت شما بفرما لبنیات ! تویِ مهمونی هایی کِ مبل نبود ، زانو هام میترکید از دَرد .. شما تازه متوجه شدی (:

الان 3 ماهِ مریض ام ، در صحبت هاش ادامه داد کِ معدت حساس شده .. هرچیزی نخور ، دیر نخواب ، نشین تآ 1-2 ! حتی فوتبال هَم دیدی ، ندیدی .. انگار دکتره میدونه مَن چمِه :| بازم عرض کنم کِ پدر محترم مَن بچه بودم آرزوم بوده در عرصه فوتبال بمیرم ـآ :))) گفت نسکافه و شکر نخور .. منِ بدبخت کِ 3 ماهِ لب به نسکافه نزدَم !! نسکافه کِ نوشیدنی مورد علاقَم بود .. الان 3 ماهِ حتی بدنم تحمل نداشت دیر بخوابَم !! انوقت اینآ رو به رُخ ام میکشی ؟  بعدش هَم خواست ناراحَت نشم گفت : بابا من دوسِت دارم کِ اینارو میگم ، سلامتیت از نت و فوتبال واجب تره و منتظرم وقتِ دکترت اُکی بشه بریم .. واقعا فکر میکنی یه لیوان نسکافه در روز و یه خواب منُ مریض کرده ؟ بعید میدونم ! آره سلامتیم واجب تره ولی بین تمام هم سن هام کِ مثِ همیم چرا مَن اینجوری شدم ؟؟ میدونم حق داره .. فکرش اینجوره .. ولی اینکِه چقدر دلم واسه گذشتم تنگ شده درک نمیکنه .. واسه تا 3-4 شب نشستن ها ! رو تخت .. نسکافه ، اینکه یهو 3 شب میرقصیدَم ! تنقلات .. اینکه حتی برم قدم بزنم .. حسرت نخورَم .. میدونم حتی فکرشُ هم نمیکنه کِ از خستگیِ بیماری دلم میخواد بمیرم (:

   اگه من یهو رفتم : یا رفتم خونمون و نت ندارم ، یا درگیر دکتر میشم ، یا مُردَم .. (: بیشتر دو حالت اول ِ ..

  • Setare

بعد از این اتفاقات از خیلی چیزها میترسم .. از تاریکی اتاقم ، از اتاقِ شیراز ، از بیرون رفتن ، غذا خوردن ، تنهایی ! حتی دیگه موزیک هم گوش نمیدَم . یه حسِ خود نگه داری دارم ، خودمُ مقابله همه چیز نگه میدارم ، تکون نمیخورم . میفهمین ؟ حتی از وقتی برگشتم وسایلامُ جمع نکردم . دیروز تویِ نت میچرخیدَم ، چشمَم خورد به عَلائم سرطانِ معده و علائم خودَم .. ! حسِ خوبی ندارَم .. شآید نباس اینقدر نت و بالا و پایین کنَم ! دو سه بار گریه کردَم .. کآش زودتر وقتِ دکترم اُکی میشُد .. امروز حمام بودم بابام زنگید ، گوشی رو گذاشته بودم نزدیک ، انگار میدونستَم زنگ میخوره .. بابام اگِه جواب تل ـِشُ ندم یا ناراحَت میشه یا زودی نگران ! هیچی دیگِه از تو حَمام به تلفن ـِش جواب دادم ! زود هَم میپرسه کجآیی ؟؟ قرار شد گوشیمو سایلنت نکنم چون ممکنه هر لحظه وقتِ دکترم اُکی بشه .. با خودم گفتم اینقدر متخصص عوض میکنم تا خوب بشم و انتظار دارم پدرم عادت کنِه و زیاد خودشو اذیت نکنه .. از کِی دلم میخواست برم پارامونت و مغازه دار ! نمیشه با این وضع .. :( از همکلاسی هایِ دانشگاه هیچکس بهم پیام نداد حالمو بپرسه .. کلِ تابستون ! دلم میخواست مثلا خواهرم دکتر بود .. یا یه ربات دکتر کنارم داشتم .. بعد دلم یه بازیِ فوتبالِ جذاب میخواد کِ یه طرفش آرسنال باشه ، آخرشم ببره ، عادل هم گزارش کنه ! اگه زیاد حالم بد نباشه .. البته شایدم نَ .. (دمدمی مزاج :| ) کاش یِ Bf داشتم به خاطر حالم با ماشینش منُ میبرد بیرون میگردوند ، فقط همین .. یعنی ظاهر بشه این کارو انجام بده غیب بشه ! :/ دیوانه شدم یه خُرده ، فشارِ مریضیِ :| :/

   احساس سنگینی میکنم :/ گلومم یه جوری ِ .. !

   و همچنان نشدَم :| نگو کِ دکتر زنان هم باید برم .. دلم میخواد کلی بادکنک باشه بترکونم و گریه کنم :|

   از قالبم خسته شدَم .. بلاگ قالباش خوب نیس .. هِی بلاگفا یادت بخیر ..

  • Setare

گریه کُنی چون دلت میخواد خونتون باشی ، رو تخت بشینی ، هوایِ آزاد ، آسمون ، همِه چیز .. نَ یه اتاق فسقلی بدونِ پنجره .. گریه کُنی چون هر چی میگی خدا خوب بشم کلی طول میکشِه و معلوم نیست چمِه ! چون صدایِ خنده هآ و ذوق و شوق بچه ها از بیرون میاد کِ حالشون خوبه ، سالم اَن .. دارن از عصرِ تابستونشون استفآده میکنن .. تابستون من هَم به گآ رفت . هر وقت برنامه میریزم واسِه چیزی یا ذوقشو دارم به گآ میره ! بعد واسِه اینکِه نگران ام .. اینهَمه بقیه گفتن خوب میشی و هنوز نشدم .. اصَن دلم میخواد گریه کنم واسِه همه چی .. چقدر پرهیز غذایی میکنم ..

اصلا مُهم نیس کِ یه سرماخوردگی باشه یا بیماریِ سخت ، مهم مقایسه با تحملِ اون بیمارِ .. ! کِ من دیگه خسته شُدَم .. هیچکس حالِ منُ ، خستگی ـمُ از این وضع نمیفهمه .. خُب لعنتی مَن برنامه ریختم واسِه ترم آخر ! آخه اینجوری ؟ با این وضع ؟ دیگه حَتی ساندویچ بیرون ـَم نمیتونم بخورم . یه ذره قدم میزنم ، میریزم به هَم .. چطوری قراره برم کلاس هآمُ .. خُب کِ چی خدا ؟ هووم ؟

   ایشونُ قرار بود بدم به خواهرزاده ولی میخوام واسِه خودم .. " کلیک "

   این پست با اَشک و عَصبانیت نوشته شده اَست .. (:

  • Setare

صُبح خواب بودم ، حدود 8:30 اینا بود ، بابام اومده بود اینجآ .. صداشو میشنیدَم ، اومد اتاق ـَم ، باز رفت ، آب خورد .. باز اومد ! من خواب و بیدار بودم . گفت خوبی ؟ نمیخوای پآشی ؟ دیشب کِی خوابیدی ؟ |: گفت هفته ی پیش آقاءِ واسمون وقت گرفته بوده کِ نرفتیم . حالا قرار شد اگه وقت گرفت خبر بده .. ! منم خواب و بیدار .. هوووم .. بعد میپرسه الان چطوره حالت ؟ خُ بنده یِ خدا الان من خواب ـَم ، نمیدونم کِ ((: دفترچه ـم ُ هم برد و رفت ! چون دفترچه ـمُ برد استرس گرفتم :| خُ شاید مریض شدم اینجآ ..  دیشب به زور غذا میخوردَم .. ناهار امروز بهتر بودم .. ولی حسِ خوبی ندارم ):

دروس ارائه شده ترم رو نگاه کردم .. همش میخوره به عصر و شَب :| ایستگاه ترسناک ، کوچمون ترسنآک ! ملت بی شعور .. اینجور مواقع همش باس دعآ بخونم تا از کنار کسی بتونم رَد بشم :| هیچکس هَم ، هم مسیر مَن نیست .. باید دید ، شاید باز هم تغییر کرد ساعت ها.

   این وسواس واسِه عکس گذاشتن تویِ اینستآ هَم مُعضلی ِ .. |: هیچکس ام نیس موقتا مارو تو تلگرام ببره گروهی چیزی :|

   خودش گفت اومَدی شیراز بریم ولویی .. حالا خودش Pm هَم نمیده :|

    دیگه دَستام میلرزه موقع لاک زدن :/ بازم قرمز ..

  • Setare

نسبت به صُبح حالم بهتره و نسبت به حالِ دیروز عصر هَم بهترم .. اما نمیشه گفت خوبَم .. احتمالا حسِ ضعف و سستی کِ داشتم به خاطر دیشب بوده .. چی میشه کِ بعد از دو هفته کِ به خودت میگی بهتر شدی ، یه شب دوباره حالت بد میشه ؟ مثل این میمونه کِ یه چیزی تویِ بدن هست و یکدفعه حمله میکنِه .. وحشی :| به خواهرم گفتم زنگ بزنه بابا ، بریم متخصص ! زنگ نزدیم .. از طرفی گفت درمانگاه مطهری واسه این زودی ـآ وقت نمیده .. بابا یه پارتی کوچیک داشت اونجا ، کاش بشه .. اگه دوباره آزمایش خون نخوان ازم .. 3 بار دادم .. :| داشتم به خواهرم میگفتم دوست دارم برم بمیرم .. گفت فکر کن بعضیا بیماری هایِ سخت دارن ، گفتم حداقل میدونن چشونه ! هفته یِ آینده 15 ام انتخاب واحِد دارم ، با این وضع چطوری برم دانشگاه ! حتی امروز حوصله نداشتم لاک بزنم .. توان تمرکز نداشتم .. از 13 تیر تا الان مریض .. با اینکِه کم و زیاد داشت ولی بود ..

یآدم میاد به این مدت کِ خونمون بودم .. مامانم عَصر توی حیاط اگه ظرفی بود میشُست ، همسایه بغلی ـمون اسکلت میسازن طبقه یِ دوم .. رو تخت حیاط 3 تا بالش گذاشتیم تکیه بدیم . برای من و بابا و مامان .. یه موقع هایی هم پاپ کورن بود .. بعد هوا گرگ و میش میشُد .. روی تخت نشسته بودم . بعد مامان و بابا می اومدن .. من کم حرف .. چایی دم میکردن .. منم نصف استکان میخوردَم .. یه موقع با زنجبیل ، یه موقع دارچین ! نمازشونُ میخوندن و بعد شام میخوردیم .. تک توک صحبت هایی میکردیم و بابا با گوشیم Candy بازی میکرد ! واسه همین ام من واسه مسنجرهام رمز میذاشتم ! هی ناراحت میشد کِ باید صبر کنه قلبش برگرده ((: ولی دیگه الان اومدم اینجا .. همینجوری دلم تنگ میشه برای اون حس و حال ها .. یعنی الان کِ من نیستم میشینن حیاط ، فکر میکنن کِ جایِ من خالی ِ ؟ کاش میشد همزمان دو جا باشیم .. ):

   کاش معجزه میشد ، شب بخوابی ، صُبح ببینی در سَلامتیِ کاملی ، یا تو خواب راحت بمیری .. هیچکس حالمُ خستگی ـمُ نمیفهمه ..

    خواهرم زنگ زد بابا ، واسَم دوباره مُتخصص داخلی وقت بگیره .. ):   صبحِ زود بابام میاد اینجآ ، دَفترچه و ارجاع ببره وَقت بگیره ..

  • Setare

دیشب بَد بود ): بعد از حدود یکی دو هفته ! نمیتونستَم بخوابَم .. تهوع و بی قراری .. مدام بلند میشدم مینشستم ! گفتم شآید خفیفه ، یکم زیره خوردم .. تاثیر نداشت .. گفتم شاید علائم قبل از شدن ِ ! صَبر کردم خوابم ببره تا مجبور نشم قرص بخورم .. دیدم نمیشِه ! یه ذره هم میلرزیدم گاهی .. هوا هم حس کردم سرده .. مجبور شدم دمیترون ( ضد تهوع ) بخورم .. مدام تشنم میشُد و از اونور هِی wc . حالا تصور کن بعدشم دل درد بگیری واسه نفخ ! خلاصِه با بدبختی خوابیدَم .. صُبح خیس عرق بیدار شدم .. ): یکم صبحونه .. نگران ام خیلی .. من شاید دو هفته ای بود قرص نمیخوردَم .. عَصر خواهرم بیآد ، فکری بکنیم ! شاید مجبور بشم به بابا بگم بریم یه متخصص دیگه .. خُب اگه عفونتی چیزی بود ، اسهال و استفراغ یا دل درد داشت ! نداشتم و ندارم مَن ..

   دلم میخواد داد بزنم ..

   احساس خستگی و ضَعف دارم یکم ..

  • Setare

دیشب دیر خوابیدَم .. App هآیِ گوشیمو آپدیت کردم .. دیشب دم نوش بابونه ، امروز دم نوشِ دارچین ، الان هم زنجبیل ! پس چرآ نمیشم |: شدنش دردسرِ ، نشدنش هَم دردسرِ |: از بعدازظهر حسِ خوبی نداشتم . حالم زیاد خوب نبود .. همونطوری بودم کِ قابل بیان نیست .. مثِ تهوع ! سنگینی !  زنجبیل برای تهوع خوبه .. عصر خواستم برم یه سر به مغازه دار بزنم دیدم دیـره ، همینطوری رفتم بیرون خیابونِ اطراف قدم زدم اومدَم .. خسته شدم .. حالم یه جوری شد .. بهتر که نرفتم مغازه دار .. وقتی برگشتم خونه ، خواهرم میگفت حسم میگه با BF ـِت قرار داشتی .. منم گفتم عجب حسِ قوی ای داری ((: حالا با کدومشون بودم ؟ گفت اینُ دیگه نمیدونم ! |: هووم .. خوابم میآد .. اگه تآ چند روز آینده بهتر نشدم یا هِی خوب و بد شدم باید فکرِ متخصص جدید باشم . کاش دکتر واسم اندوسکوپی هم نوشته بود ! چطوری به بابا بگم ؟ طوری میره تویِ فکر و نگران میشِه که آدم از گفتن پشیمون میشه .. ولی من از این وضع خسته شدم ، خسته ، خسته .. دلم میخواد داد بزنم ! ): اینقدر مُتخصص عوض میکنم تا خوب بشم |: تویِ ایران اینطوری ِ ! باید 1000 تا متخصص بری تا یکیش تشخیص بده ، مرده شورشون ببره ، پول پرست هآ ! با این وضع اگه در روز 2 تا کلاس داشته باشم کِ پدرم در میآد ! نمیتونم .. خدایا یه کاری کُن .. واسه پوستم لایه بردار میزنم ، گفته روزی 5 بآر ! کی آخه یادش میمونه ؟ حوصلِه داری :|

   " آ " میگفت میخواد بره شمال واسه فوتبالش ، اگه پول خوب میدن بمونه ! پس پَر .. (:

   آرسنال هم 1-0 بُرد .. چلسی هم 1-2 باخت .. هاهاها .. !

  • Setare

این مُدتی که نبودم وابستگی ام به نت کم تر شده بود . تویِ وُرد واسِه خودم مینوشتَم . یه چیزایی میشه از توش در آورد . آزمایش خون کِ دادم بازم بیلی روبین اَم همون بود ( Bill-T  2.42  و D.Billi 0.69 ) دکتر میگفت کبدت زردی داره یکم |: اما چیزیت نیس ، سونوگرافی نوشت ! تو این مدت سونو هم انجام دادم ، مشکلی نداشتم ! هنوز حسایی دارم کِ نمیتونم بیانش کنم ، اتفاقاتی کِ توی معده یا گوارش می افته ! تهوع ؟ آشفتگی ؟ حساس بودن معده ؟ رفلاکس ؟ و همچنان یکم زبون ام سفیده ، بهتر که شدم بهتر شد اما الان دیگه ثابت مونده ! اصلا نمیدونم :| کاش یه دَرد و مریضیِ مُشخصی داشتم |: مثلا دستم میشکست از این حسایِ نامفهوم بهتر بود ! همه جور دم نوشی خوردم ! چایِ دارچین ، زنجبیل ، بابونه .. ! بعد از 1 ماه و خرده ای بستنی خوردم و تنها تنقلات ام خلاصه شده به پفیلا و پآپ کورن !

نی نی کوچولو ، یا خواب ِ ، یا شیر میخواد یا باس عوضش کرد ! همین :/ عروسک خَریدیم 3 تا . راسوی زرد ، فیل صورتی ، پلنگ صورتی دراز ((: راسو رو دادیم ، اما فیل دلم نمیاد بدم ، گفتم واسه خودم میخوامش ، گوله نمک ِ آخه !! اونجا کِ بودم دلم اینجآ رو میخواست و وقتی اینجا هستم دلم اونجا رو میخواد .. حسِ بلانکلیفی .. حسِ اعصاب خرد کُن :| دانشگاه شروع بشه از این حس راحَت بشم . حیاط خوب بود ؛ چایی که دم میکردن با هَم میخوردیم خوب بود .. غذا با هَم میخوردیم .. غذایِ آماده .. هووم .. :/ " م " گفت اومدی شیراز خبر بده بریم ولویی .. ولی خُب باس بتونم یه چی به خواهرم بگم .. بگم کجا میرم :/ مامانم میگه بعد از دانشگاه کار پیدا کن و برو سَر کار .. اونوقـت هر چقدر بخوای میتونی برای خودت مانتو بخری ((: آره میدونم چقدر لذت بخشه که سَربار خانواده نباشی .. اما کاری که راضی ام کنه نیست که .. اینجا بهشت نیست ک .. :|

دلم واسه مَسیر یونی تنگ شده . ایستگاه اینا . دلَم برای کلاس های صُبح هم تنگ شده . صُبح های زمستون بهتر از شب هاشه ! فقط بیدار شدنش عذابی است دَردناک |: اما برگشتش خوبه ، دوس دارم ، هر وقت هم بخوای میتونی برگردی خونه .. یه حس ترسی دارم . تخت ام ، خواب ، از تاریکیِ اینجآ میترسم . همَش میترسم اتفاقی بیفته ، مَریض بشم ، طوری بشه ! بَعد از اون فکر میکنم که هَر جا خواستم برم با خودم قرصِ ضد تهوع می بَرم . بَعد به خودم میگم نمیمیری که ! نهایتش زنگ میزنن اورژانس . بعد یادم میاد خواهَرم عرضه نداره زیاد :| کلا خُل وضع شدم :|

مکالمه من و مامان :

مَن به مامان : حالَم یه جوریه !

مامان : هی نیا به من بگو ، کاری ازم برنمیاد !

من : |:

  • Setare