:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

وقت و فرصت نبود و نداشتم . امتحان هآ خوب بودن تا اینکه امروزی رو خراب کردم [بهره وری] به نظر می اومد از همه درس هآ بیشتر خوندم ، 3 دور خونده بودم . تا 2 شب .. سر جلسه خوابم می اومد ، از طرفی حالم داشت به هَم میخورد و نمیدونم چرا ! جواب هآ یادم نمی اومد .. بعضی کلمه ها و جواب ها شده بود نقطه کورِ مغزم ! بعد از امتحان هنوز حالم نرمال نبود .. رسیدم خونه یه نبات داغ بعدشم خواب تا ظهر اینا .. دیگه امتحان ندارم تآ یکشنبه هفته یِ آینده و حقوق 2 واحدیِ سخت .. بازیِ والیبال دیشب خیلی خوب بود و 3-0 آمریکآ رو بردیم تویِ آزادی .. تنها مشکلش رعایت نکردن شرط میزبانی بود و ورود بآنوان .. کِ خُب اون چند نفر هم با پاسپورت دیگه ای اومده بودن .. در این مورد که حرف و صحبت زیاد دارم ولی خُب به فحش کاری میکشه و بی خیآل ..

ظهر آشپزخونه بودم .. قلبم به طرز عجیبی تیر کشید . نتونستم کاری کنم . نفهمیدم دیگه قلب بود یا هر چیزی ، ولی همون سَمت بود :| چند ثانیه متوقف شدم اصلا .. جمعه مامان و بابا اینجآ بودن ، بابا دعوا کرد .. حرفایی زد ، عصبی شد .. رفتن زودتر از قبل هآ ، البته بابام بدونِ خدافظی .. در واقع اومد رید تو اعصاب ـمونُ رفت .. روز مزخرفی بود .. سرِ مسائـل کوچیک .. ( انگور ، اون گوشت هآیِ خراب و .. ) من زیاد حساس ـَم رو دعوا ، داد .. 

برنامه ای نیست واسه تابستون ، یه اتاق 4 دیواری .. لپ تاپ .. خواب .. گاهی عصرا تنهایی تا سر کوچه و گاهی بدتر شدنِ احوالِ آدم .. من که میدونم تابستون امسال هم همینطوری خواهد گذشت ! همین موقعست که باید فحش داد به زندگی و همه .. (:

  • Setare

دو امتحان اول خوب بود . بد نشدن .. امتحآنی که ازش متنفرم پس فرداست . مدیریت استراتژیک ! پسره اومد گفت خوابتُ دیدم .. خواب دیده خونشون .. میکردیم ! معلوم نیست چه فکرایی کرده که همچین خوابی دیده ، البته بیشتر از این ازش انتظار نمیره .. پیشنهاد کرد بریم سینما که رد کردم . مسلما رد میکردم ! چرا هنوز بلاکش نکردم نمیدونم .. نمیدونم .. امشب خاطراتم رو به روم بود . " و " و بقیه ..

دختره یه زمان GF دوستِ " ح " بود . " ح " میگفت کآت کردن .. یه روز بود گفت دختره بیمارستان بود ، کلی زنگ زدم بهش ، باهاش صحبت کردم . مامانش فکر میکرد دوست پسرش ام .. همون جآ بود که قلبم بازم شکست .. همون جا بود که بهش گفتم حمید ، من التمآس میکردم بیآ بیرون ، دوستم داری باید زنگ بزنی حرف بزنیم اما دریغ .. تویِ این یکی دو سال .. هیچوقت اینکارو نکردی .. اونوقت به این دختره .. ! دختره نمیدونم شماره منو از کجا اورد لاین منو ادد کرد . خودش گفت از " ح " گرفته .. گفتم که : " کلیک " گفت GF اشه .. :) فکر نمیکردم واسم مهم باشه ، آره مهم نبود یآ شاید نیس .. ولی امان از حس هآیِ بد .. تو گفتی بعد از من با هیشکی نمیخوای باشی .. هنوز امیدوار بودی با هم باشیم اما .. نمیدونم کدومتون دروغ میگید .. فقط میدونم بازیچه بودم انگار .. انگار تمام رویاهامون پوچ بود .. بهم گفتی نمیدونم چرا واسه ی بیرون اومدن و با تو بودن هِی نمیشه اَما تو خودت نمیخواستی .. نمیخواستی .. :) امشب هم با گریه هام گذشت ..

  خواب و غذام بهم ریخته .. عصبی ام این روزآ ..

  • Setare

روش تحقیق یک دور خوندَم ، روزنامه ای ! چیزی حفظ نشدم . فردا باید دیگه کامل و دقیق حفظ کنم ، به علاوه یِ اون خلاصه ی کتاب . امروز ساعت 5 وقت مشاوره داشتم . بازم موفقیت آمیز نبود .. من مشکلات زیادی داشتم اما خودم اعتماد به نفس رو گفتم . شروع کرد سوال کردن . سوال و جواب هایِ تقریبا تند . اما خب صحبت کردن برام سخت بود . رسیدیم به جایی که میگفتم ارائه دادن سخته ! مدام تکرار میکرد چی سختش میکنه .. مدام میگفت چه حسیِ ! منم فقط میتونستم بگم نمیدونم ! تو این یک ساعت خدا میدونه چند بار گفتم نمی دونم ! دیوونه بود طرفــ :| مثلا میگفتم شاید استرس داره .. میگفت استرس چه جوری ! چه حسی :| میخواستم خفه اش کنم .. میگفتم حسِ خوبی نیس ، میگفت یعنی چطوریه ؟؟ :| هر چیزی که میگفتم ، نشون میداد داره فکر میکنه و میگفت : اوهوم ، اوهوم .. چند دقیقه اول یکم خنده دار بود واسم ، اما آخراش تو دلم میگفتم اوهوم و درد ، اوهوم و زهرمار ! به نظرم اون باید بلد میبود مشکلات رو کشف کنه ، چون من خودم نمیدونستم . به نظرم وقتی در مورد گذشته و خانواده گفتم ، نباید میگفت خب اون گذشته و کاریش نمیشه کرد . به نظر خیلی ناشی می اومد . من از روانشناس هایِ ربات خوشم نمیاد . روانشناس هایی که نه سن میپرسن و نه فرزند چندمی و نه اینجور سوال ها .. اصلا دوست ندارم . این شاید 4 اُمین روانشنآسی بود که بهش مراجعه کردم و بازم خوب نبود .. یه قسمت از صحبت هامون ، ساکت بودیم و ازم خواست بلند بلند فکر کنم و گفت خب الان به چی فکر میکنی و من چون داشتم اوهوم اوهوم ـشُ مسخره میکردم و اینکه اه چقدر بدی ! خندم گرفت و گفتم هیچی :)) 

خوابم گرفته ، کاش میتونستم زود بخوابم و با حسِ خوب حداقل 8 بلند بشم .. چرا صبح ها هیچ حس خوش آیندی ندارم .. هیچی !! شایدم الان ترجیح میدم آهنگ شاد گوش کنم و چت کنم ! نمیدونم ..

  • Setare

همه زندگیم محدود شده به اینترنت . چت ، ورزشی ، بیماری ، هر چی پیش میآد . آدمی که تنهآست فقط کارش میشه شآرژ کردن نت .. هی پول بدی واسه نت .. همین ! امروزم درس نخوندم !! اصلا چی به سرِ من اومده ! اصلا معلوم نیس شنبه امتحان دارم ؛ تو عالم هپروت ام انگار . انگار بی خبرم .. دریغ از استرس .. آدم اینقدر بی خیآل .. :| شاید درست بشم شب امتحان . متنفرم از وقتایی که پیام هام خونده میشه اما جواب داده نمیشه .. چی از این بدتر آخه ! 1 ساعت خوبم چند ساعت بد ، چند ساعت خوبم و 1 ساعت بد ! کمتر یا بیشتر ! هیچ تعادل روحی ندارم .. اونوقت سآعت 2-3 شب هدفون آهنگ شآد با صدای بلند و حتی رقص .. دیدن کنسرت های سیروان و بنیامین ! صبح ها با بدبختی لود میشم .. صبح ها بدترین قسمتِ روزه واسم شآید .. صبح که نَ .. یعنی 10 به بعد ! بعد امتحان هایِ ساعت 8 صبح رو کجایِ دلم بذارم .. با اینکه شب امتحانی میشم این ترم .. !

یآدم رفت چی میخواستَم بگم ؟! :| دلم برای مغازه یِ کنار دانشگاه ـمون تنگ شده .. آهآ . فردا استرس دارم واسه مشاور .. خُب برم چی بگم . چقدر حرف زدن سخته . اَه .. به خصوص واسه یِ ادم بی اعتماد به نفس .. اگه گفت فلان کار و فلان کار و کن دیگه نمیرم پیشِش .. اصن شاید خوب نبود این ـَم .. میذارم خودش شروع کنه اصلا ..

  اینقدر خوبه دو تا فوتبالیست تو لیستت باشن ((: دوس دارم خُب .. با اینکه هم صحبت هایِ چندان خوب و گرمی نیستن .. 

  من از اونام که به نظرم یه جمع پسرونه رو به جمع دخترونه ترجیح میدم . حتی تویِ جمع هایِ خانوادگی حرف هایِ آقایون ُ هَم گوش میدم . 

پی نوشت : اینم جالبه خوندنش " کلیک "

  • Setare

پنج شنبه عصر وقت مشاوره دارم .. همیشه نمیدونم چی باید بگم .. چطوری شروع کنم .. اصلا میشینم تآ خودش شروع کنه .. تویِ تاریکی اتاقم نشستم تو سکوت .. نور گوشی و لب تاپ .. هووم .. یکم بعد شاید آهنگ گوش کنم . تصمیم گرفتم از فردا شروع کنم به خوندن .. اراده میخواد .

نشستم در مورد اعتماد به نفسِ نداشتم توضیح میدم .. یهو یادم میاد چقدر بدبختم به این دلیل .. ! اون اوایل که حتی با خرید یدونه بستنی هم مشکل داشتم .. :/ چقدر دلم میخواد یکی بود  واسه هم صُحبتیِ طولانی .. من بگم ، اون بگه .. بدونِ اینکه خسته بشم .. رو اعصابم باشه ، بدون اینکه چیزایِ تکراری بگه .. آدم باشه .. من همونم که یه زمان دلم واسه تمام مردم میسوخت . مردی که به زور چیزی و جا به جا میکرد . زنی که کلی خرید کرده ، پلاستیک ها براش سنگین هستن .. اون آدمی که ایستاده منتظر ماشین و ماشینی نمی ایسته .. با خودم میگفتم میخوام به همه اینآ کمک کنم .. اما الان چی ؟ دوس دارم داد بزنم که .. مردم ! از همتون متنفرم .. تو تو حتی تو و تو .. (:

  کآش میشُد برم پُشتِ بوم بخوابم .. فقط به خآطر آسمون ِ شَب ..

  • Setare

هفته ی ِ اخر .. هفته ی آینده شروع امتحانات .. همچنآن قطع بودن بلاگفا و احساس غریبگی اینجآ . هی سانسور میکنم . راحت نیستم . انگار اینجآ خونه ی اصلی ـم نیست . کتآب جامعه شناسی خودمانی رو خلاصه کردم . از هر صفحه ای چند جمله بیرون آوردم . هیچ درسی رو هنوز نخوندم . میدونم پیشمون میشم و باید شروع کنم . دیشب .. بارسا قهرمان لیگ قهرمانان شد . 3 گآنه !! والیبالمون 3-2 از لهستان باخت . با اینکه اصلا مثل لیگ جهانی قبلی نیستن .. نشونه هایی که میبینم مامانم دوستم نداره ( قضیه اینکه ساعت مهمه یا بچت ) ! اینکه تا حدود 1 ماه دیگه خاله میشم و نمیدونم باید ذوق داشته باشم یا نَ .. شآید ذوقش همون موقع به وجود میاد . یه روانشناس پیدا شد که باهاش وقت بگیرم . معلوم نیس وقت و ساعتش چطور بشه ..

این گوجه سبزهایی که رسیده شدن ، اصن خوب نیستن ، انگآر آلو .. ! آها .. پسره " م " کِ افکار شوم داشت . باهاش بیرون رفتم ! تصمیم داره از ایران برِه .. خب فکر نمیکنم به این راحتی ها باشه . فکر کنم دارم نرمال میشم دوباره و میتونم بیخیالش بشم . از بین بردن حس ! شاید امروز مدیریت استراتژیک بخونم ! شایدم روش تحقیق .. شایدم بنیامین بذارم و باهاش شروع کنم به زمزمه کردن .. هوووم .. چقدر دلم برای اون زنگ زدن های 1 سال پیش تنگ شده .. اون 2-3 ساعت صحبت کردن ـآ ... اون خنده ها ، گریه ها [آقایِ کوفت] !! دیدی آدما چه زود از هم خسته میشن ؟  حسِ هیچ کاری نیس .. هر روز پوچ تر از دیروز .. (:

  • Setare

دلگیره عصر .. تویِ یه اتاق و لپ تاپ و .. دلم بیرون میخواد ، دلم خنده میخواد ، خوراکی ، گردش ، دوست ، همراه .. مگه من چی کم دارم ؟ مگه من آدم نیستم .. این عصرا کلافه ام میکنند .. خنده های دیگران و صحبت هاشون توی خیابون و ماشین تو ذهنم تداعی میشه . همه چیز دلگیر تر میشه .. بعد از این همه مدت زندگیِ این مدلی چرا هنوز عادت نکردم ؟ توی سکوت ام .. مث قدیما 24 ساعت موزیک نمیخونه واسم ..

هووووم . لاک قرمز واسه حالِ آدم خوبه .. دوس دارم خُب .. درس ؟ نمیخونم .. کتاب رو هم خلاصه نکردم .. حیفِ این لحظه های 22 سالگی نیس که داره به مزخرف ترین شکل ممکن میگذره ؟ تنها چیزی که میدونم اینه که همه مقصر هستن به جز من .. خانواده واسه تربیت شون ، خواهر ، شانس ، خدا و عواملی که تحت کنترل من نیستن .. 


  • Setare

انگیزه واسه زندگی داره به زیر صفر میرسه . حدود دو سه روزه حس میکنم پوچم .. به نظرم آدم باید یکی رو داشته باشه که خل و چل باشه ، همیشه حوصلشو داشته باشه .. بهش انگیزه بده ، روحیه بده .. حوصله کارهایِ شخصی ام هم ندارم .. معلوم نیس چه بلایی داره سرم میاد .. صبح حدود 10:15 بلند شدم .. یادم اومد چیپس داریم . [لبخند رضایت] بعد هم باید کارامو انجام بدم .. ولی هی میندازم واسه بعد !

والیبال باخت ، بازی اول . 3-1 .. / + وقتی میگه تو دیگه منو داری ، نمیخوام تنها باشی .. اصن اعتماد به سقفی شما !!

  • Setare

دمای هوا حدود 36 درجه بود امروز .. ساعت 2 کلاس داشتیم با خودِ رئیس دانشگآه . حضور غیاب که شد .. گفتن استاد عذرخواهی کرده گفته نمیام . این هم از آخرین کلاس این ترم .. فجیع  گرم بود .. تو راه رانی گرفتم بخورم ، اونم زودی داغ کرد .. ! هم موقع رفت و هم برگشت فقط Dj.mavi پخش میشد . بی کلام ..

وای که چقدر میخوابم .. صبح حدود 10:30 بلند شدم ، اومدم خونه رفتم تو تخت .. بستنی رسید ، خوردم .. دوباره عصر رفتم تو تخت .. بعد هر روز بی حوصله تر از دیروز .. زندگیم داغون شده یعنی .. فقط اگه یدونه دوست صمیمی داشتم اوضاع بهتر میشد .. برنامه ای ندارم برای تابستون و تعطیلی .. یعنی از اینی که هستم بدتر میشم ؟ خدا میشه کاری کنی واسم ؟

+ آرسنآل قهرمان جآم حذفی انگلیس شد .. :×

  • Setare

کوتاه کردن ناخن هآ .. خسته شدم خب .. گشتن توی اینستا .. لایک نکردن پست هایِ دوستام تو اینستا ، لاین . بدم میاد ازشون دیگه .. حوصلشون رو ندارم . شب تو سکوت ، تو تخت ، لپ تاپ و چت ..

بهش گفتم خدافس و سخت بود واسم .. اما منطقی بود .. آدم نبود ، سالم نبود .. این از این ..

چقدر سخته که کسی که 1 سال و چند ماه باهاش دوست بودی از شهر دیگه .. تماس و زنگ . گریه خنده .. حالا بی تفاوت ، سرد ..چندین روز بی خبر از هم دیگه .. تا اینکه من پیام دادم .. یه لحظه همه خاطرات رد شد از ذهنم .. اشکآم .. چقدر زود آدما از هم خسته میشن و بی تفاوت .. جواب همه هم همینه : درگیر درس و کارم .. آخ آخ چقدر تکراریِ این حرف .. من که میدونم تو هم همون زمان کار و درس داشتی اما بودی .. گذشت دیگه مهم نیست .. 

  فردا روز آخر کلاس هایِ ترم 3 یا همون 7 .. این هم گذشت .. زود گذشت ..

  • Setare