امروز جُمعه بود . مثلِ هَمیشه گرفتـ ه .. چهارشنبه صُبح رفتـم بیـرون ، هَم کارتُ شآرژ کردم ، هَم قدم زدم و هَم مآست و پنیر و .. ! بابا گفته بود ممکنه بیآد و از شانسِ مَن اومده بود خونه و مَن نبودم ! البته خوب شُد کِ بفهمـ ه مَن بیرون هَم میرم ، باید عآدت کنِه به این قضیـ ه ! موقع برگشت از سمتِ مغازه دار خواستم رَد بشم . تصورم این بود کِ داخلِ مغازه است و حواسش نیست ، نیم نگآهی میکنم و میرم . قصدِ دیدار و صحبت نداشتم اما دیدم تویِ پیاده رو ایستآده ، رو به رویِ مغازه و سیگار میکشه . پیراهَن و شلوارِ سفید . سرمُ انداختم پآیین .. رسیدم بهش ، همُ دیدم ، نیشش باز شده بود مثِ خوشحالا :)) سلام احوالپرسی کردیـم . میخواستم برم کِ ازم خواست بمونم . گفتم دیرم میشه . - 5 دقیقه ! رفتم داخل مغازه تآ بیآد . زیاد بهش نزدیک نشُدم . - چه خبر ؟ - هیچی . فکر میکرد دکتر بودم باز و یا از چیزی ناراحت ـَم . گفت موهات چرا پریشونـ ه ؟ بیا ؟ رفتم جلو مثلا درستشون کنِه . دوباره ریختشون به هَم ذوق کرد :)) مریـضِ دیوانـ ه :| خندوآنـ ه پخش میشُد ، لپ تآپ روشن بود .. میگفت تو با رنگِ صورتی زنده ای :)) گفتم بنفشِ :| نشست رو میـز ، کنارش بودم . عینک ـمُ زد به چشمآش با گوشی مَن خودشُ نگاه کرد :)) میگفت کوچولویی و این چیـزا .. لُپ ـَم ُ کشید گفت جوجو :| دیگه کَم کَم خدافظی کردَم . گفت مُراقب خودت باش ، از پیآده رو بُرو .. دَست دادیم و اومـدَم خونـ ه .
عَصرِ هَمون روز بود فکر کنم . گوشیم زنگ خورد و به هَمون اسمی کِ حسام رو ذخیره کرده بودم . نمیتونستم جواب بدم . عَصبی شدم واسِه شانس ـَم . میخواستم باهآش صُحبت کنم . اِس دادم . گفت خودمم ، حسامم . اومدم مُحوطـ ه بیمآرستآن ! باز ازش خواستم بگه کدوم بیمآرستآن امـا جواب نداد . گفت کم مونـده تو هَم بیآی .. مُخ یِ پرستآر زدم فلان بیسآر ، بیای خراب میشه !! هَمیشه عادت داره چرت و پرت بگه ، انگار کمبود یا عقده داره :| بعد گفت داداشم دُروغ گفته کمآ کجآ بود . کمآ نبودم . گفتم پس بهش بگو خَر خودشه :| ! گفت با دوستش رفتن از جآیی بپـرن ، دوستش نپریـده و خودش پریده :| اون نجآتش داده !! گفتم کِی مرخص میشی گفت نمیدونـم . آخرین پیامَـم این بود کِ جُدا از همه یِ این بازی هآ مراقب خودت باش . - بازی ؟؟ اُکی بای . حس هآیِ مُتناقضی نسبت بهش دارم . دل ـَم واسَش تنگ میشه اما ازش خوشم نمیاد . دوست دارم برگرده اما حسِ خوبی بهش ندارم . هَم میخوام هَم نمیخوام .. چون کِ بیماره روانی ِ .. :) امروز بهش پیام دادم جواب نداد لابد بهش برخورده !
دیشب مهمونی بودیـم .. واسَمون خیلی اتفاقِ نادری بود . خیلی . اولین بار بود رفتیم خونشون .. شام تدارک دیده بودن . خورشت ، مرغ ، سالاد ، ژله ، حلوا ، اون زرشک و خلال هآ چِ خوشمـزه بود . شبِ خوبی بود ، دوست داشتم .
کآر پیدا میکنم از روزنآمـ ه . اما هنوز تفریح ـامُ نرفتم :( و اینکه میخوام برم سرِکاری چیزی ، اما هَمین کِ پیدا میشه ، میگم نمیشه ، نمیخوام ، نمیتونم ، یِ حسِ مسخره :( یِ جوری میشم . بابا اینا میخوان نت بگیرن ، 3 تا وبلاگم ُ با یِ شیوه هایی از سرچِ گوگل بیـرون آوردم . حالا نمیدونم میشه ، نمیشه ! خیلی حیـف شُد ، رتبه هآم تو گوگل راضی کننـده بود اما ترسیـدم ! به ریسکش نمی ارزیـد . قرار هآ ، حرف هآ و همه اینآ ..
فـردا صُبـح اگه خُدا بخواد میخوام برم باغِ ارم ، تنهآیی .. نمیدونم میشه یآ نَ و امیدوارم هوا خوب باشه و اتفاقی هَم نیفتـ ه . شآید اونجا زنگ بزنم حسآم . یِ زنگ هَم بزنم دکتـر وقـت بگیـرم ..
- ۳ نظر
- ۲۰ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۲۹